عالی داستان کوتاه مرگ ماهی | زینب هادی مقدم کاربر انجمن کافه نویسندگان

ZeinabHdm

طراح وبتون+گوینده آزمایشی
منتقد
طـراح
تیم تگ
نویسنده افتخاری
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
306
پسندها
پسندها
1,936
امتیازها
امتیازها
183
سکه
677
به نام خدا
داستان کوتاه مرگ ماهی
نویسنده: زینب هادی مقدم کاربر کافه نویسندگان
ژانر: اجتماعی، روانشناسی
ناظر: @ماشاگانا

جلد اثر:


سخن نویسنده:
داستان مرگ ماهی با هدف آگاهی و بیداری دختران زیبای سرزمینم، ایران عزیز نگاشته شده و هیچ کپی برداری از حادثه یا اتفاق مشابهی که برای شخصیت اصلی داستان رخ داده، انجام نشده است؛ صحنه‌های داستان زائده ذهن نویسنده و به دور از هرگونه اتفاقات غیراخلاقی می‌باشد.
امیدوارم از مطالعه داستان لذت ببرید.

خلاصه:
ماهی قرمز داخل تنگ بلور را دیده‌ای؟! او در پی نشاندن لبخندی کوتاه، مدام به ساز این دنیا می‌رقصد! جنبش او که توقف میابد، مرگ در او نفس خواهد کشید.
مهوا دختری سرشار از احساسات دخترانه، در آخرین روزهای سال با اتفاقی هولناک مواجه می‌شود؛ اتفاقی که جوانی و آرزوهای او را با تهدید مواجه خواهد کرد.

