تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
 
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟
به قدرِ دانشِ خود هر کسی کند ادراک
 
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این رَه که نیست پایانش
 
دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم
 
عقب
بالا پایین