Gemma
مدیرارشد بخشکتاب +طراح تالار نماوا+مدیر برتر فصل
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر برتر فصل
طـراح
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
-
Vitrin konusu
- #81
با دو به سمت اتاقم میروم، میدانم که در اتاقم قفلی ندارد اما با ذکاوت به سمت حمام میروم و قبل از اینکه وارد شود، در را به رویش میبندم و محکم قفل میکنم. صدای ضربههایش روی در ترکیب میشوند و هیجان و اضطراب فضا را پر میکنند. هراسان از پشت در میگوید:
- پیوند! چیزی یادت اومده؟
و من با صدایی لرزان و پر از خشم فریاد میزنم:
- تو باهام چیکار کردی پست فطرت!؟
- پیوند من متأسفم... تو رو خدا در رو باز کن باید حرف بزنیم.
دستگیره را هی میکشد و ناگهان متوجه میشوم که گریه میکند، صدایش پر از نگرانی و عذاب وجدان است:
- پیوند! بازش کن... .
خاطراتم محو و مبهماند اما آرام آرام شفاف و واضحتر میشوند، انگار پردهای سنگین از جلوی ذهنم کنار میرود و هر لحظه جزئیات بیشتری به چشم میآید. با اضطراب میپرسم:
- تو... بهم تعرض کردی؟
او با صدای بلند و محکم پاسخ میدهد:
- دیوونه شدی؟ من بمیرمم چنین کاری نمیکنم!
انگار که با او فحشی بزرگ داده باشم، حدس میزنم صورتش پر از نگرانی و شرمندگی شده باشد. میپرسم:
- پس چرا انقدر حالت به هم ریخته؟
- تو چیزی یادت نيومده؟
پشت در روی کاشیهای سرد و طلایی حمام مینشینم، انگشتهایم روی لبههای سرد کاشیها خم شدهاند و نفسم بیرون میرود.
- نه.
او نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- خداروشکر.
سپس دوباره سعی میکند مرا متقاعد کند در را باز کنم و با صدایی آرام و مضطرب میگوید:
- در رو باز کن.
- که دوباره حافظهمو دستکاری کنی؟
- تو که چیزی به یاد نیاوردی.
ناگهان خاطرهای از همه پررنگتر در ذهنم جان میگیرد. رنگها، صداها و بوها زنده میشوند؛ حس رطوبت کف حیاط، گرمای دستهای کوچک و لرزش نفسهای کودکیام دوباره با وضوحی تکاندهنده در من زنده میشود. خیلی کوچک هستم و عرفان نیز جوان و خندان است. قلبم به شدت میتپد و دستانم به لرزش میافتند. با صدای نیمهلرزان و خالی از اعتماد به نفس میگویم:
- گفتی چشماتو ببند و تا ده بشمر.
لحظهای سکوت است و صدای قطرههای باران که روی شیشههای نیمهباز میچکند فضا را پر کرده است. سپس باقی خاطره را با اضطراب و ترسی نهفته تعریف میکنم:
- تا ده میشمرم و بعدش... جیغ میزنم.
عرفان دیگر محکم به در نمیکوبد و ساکت است. میپرسم:
- این رو میخواستی از ذهنم پاک کنی نه؟
- بعدش رو یادته؟
- نه.
- پیوند! چیزی یادت اومده؟
و من با صدایی لرزان و پر از خشم فریاد میزنم:
- تو باهام چیکار کردی پست فطرت!؟
- پیوند من متأسفم... تو رو خدا در رو باز کن باید حرف بزنیم.
دستگیره را هی میکشد و ناگهان متوجه میشوم که گریه میکند، صدایش پر از نگرانی و عذاب وجدان است:
- پیوند! بازش کن... .
خاطراتم محو و مبهماند اما آرام آرام شفاف و واضحتر میشوند، انگار پردهای سنگین از جلوی ذهنم کنار میرود و هر لحظه جزئیات بیشتری به چشم میآید. با اضطراب میپرسم:
- تو... بهم تعرض کردی؟
او با صدای بلند و محکم پاسخ میدهد:
- دیوونه شدی؟ من بمیرمم چنین کاری نمیکنم!
انگار که با او فحشی بزرگ داده باشم، حدس میزنم صورتش پر از نگرانی و شرمندگی شده باشد. میپرسم:
- پس چرا انقدر حالت به هم ریخته؟
- تو چیزی یادت نيومده؟
پشت در روی کاشیهای سرد و طلایی حمام مینشینم، انگشتهایم روی لبههای سرد کاشیها خم شدهاند و نفسم بیرون میرود.
- نه.
او نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- خداروشکر.
سپس دوباره سعی میکند مرا متقاعد کند در را باز کنم و با صدایی آرام و مضطرب میگوید:
- در رو باز کن.
- که دوباره حافظهمو دستکاری کنی؟
- تو که چیزی به یاد نیاوردی.
ناگهان خاطرهای از همه پررنگتر در ذهنم جان میگیرد. رنگها، صداها و بوها زنده میشوند؛ حس رطوبت کف حیاط، گرمای دستهای کوچک و لرزش نفسهای کودکیام دوباره با وضوحی تکاندهنده در من زنده میشود. خیلی کوچک هستم و عرفان نیز جوان و خندان است. قلبم به شدت میتپد و دستانم به لرزش میافتند. با صدای نیمهلرزان و خالی از اعتماد به نفس میگویم:
- گفتی چشماتو ببند و تا ده بشمر.
لحظهای سکوت است و صدای قطرههای باران که روی شیشههای نیمهباز میچکند فضا را پر کرده است. سپس باقی خاطره را با اضطراب و ترسی نهفته تعریف میکنم:
- تا ده میشمرم و بعدش... جیغ میزنم.
عرفان دیگر محکم به در نمیکوبد و ساکت است. میپرسم:
- این رو میخواستی از ذهنم پاک کنی نه؟
- بعدش رو یادته؟
- نه.