تو را نه باید دید،
نه باید شنید،
نه لم*س،
نه دوست داشت حتی...؛
بی دفاع،
در محیطی به مساحتِ تنِ تو،
در مهی غلیظ از صدای تو،
باید راه رفت
و چشم
چشم را...
اگر ببیند که دیگر عشق نیست!
دوره ای ست که همه
حتی در نهایت حیرت تو
دوست داشتن را با خط کش هاشان
سانت می زنند
تا مبادا یک جایی
یک چیزی
کم باشد
فدای سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی
و کارت به جایی کشید
که خط کش به دست
مقایسه ام می کنی با این و آن
همان دو سه تا باران
همان یک بوسه
همین که شاعر شده ام حالا
عمری را کفایت می کند.