هنوز بویِ عاشقی می دهم!
جنگ بود...
برادرم برنگشته بود...
مادرم روویِ سجاده،
دعای انتظار و بازگشت می خواند...
پدرم "عاشیق" بود...
در کوچه های شهر،
سازِ آذری می زد،
ترانه ی "کوچه لَرَه سوو سَپمیشم" می خواند...
و خواهرم، پنهانی نامه های عاشقانه...
و من، هیچ نمی خواندم!
جنگ تمام شد!...
برادرم برگشت،
اما در کیسه ای سفید،
خاکسترش و پلاک نقره اش...
پدرم ساز آذری اَش را داد به من،
و دراز کشید، و روو به قبله شد...
هنووز هم روو به خانه ی خدا انتظار فرشته ای را می کشد که قرار است بیاید...
خواهرم رفت خانه ی شوهر...
نامه هاش را داد به من...
ارث بَرِ خانواده بودم...
و مادرم...
آه مادرم!...
مادرم هنووز هم رووی سجاده می نشیند و با چشم های کم سوو،
دعای بازگشتِ فرزندی را می خواند که کنار دست ش از میخِ دیوار آویخته ست