꧂ به وقت دیوانگی ꧁

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع بلوط
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
خواب عجیبی دیدم!
دخترکی در دور دست‌ها، زیر آسمان خدا
شعری را زیرلب زمزمه می‌کرد.
از نیمه شب گذشته بود.
تک و تنها در سکوت خیابان قدم میزد.
گاهی پریشان حال اشک می‌ریخت.
گاهی خنده‌کنان لکه می‌دوید.
آسمان هم او را همراهی می‌کرد.
گویی که بین برف و باران دودل بود.
دخترک در سوز سرما، بی‌هدف مسیر باد را دنبال می‌کرد.
احوال خوبی نداشت.
گریه و خنده‌اش درهم آمیخته بود.
اشک‌هایش خودشان را به ل*ب‌های خندانش می‌رساندند.
دیوانه‌وار دور خودش چرخ میزد.
صدایی بیدارم کرد.
شعرم نصفه ماند و من راهم را به سمت خانه کج کردم.
خواب نبود اما روحم به اسارت بغض و غصه درآمده بود.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من؟!
کدام من؟
دیگر منی باقی نمانده!
دیگر نه میلی به بازی با پروانه‌ها دارم،
نه اشتیاقی به شمردن ستاره‌ها.
و نه حتی حوصله قدم زدن کنار دریا.
گیر افتاده‌ام
پشت درهای روزمرگی، پشت صخره پریشانی.
در این هوایی که
مدام بوی سرگردانی به مشام می‌رسد.
خودم را، آن من واقعی‌ام را،
گم کرده‌ام.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیمه‌ای از وجودم پر از حس تردید است
و نیمه دیگر را وحشت فرا گرفته است.
دو دل مانده‌ام،
میان رفتن و ماندن،
بین ایستادن و حرکت کردن،
چنگ زدن و رها کردن.
دلیل ترس‌هایم اما تویی!
از دست دادنت نه بلکه داشتنت مرا می‌ترساند.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اینجا غرق در تاریکی‌ست.
سکوت پر از فریاد است.
و واژگان ساکت شده‌اند، هنر را می‌کشند و می‌درند
ظلم را ارج مینهند.
صدای موسیقی خفه می‌شود
و ناقوس بیماری به صدا درمی‌آید.
احساسات حبس می‌شوند.
نشاط به زنجیر کشیده می‌شود.
طوفان ستم به پا می‌خیزد.
طاعون تبعیض همه جا و همه کس را مبتلا کرده‌است.
اینجا تاریک و تاریک‌تر می‌شود.
از دور دست اما بارقه‌ای هرچند کوچک دیده میشود.
ضعیف است و کم جان.
گویی که نامش امید است.
و چه نام دلنشینی! زیبا و پر توان...
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌نشینم به تماشای آسمان ابری، دل گرفته و رنجور.
کاش می‌شد فقط برای چند لحظه‌ای کوتاه،
به گذشته برگشت.
به روزهایی که برای خرید ماهی قرمز هفت سین،
لحظه شماری می‌کردیم.
به شب‌هایی که بخاطر اردوی مدرسه،
خواب به چشمانمان نمی‌آمد.
به ترس‌هایی که
بزرگترینشان تمام شدن صفحات دفتر چهل برگمان بود.
به غصه‌هایی که بدترینشان
نیامدن پدر و مادرمان به جلسه اولیا و مربیان بود.
به همان دقایقی که خنده‌ها از ته دل بود.
همان لحظاتی که
اشک‌هایمان برای گول زدن بزرگترها بود،
تا برایمان اسباب بازی بخرند.
یا حتی وقتی خودمان را به خواب می‌زدیم
تا شب را در خانه مادربزرگ بمانیم.
و چه مرهم قدری‌ست این گذشته‌ی ساده و کودکانه،
برای زخم‌های روحمان.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رسم امانتداری،
دل شکستن و گذاشتن و رفتن نیست.
سهم عاشق،
بغض و اشک و غصه نیست.
اما چه فایده؟!
معشوق دل می‌شکند و می‌گذارد و می‌رود‌...
و عاشق بغض میکند و اشک می‌ریزد و غصه می‌خورد.
انگار قانون زندگی همین است.
همینقدر بی‌رحمانه و تلخ.
?فائزه‌ راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمین گرد است.
سال‌هاست این جمله را آویزه گوشم کرده‌ام.
کاش تمام انسانها
در رفتارشان محتاط بودند.
درمورد کردارشان بیشتر فکر میکردند.
گاهی هیچ نفرینی درمیان نیست.
هیچ کینه‌ای وجود ندارد.
اما دفتر روزگار ورق میخورد.
سرنوشت نوشته میشود و میرسد به نقطه سرخط.
زمان میگذرد
و عقربه‌های ساعت دوباره روی هم قرار میگیرند.
زمین میگردد و به همان مکان قبلی بازمیگردد
و در آخر
چیزی جز پشیمانی از بدی‌ها و
شرمندگی از سهل‌انگاری‌ها باقی نمی‌ماند.
آری جانم! زمین گرد است.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از غم ها و سختی ها که بسیار سخن گفته‌ایم.
هرچند که تمامی ندارند.
ولی گاهی باید فراموششان کرد.
برای لحظه‌ای کوتاه هم که شده خوشی‌های
کوچکمان را به آغو*ش بکشیم.
دلخوشی‌هایی که از جنس بلور‌ند.
به زیبایی غنچه‌ی گل رز،
با رایحه‌ی خاک باران خورده.
گرم همچون کرسی خانه‌‌ی مادربزرگ.
دلنشین،
مثل طعم قهوه در یک روز سرد زمستانی.
کوچک اما پر از حس خوب زندگی.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حال و هوای آدمها را
با موسیقی‌هایی که گوش میکنند
و با اشعاری که زمزمه میکنند، میشود درک کرد.
و چقدر کامل توصیف میکند حال مرا
این بیتِ "من از تبار غربتم"
پر از حسرت و آه،سرشار از ترس و بی‌اعتمادی
اما به همان اندازه زیبا و دلنشین.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من خسته‌ام.
خسته از اینکه گرمای آغوشت را آرزو میکنم
و همیشه سرمای نگاهت نصیبم میشود.
خسته از اینکه نوازش دستانت را تصور میکنم
و تو بی‌تفاوت از کنارم میگذری.
خسته از تلاقی شوق نگاهم با چشمان بی‌احساست.
هربار با خود فکر میکنم تمام افکار و احساستم را رها کنم
و تو را به فراموشی بسپارم.
اما هربار از سر دلتنگی باز آرزو میکنم،
باز خسته میشوم
و انگار این چرخه‌ی بی‌رحم تا ابد ادامه دارد..
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین