خواب عجیبی دیدم!
دخترکی در دور دستها، زیر آسمان خدا
شعری را زیرلب زمزمه میکرد.
از نیمه شب گذشته بود.
تک و تنها در سکوت خیابان قدم میزد.
گاهی پریشان حال اشک میریخت.
گاهی خندهکنان لکه میدوید.
آسمان هم او را همراهی میکرد.
گویی که بین برف و باران دودل بود.
دخترک در سوز سرما، بیهدف مسیر باد را دنبال میکرد.
احوال خوبی نداشت.
گریه و خندهاش درهم آمیخته بود.
اشکهایش خودشان را به ل*بهای خندانش میرساندند.
دیوانهوار دور خودش چرخ میزد.
صدایی بیدارم کرد.
شعرم نصفه ماند و من راهم را به سمت خانه کج کردم.
خواب نبود اما روحم به اسارت بغض و غصه درآمده بود.
?فائزه راعی
دخترکی در دور دستها، زیر آسمان خدا
شعری را زیرلب زمزمه میکرد.
از نیمه شب گذشته بود.
تک و تنها در سکوت خیابان قدم میزد.
گاهی پریشان حال اشک میریخت.
گاهی خندهکنان لکه میدوید.
آسمان هم او را همراهی میکرد.
گویی که بین برف و باران دودل بود.
دخترک در سوز سرما، بیهدف مسیر باد را دنبال میکرد.
احوال خوبی نداشت.
گریه و خندهاش درهم آمیخته بود.
اشکهایش خودشان را به ل*بهای خندانش میرساندند.
دیوانهوار دور خودش چرخ میزد.
صدایی بیدارم کرد.
شعرم نصفه ماند و من راهم را به سمت خانه کج کردم.
خواب نبود اما روحم به اسارت بغض و غصه درآمده بود.
?فائزه راعی
آخرین ویرایش توسط مدیر: