زهرا سلطانزاده
مدیر آزمایشی تالار نویسندگان+گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر اثـر
ویراستار
تیمتعیینسطح
کپیـست
داور آکادمی
رمانخـور
مقامدار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
سلام عزیزم ۳ پارت جدید
قلم روی میز افتاده بود، اما ویکتور هنوز نگاهش را از جملهی آخر برنداشته بود. کلمات در ذهنش میچرخیدند، مثل موجهایی که پشت سر هم به ساحل میخورند و هر بار چیزی از شنها را جابهجا میکنند.
«هیچ مهی بیدلیل شکل نمیگیرد.»
این جمله در ذهنش طنین انداخت، آرام اما پیدرپی، گویی کسی آن را از پشت پردهای ضخیم برایش تکرار میکرد.
دستش را جلو برد، قلم را دوباره برداشت. وزنش در دستش آشنا بود، سرد اما مطمئن. روی جلد دفتر انگشت کشید؛ زبری چرم زیر انگشتش مثل لم*س پوست زمان بود. صفحه را دوباره باز کرد، انگار نه برای خواندن، بلکه برای شنیدن. جوهر تاریک، در خطوط نازک، نفس میکشید. بوی کاغذ با بخار قهوه...
«هیچ مهی بیدلیل شکل نمیگیرد.»
این جمله در ذهنش طنین انداخت، آرام اما پیدرپی، گویی کسی آن را از پشت پردهای ضخیم برایش تکرار میکرد.
دستش را جلو برد، قلم را دوباره برداشت. وزنش در دستش آشنا بود، سرد اما مطمئن. روی جلد دفتر انگشت کشید؛ زبری چرم زیر انگشتش مثل لم*س پوست زمان بود. صفحه را دوباره باز کرد، انگار نه برای خواندن، بلکه برای شنیدن. جوهر تاریک، در خطوط نازک، نفس میکشید. بوی کاغذ با بخار قهوه...