مقدمه:
جوانی‌ام به پای افکار منفی نوسان یافته‌ی اطرافم بر باد رفت؛ آن روز که دری نایاب بودم، در حصار تنگ گفت‌و‌گوها اسیر شدم؛ دیوار اسارتم راه رشد و بالندگی‌ام را بست و من را اسیر دخمه‌ی سکوت و تنهایی کرد؛ آن گاه که پیکره تنهایی بر وجودم نقش بست و معنای اسارت درون را دریافتم، فهمیدم که ارزش جوانی‌ام را به پای حرف های ریز و درشت اطرافیان بر باد داده‌ام؛ آن زمان بود که دیگر احساسات تازه جوانه زده‌ام با دریافت روح پژمرده‌ام، خفتند و من را تا ابد در خواب عمیق غفلت سوق دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به‌نام خدا
دسته صندلی که او را در بر گرفته بود، در زیر دستان جوان و بی‌خط و خش او خورد می‌شد و صدای ترق و تروق چوبی آن تنها چیزی بود که گوش‌هایش را از آزار و اذیت قطعات چوبین می‌آزرد؛ اما بدتر از صدای آزار دهنده‌ی مصنوعات چوبین صدای پچ پچ آن دو زنی بود که کمی آن طرف‌تر و در مقابل او به بدگویی از او پرداخته و حرف و حدیث‌شان را در جگر خون شده‌اش فرو می‌کردند.
نگاهش را به پارکت‌های شکلاتی رنگ دوخته بود اما انگار نگاه مغزش به سوی آن دو زن دقیق شده که حرف‌های آن‌ها را در حافظه‌ی بلند مدتش حفظ می‌کرد؛ در این هفده سالی که از خداوند عمر گرفته بود، این اولین دوره از زندگی‌اش بود که می‌بایست به دهان حراف اطرافیانش گوش می‌سپارد و ل*ب برای گلایه فرو می‌بست.
صحبت‌های آنان کم‌کم سایه‌ی محوشان را از روی دوش او برداشته و اکنون تنها زمزمه ریزی از آن به گوشش می‌رسید، که دیگر برای گوش‌های او قابل شنیدن نبود چرا که با نشستن مادرش نگاهش را از زیر به سوی او کشاند؛ مادرش نگاه غضبناکش را از دو زن گرفت و تیر اخم‌آلودش را بر چهره‌ی زیبای دخترش داد و ل*ب فرو بست، چرا که گله و شکایت بر سر او آن هم در فضای عمومی چندان دلچسب نبود. در فرصتی مناسب می‌توانست او را گیر انداخته و طعنه‌های فرورفته در قلبش را بر سر دخترک بیچاره آوار سازد.
انتظار مادر چندان به طول نینجامید، چرا که مهمانی دو ساعت بعد به پایان رسید و آن‌ها به زودی به منزل بازگشتند.
با کوبیده شدن در خانه توسط سیمین، دخترک نگران به سمت برادر بزرگ‌ترش رفت و در گوشش زمزمه‌ای کرد برادر با تکان دادن سر، او را در پشت خود محافظ شد و هیچ نگفت.
سیمین که به شدت عصبانی بود، به سمت راحتی‌ها رفته و در حالی که چادرش را به گوشه‌ای پرت می‌کرد، رو به دخترک گفت:
- این چندمین باره که به خاطر تو دارم حرف می‌شنوم، همین فردا به پسر کوکب جواب مثبت میدی.
محمد برادر مهوا، خواهرش را به اتاق فرستاد و به سمت مادرش آمد و رو مبل نشست. رو به مادرش گفت:
-چی شده باز؟
-چی شده؟! نمی‌دونی یعنی؟ دختر عموی این بدبخت هم عقد کرد رفت پی زندگی‌اش این چرا باید هنوز ور دل من و بابات باشه؟!
- ای بابا مادر من، دلش نمی‌خواد ازدواج کنه! زور که نیست! آخه این چه حرفیه میزنی؟!
با بسته شدن در ورودی، حرف در دهان سیمین ماسید. منوچهر که سوییچ را روی کانتر انداخت، با دیدن چهره‌ی اخم آلود زن، نفسی از روی خستگی کشید و رو به او گفت:
  • چته باز؟!
  • شروع نکن منوچهر که حوصله تو یکی رو ندارم، من از دست مادر و خواهر تو خسته شدم تا منو می‌بینن میگن چرا مهوا رو نمی‌فرستی بره؛ انگار دست منه، تو نمی‌تونی یه چیزی به اینا بگی؟!
  • دوباره یه مهمونی خواستیم بریم، تو اومدی خونه شروع کردی. بسه دیگه زن، ول کن این چرندیاتو اونها امروز یه چی میگن فردا یادشون می‌ره.
زن از جای برخاست و رو به او زیر ل*ب غرید:
- تا زمانی اینا بچه بودن، سنشون به این چیزا قد نمی‌داد می‌گفتن کدوم مدرسه می‌فرستین؟ چقدر شهریه می‌دین؟ کدوم کلاس میرن؟ حالا که بزرگ شدن میگن، پسرت کی سربازی میره؟ کی زن می‌بره؟ اون یکی خواستگار نداره؟ نباید بفرستیش بره؟
رو به شوهرش ادامه داد:
- آخه بگو به شما چه؟ به تو چه ربطی داره؟! ای‌خدا ریشه‌اتون رو بخشکونه که دل منو آتیش می‌زنین.
مرد که دید اگر حرفی بزند، خود را به دعوای اساسی دعوت کرده است سکوت اختیار کرد و برای تعویض لباس روانه‌ی اتاق شد و زن را به غرولندهای همیشگی‌اش تنها گذاشت.
مهوا اما متفاوت از حال آن‌ها، در خود فرو رفته و غمگین بر تخت خود چنبره زده و تنها با غم گوشه‌ای از اتاقش را مورد هدف قرار داده و به حال خود می‌گریست. او از تفکر مادرش به ستوه آمده بود، چرا که خود را هم پای دیگران کرده و روز به روز عرصه‌ی زندگی را بر او تنگ کرده بود. شاید با رفتنش و پاسخ مثبتی به پسر کوکب این سختی‌ها پایان می‌یافت و می‌توانست به راحتی زین پس زندگی کرده و حتی درسش را ادامه دهد.
اشک‌هایش را پاک کرد و از تخت پایین آمد و به سمت کمد لباس‌هایش رفت، لباس‌های تنش را با لباس راحتی تعویض کرد. در همان حال به این فکر افتاد که کوکب خانم زن با ایمانی است، حتماً پسر او نیز چون خودش بویی از انسانیت برده و او را مورد احترام و تکریم خود قرار می‌دهد. اگر هم معیارهای او را نداشت، بالاخره به مرور خواهد توانست او را تغییر داده و باب میل خود پرورش دهد. از طرفی، این‌گونه از حرف و حدیث فامیل و دوست و آشنا و حتی خانواده خود رهایی می‌یافت و زندگی‌اش را زودتر از همسالان خود آغاز کرده. و حتماً به آرامش خواهد رسید.
گرچه این افکار، لحظه‌ای در ذهن او شکل گرفته بودند اما این هم حاصل مدت‌ها رژه رفتن اطرافیان از دوست و آشنا بر روی مغز رشد نیافته‌اش بود و عاقبت او را مجاب به پذیرش تنها خواستگارش‌ کردند.
با این فکر، خود را برای خوابی آرام دعوت کرد خوابی که از پس آن خبری مسرت بخش مبنی بر جواب مثبتش، برای سیمین داشت و همین می‌توانست آرامش را به او و سپس بقیه اهالی خانه داشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین