نام رمان: داج
نویسنده: @(SINA) سینا صیقلی
ناظر: @Azaliya
ژانر:جنایی، تراژدی
خلاصه:
قتل کابوس همیشگی انسانهاست؛ اما اگر این کابوس ناخواسته و از روی یک لحظه بیاحتیاطی اتفاق بیافتد چه؟!
جنایتی آغاز میشود که نمیتوان آن را اصلاح کرد. یک زندگی نابود میشود و در عوض روحی اسیر میگردد. دستهایش به خون آلوده میشود، اما آیا میتواند آن لکه را از ذهن و وجدانش پاک کند؟
او میگریزد، اما مگر میشود از سایههای گناه فرار کرد؟ هر قدم، هر نفس، هر فکر، بیشتر او را به دام میاندازد. آیا اشتباهات گذشته، زخمهایی نیستند که دیر یا زود پیکر و روان انسان را متلاشی میکنند؟
مقدمه:
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ رمان]
عصر یک روز پاییزی بود و با اینکه عقربههای روی ساعت عدد پنج را نشان میدادند هوا تاریک بود. فضای اتاق نفسگیر و خفقانآور بود و نفس کشیدن را برایش سخت میکرد. چشمانش سرخ شده بودند، بدنش میلرزید و قطرههای ریز عرق با وجود اینکه فضای اتاق چندان گرم نبود، یکی پس از دیگری از روی پیشانیاش جاری میشدند و نشاندهندهی استرس و تشویش درونش بودند. صدای کوبیده شدن چکش روی میز باعث شد تا صدای پچپچ حضار قطع شود و او سرش را بالا بیاورد.
مرد با لحنی جدّی و به دور از هرگونه انعطاف از زیر عینک طبی خود نگاهش کرد و اسمش را خواند.
با استرس و زیرلب بلهای زمزمه کرد و منتظر به ل*بهایش خیره شد.
با شنیدن صدای مرد رو به رویش، آب دهانش را قورت داد و به چشمهایش خیره شد:
- توضیح بده اون روز چه اتفاقی افتاد؟
سرش را بالا آورد و ل*بهای خشک شدهاش را با زبان تر کرد و گفت:
- نزدیک جشن کریسمس بود و من هم مثل هر روز در حال رانندگی به سمت محل کارم توی شرکت املاک بودم که بین راه متوجه شدم یکی از پروندههایی رو که باید امروز به رئیسم تحویل میدادم رو با خودم نیاوردم.
مکثی کرد تا نفسی تازه کند و بتواند با تمرکز بیشتری ادامهی ماجرا را تعریف کند.
دستش را بالا آورد و با آرنج، قطرههای عرق روی پیشانیاش را زدود و ادامه داد:
- پرونده، متعلق به یکی از مشتریهایی بود که امروز حتما باید بهش رسیدگی میکردم و تحویل میدادم؛ امّا همون لحظه متوجه شدم که پرونده رو نیاوردم و توی خونه جا گذاشتم! مجبور شدم که راه اومده رو برگردم تا پرونده رو بردارم. از طرفی خیابونها شلوغ بودن و ترافیک بود و از طرف دیگه به اندازهی کافی دیرم شده بود و وقت کافی نداشتم!
به اینجای حرفش که رسید، ناگهان صدای گریه و زاری زنی از پشت سرش باعث شد تا سکوت دادگاه بشکند و او حرفش رو قطع کرد.
با ناراحتی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. ندیده هم میدانست که این صدای شیون متعلق به چه کسی است! کسی که زندگیاش به خاطر او به سیاهی ابدی تبدیل شده بود.
مرد اخموی رو به رویش با تحکم چکش خود را روی میز کوبید و غرید:
- اگه میخواید فضای دادگاه رو بهم بریزید تشریف ببرید بیرون!
صدای زمزمههای آرام مردی به گوشش رسید که زن را به آرامش دعوت میکرد و بالاخره، پس از چند ثانیه زن آرام گرفت.
مرد نگاه از زن گرفت و چکشش را روی میز رها کرد و گفت:
- ادامه بدید!
او که بار دیگر با شنیدن صدای گریه و زاری زن استرس گرفته بود، با پریشانی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم که اگه بدون اون پرونده برم رئیسم من رو اخراج میکنه. به همین دلیل تصمیم گرفتم که برم و با پرونده برگردم. با سرعت تمام رانندگی میکردم، حتّی یکی دوتا از چراغهای قرمز رو رد کردم تا هر چه زودتر به خونه برسم. نزدیک خونه بودم که یهو... یهو... .
مت بغضش گرفت، چشمهای عسلی رنگش را در اطراف چرخاند به سمت حضار برگشت و هراسیده به آنها خیره ماند و همین حرکتش باعث شد موهای سیاه نهچندان بلندش به سمت جلو و به پیشانی خیس از عرقش چسبیده شوند، به سمت قاضی برگشت و قطرههای کوچک اشک همچون شیر آب، از چشمانش جاری شد. پوستش به سرخی بدیل شد و نفسزنان سخنش رو از سر گرفت و گفت:
- با دو بچّه تصادف کردم. ترسیدم و خشکم زده بود. میخکوب شدم. مادر بچّهها رو دیدم که جیغ بلندی کشید منم نگران بودم که مبادا به زندون برم، هول شده بودم، نمیدونستم باید چه عکسالعملی نشون بدم و هزاران فکر و خیال توی سرم چرخ میخوردن. خیس عرق شدم. تصادف با بچّهها چنان من را آشفته و مضطرب کرد که تصمیم گرفتم برای رهایی از این مشکل فرار کنم. فقط به ذهنم رسید که فرار کنم و با بیشترین سرعت ممکن از صحنه دور شدم.
مت بار دیگر بغض گلویش گرفت. چشمهایش کاسهی خون شده بودند. تماماً میلرزید. نمیتوانست به هیچ چیز جز تصادف با بچّهها فکر کند. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- به خونهام رسیدم و سراسیمه پیش مادرم رفتم. از عرق خیس شده بودم. تندتند نفس میکشیدم؛ جریان رو به مادرم گفتم و مادرم بعد از اندکی سکوت به من گفت:
- برو وسایلت رو جمع کن و از شهر فرار کن. کار و پرونده رو فراموش کن. الان اولویت با زندگیته، باید خودت رو از این مخمصه نجات بدی.
- منم به اتاقم رفتم و وسایلم رو توی چمدون گذاشتم. از مادرم خداحافظی کردم. وقتی در خونهم رو باز کردم، دیدم پلیسها خونهم رو محاصره کرده بودن و هیچ چارهای جز تسلیم شدن نداشتم. در حالی که من رو به سمت ماشینشون میبردند، مادرم از پشت فریاد میکشید و التماس میکرد که ولم کنند و آزادم کنند ولی هیچ فایدهای نداشت... .
اینجا بود که دوباره صدای فریاد و نالهی زن از پشت سرش بلند شد. قطرههای اشک همچون رودی از چشمان خودش هم جاری میشدند. سپس حضار شروع به پچپچ و گفتوگو با یکدیگر کردند. سروصدا در گوشه و کنار اتاق پیچید و در همین هنگام قاضی چندین بار با چکشش به میز کوبید و چندبار فریاد کشید و گفت:
- نظم دادگاه رو رعایت کنید. توی جلسه ساکت باشید. این همه سروصدا برای چیه؟
سکوت همهجارا فرا گرفت و قاضی با قیافهی اخمو با مت رخبهرخ شده و از او خواست تا از خودش دفاع کند. قطرههای عرق همچنان درحال جاری شدن از پیشانیاش بودند. نفس عمیقی کشید تا خود را آرام سازد. در تاریکی و ظلمتزای ذهنش، به اینور و آنور نگاه کرد. در سیاهی ذهنش صدایی میآمد و در گوشش زمزمه میکرد که:
- تو گناهکار هستی!
عرق پیشانیاش را با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- ای قاضی، پلّههای زندگیم رو درهم نشکن. حکم همون گناه است که میبینی! حکم دیوونهای مثل من چیه؟ حکم هرچه که باشه من پذیرا هستم
طناب دار رو به جون میخرم تا به هر قیمتی خودم رو از این مشکل خلاص کنم.
درد بدی در ناحیهی پیشانیاش حس کرد و ابروانش در هم گره خوردند. نمیتوانست آب دهانش را قورت دهد و هیچ چیزی از گلویش عبور نمیکرد. شاید میخواست اینگونه ذهن مضطرب و آشفتهی خودش را خالی کند.
ناگهان باران همچون سیلی شروع به باریدن کرد و قطرههای باران از ابرها بر زمین میافتادند و از پنجرهی دادگاه دیده میشدند. در همین هنگام حضار دوباره شروع به پچپچ کردند. روشنایی اتاق با وجود لامپهای زیاد آن کم بود. دیوارهای اتاق که به رنگ فندق بودند کمکم داشتند به تیرگی میگراییدند. بوی نامطبوعی فضای اتاق را گرفته بود. بیش از پنجاه تن از افراد در آنجا حضور داشتند که اکثریت آنهارا حضار تشکیل میدادند.
حضار درحال پچپچ بودند که ناگهان قاضی چکشش را چندبار روی میزش کوبید و بار دیگر، سکوت همه جا را فرا گرفت. به طوریکه صدای نفس کشیدن هم شنیده نمیشد. همه منتظر صحبتهای قاضی بودند. او از مادر بچّهها خواست که در جایگاه بایستد. زن درحالی که اشکهایش از چشمانش جاری میشد و چشمانش سرخ شده بودند، در جایگاه حاضر شد. مرد پرسید:
- خودتون رو به دادگاه معرفی کنید؟
زن آب دهانش را قورت داد. اشکهای چشمهایش را با دستمال پاک کرد و با کشیدن نفسی عمیق و با صدایی که بر اثر گریهی زیاد خشدار شده بود، گفت:
- من... مگان هستم. مادر بچّههای به قتل رسیده. در خیابان لمبارد، واقع در سانفرانسیسکوی کالیفرنیا ساکن هستم.
مت همچنان پریشان و آشفته بود و تمام مدت را به نتیجهی دادگاه و رای قاضی فکر میکرد. به زندگی و آرزوهایی که در ثانیه بر باد رفته بودند. حتی به سرش زده بود که خودش را همانجا بکشد و از این فاجعه نجات پیدا کند.
با شنیدن صدای قاضی، از فکر و خیال بیرون آمد و به زمان حال برگشت:
- چی شد که این اتفاق افتاد؟ ماجرای اون روز رو برامون شرح بدید لطفا!
مگان با بغض ریشه کرده در گلویش و در حالی که آرام آرام اشک میریخت گفت:
- داشتم مثل هر روز بچّههارو به مدرسه میبردم. همون روز قصد داشتم توی کلاس آشپزی هم ثبتنام کنم. به همین دلیل از قبل تمام وسایلی رو که احتیاج داشتم مثل مدارک و مقداری از پساندازم رو توی کیف چرمیم گذاشتم و از شونهم آویزون کردم. وقتی بچّهها صبحونهشون رو تموم کردن، تقریبا حوالی ساعت هفت و نیم صبح بود. راه افتادیم و وسط راه بودیم و خیابون هم به دلیل نزدیک بودن جشن کریسمس شلوغ بود که یهو... .
مگان ناگهان دوباره شروع به گریه کرد. نمیتوانست جلوی خود را بگیرد.
با غم و ناراحتی به مگان خیره شد. یادآوری آن صحنهی دلخراش برای خودش هم دردناک و سخت بود.
بارها با خودش گفته بود که کاش هیچگاه از آن خیابان شلوغ عبور نمیکرد. کاش پرونده را فراموش میکرد و کاش، اصلا آن روز به سرکار نمیرفت.
و چه حیف که اکنون هیچ کدام از این کاشها چیزی را درست نمیکرد.
قاضی چکشش را روی میزش کوبید و گفت:
- اگه اینطوری میخواید ادامه بدید نظم دادگاه به هم میخوره و مجبور میشید تشریف ببرید بیرون!
مگان با نوشیدن آب روی میزِ جایگاه، اشکهایش را دوباره پاک کرد، چشمهای زیتونیاش کاسهی خون شده بودند. چند نفس عمیق کشید و سخنش را از سر گرفت و گفت:
- توی خیابون کنار چراغ قرمز و پشت خط عابر ایستاده بودیم. هوا ابری بود. صدای بوق ماشینها همهجا شنیده میشد. چراغ سبز شد و ما بالاخره حرکت کردیم. میانهی راه و وسط خیابون، حواسم نبود و به زن جوونی برخورد کردم. برگشتم و ازش عذرخواهی کردم و اون هم رفت و من پیش بچّهها برگشتم ولی یه دفعه متوجه شدم که کیفم همراهم نیست؛ برگشتم و دیدم وقتی به اون زن برخورد کردم روی زمین افتاده. همهی مدارکم، شناسنامه و پساندازم توی کیف بود و برام خیلی مهم بودن. کلا بچّههارو رو فراموش کردم و دویدم وسط خیابون و کیف رو برداشتم. وسایلم رو چک کردم و دیدم که همشون هنوز سر جاشونن اما یهو یادم اومد که بچّهها کنارم نیستن. فراموششون کرده بودم. قبل از اینکه به عقب برگردم. همهی مردم جیغ کشیدند. صدای جیغ آشنای بچهها و لاسیتکای یه ماشین رو شنیدم و... .
مگان ناگهان دوباره بلند بلند زیر گریه زد. اشکهایش پشت سر هم و مانند یک رود از چشمانش جاری میشدند و هر چه قدر که چشمانش را با دستمال پاک میکرد. اشکش بند نمیآمد. تمامی حضار از شنیدن ماجرا ناراحت شده بودند و بعضی از آنها هم آرام آرام شروع به گریه کردند. مت هم داشت گریه میکرد. صدای گریهی مگان و عدّهای از حضار در دادگاه پخش شد و قاضی با بدخلقی و بیحوصلگی چکشش را روی میز کوبید و گفت:
- چه خبرتونه؟ اینجا دادگاهه، نظم دادگاه رو رعایت کنید. این همه سروصدا برای چیه؟
مت حالش چندان مناسب نبود و عذاب وجدان لحظهای رهایش نمیکرد و مگان هم دیگر توان ایستادن را نداشت. مت لحظهای نگاه شرمندهی خودش را به مگان آشفته دوخت امّا مگان با نفرت ازش چشم گرفت و با این کارش باعث شد تا مت بیش از پیش از خودش متنفر شود.
همهی حضار به ساعت چوبی اتاق که عقربههای ساعت روی عدد شش را نشان میدادند خیره شدند و منتظر بودند تا قاضی حکم خود را صادر کند.
مرد با نگاه جدّی و پس از بررسی شواهد و مدارک موجود، در نهایت در آخرین جلسهی دادگاه حکم مت را صادر کرد و گفت:
- بر اساس تمام مدارک و شواهد و گفتههای شاکی و متهم، متهم به حبس ابد بدون عفو مشروط محکوم میشه. ختم جلسه رو اعلام میکنم.
مت پس از شنیدن حکم خودش میخکوب شد و شروع به گریه کرد. مادر مت که در بین حضار بود پیش مگان رفت و شروع به التماس کرد و ازش خواست تا پسرش را ببخشد و به او گفت:
- تو رو خدا پسر منو ببخش و نذار به زندون بره. ازشون بخواه در مجازات پسرم تخفیف قائل بشن. اون برای همیشه تو زندون دوام نمیاره. کتک میخوره و بهش زور میگن و باعث میشن خودک*شی کنه.
ولی مگان با لحن تندی به مادر مت گفت:
- التماس شما فایدهای نداره. همهی این اتّفاقات تقصیر مت هست و میتونست بهتر رانندگی کنه و پرونده رو فراموش کنه ولی بهجاش هم باعث مرگ بچّههای من شد و هم خودش رو تو دردسر انداخت. دیگه بهم التماس نکنید.
حضار کمکم آمادهی رفتن به منزلشون بودند. مت همچنان به خاطر التماس مادرش از مگان در حال گریه کردن بود و چشمانش سرخ شده بودند. مامور دادگاه مت را با خودش برد. او را به ماشین حمل زندانیها بردند.
ماشین حمل زندانیها کوچک بود و نفس کشیدن در آن امکان نداشت و فقط دو مامور برای مراقبت از مت در داخل ماشین قرار داده بودند. ماشین تنها دو پنجره داشت که با میلههای زنگ زده آنها را بسته بودند. بوی عرق لباسهای ماموران داخل ماشین پیچیده بود. مت نمیدانست زندانش کجاست به همین خاطر از یکی از ماموران داخل ماشین پرسید:
- ببخشید به کدوم زندون داریم میریم؟ زندونی که من رو دارین میبرین کجاست؟
ماموری که در روبهروی مت بود با قیافهی ترشرو و لحنی جدّی در حالی که اسلحه را زیر بغلش گرفته بود گفت:
- به تو چه! تو مگه عجله داری؟ بشین سرجات و نق نزن بچّه فهمیدی؟
مت نگاه از مامور گرفت و از پنجرهی ماشین به بیرون نگاه کرد. حدأقل برای آخرین بار میتوانست قبل از رفتن به زندان منظرهی شهر را تماشا کند. مامور دیگهای که کنار مت بود با کنجکاوی ازش پرسید:
- جرمت چیه جوون؟ چرا جوونی مثل تو رو میخوان زندونیت کنند؟
مت با لحنی غمگینانه گفت:
- من متهم به قتل شدم. با دو بچّهی مدرسهای تصادف کردم.
مامور پس از شنیدن این حرف، گفت:
- آهان، پس به خاطر قتل قراره به زندان بری.
مامور اوّلی با صدا کردن نام مامور کمکیاش که نامش جیمز بود گفت:
- بسه دیگه. چرا اینقدر ازش سوال میپرسی؟ ساکت باش و بزار تا وقتی به زندون میرسیم سکوت در اختیار داشته باشم. حوصله ندارم.
دقایقی بعد مامور اوّلی به جیمز گفت:
- بعد از اینکه این یارو رو به زندون انداختیم بریم معجون بخوریم؟
جیمز زیر چانهاش را خاراند و گفت:
- ترجیح میدم یه کاپوچینو با کیک خامهای بخورم. حالا بیا تا موقعی که به زندون میرسیم استراحت کنیم تا با انرژی کامل به کافیشاپ بریم.
مامور اوّلی گفت:
- باشه تو استراحت کن. منم مراقب این یارو هستم.
ماشین حمل زندانیها پس از یک ساعت در کنار خلیج سانفرانسیسکو از حرکت ایستاد. ماموران مت را از ماشین خارج کردند، هیچ چیزی در آنجا نبود و آفتاب پشت ابرهای سیاه محبوس شده بود. موجها خروشان به سمت ساحل میآمدند. صدای مرغان دریایی در اطراف به گوش میپیچید. پس از چند دقیقه انتظار تعدادی قایق نیروی گارد ساحلی به ساحل آمدند و او را سوار بر قایق کرده و با خود بردند.
آن قایق موحش که مت را با آن حمل میکردند با بیشترین سرعت ممکن در حال حرکت بود و موجها از هر طرف همچون سونامی خروشان به سر و صورت قایق سواران بر خورد میکردند. هوا بسیار ابری بود و همین مسئله باعث شده بود که درون قایق همچون هوای قطب جنوب بسیار سرد باشد. در قایق چهار تن از ماموران گارد ساحلی با سلاحهای گرمشان به همراه دو ماموری که در ماشین حمل زندانیها بودند حضور داشتند. مت هنوز آگاهی نداشت که زندانش در کجا قرار دارد و به همین خاطر به یکی از ماموران گارد ساحلی که قدّ بلند و کلاه لبهدار مشکی داشت و شبیه بابا لنگ دراز بود و با دوربین دو چشمیاش دیدبانی میداد گفت:
- ببخشید، زندونی که من رو دارین میبرین کجاست؟
در همین لحظه مامور گاردی که کنار مت نشسته بود سیلیای المباری به گوشش زد و با قیافهی عبوس و صدای ستبر گفت:
- ای آشغال، مگه قوانین رو نمیدونی؟ تا زمانی که مافوقت اجازه نداده حق نداری اون دهان لقت رو باز کنی، پس خفه شو و غر نزن. اگه دوباره این کار رو انجام بدی عواقبش برات گرون تموم میشه.
مت لحظهای در درون خودش خشمگین شد و در همان لحظه میخواست مامور را خفه کند؛ امّا دستها و پاهایش را با زنجیرهای سنگین و بزرگ بسته بودند.
مامور دیگری که در سمت چپ قایق نشسته بود پس از خمیازهای روبه مت کرد و به او گفت:
- مسلماً اگه زندونت رو ببینی خودت رو از قایق به درون آب پرت میکنی تا همینجا با خودک*شی خودت رو خلاص کنی. قیافت خیلی دیدنی میشه وقتی زندون رو ببینی جوجه.
مدّتی بعد چشمانش به جزیرهای در افق افتاد و ترس و پریشانی وجودش را فرا گرفت. نمیدانست که آن جا کجاست ولی یکی از ترسناکترین زندانهای ایالات متحدهی آمریکا بود که در جزیرهی کوچکی در دل خلیج سانفرانسیسکو واقع بود؛ یک زندان متروک و ترسناک. ماموران قیافهی متحوش مت را که زندان را دیده بود دیدند و با صدای رسا به او میخندیدند و میدانستند که اگر زندانش را ببیند چه واکنشی نشان خواهد داد. یکی از مامورانی که هنگام حمل مت با ماشین حمل زندانیها در قایق در کنارش نشسته بود آروغ زد و به او گفت:
- اگه میخوای تو اون زندون زنده بمونی باید سرت رو بندازی پایین و به کسی کاری نداشته باشی و هرکی هرچی گفت باید بدون چون و چرا انجامش بدی. حتّی اگه کسی گفت کفشش رو تمیز کنی هم باید انجامش بدی وگرنه سرت رو میکنند زیر آب بچّه.
زبان مت از شدّت ترس و پریشانی بند آمده بود. گلویش خشک شده بود و توانایی قورت دادن آب دهان خود را هم نداشت و پوستش کاملاً به سرخی گرایید. چشمانش کاسهی خون شده بود و بدنش تماماً میلرزید.
یکی از ماموران گارد ساحلی هم از قصد برای ترساندن مت با قیافهی عصبانی و با صدای کلفت و رفیع به او گفت:
- شنیدم تو این زندون هر سال بیش از صد زندونی تازه وارد کشته میشن. وقتی میرن اونجا به دست گردن کلفتای زندون جون میدن و حتّی جسدشون هم هرگز پیدا نمیشه، چون جسدشون رو تیکّهتیکّه کرده و از اونا برای تغذیهی سگهای نگهبان در زندون استفاده میکنند.
مامور گاردی هم که در قایق با دوربین دو چشمی بزرگش دیدبانی میداد و کلاه لبهدار مشکی بر سر داشت گفت:
- تنها اونایی که بتونند از حقشون دفاع کنند میتونند تو این زندون زنده بمونند. اکثراً افرادی جونشون رو از دست میدن که ترسو و خجالتی هستند و زندونیها وقتی اونا رو میبینند برای اینکه خستگی و دق و دلی خودشون رو خالی کنند اون آدما رو واسه سرگرمی میکشن.
صدای خندههای تمسخرانهی ماموران فضای قایق را پر کرده بود. به طوری که دیگر صدای موجهای دریا به گوش نمیرسید. موهای روی پیشانی مت از عرق خیس شده و همچون پوست نارگیل به پیشانیاش چسبیده بود. ماموران در این فکر بودند که این لحظه را در خاطرشان ثبت کنند و قصد داشتند که مت را نیز مورد آزار و اذیت قرار داده و از همینجا کابوس مرگبارش را به واقعیت تبدیل کنند. پس از طی چند کیلومتر بالاخره قایق به جزیرهای در قلب خلیج سانفرانسیسکو رسید.
هوا تاریک شده بود و تاریکی ظلمتزای شب همهی منطقه را پوشانده بود و در همهجا پرسه میزد. در میان سفیدی مه و سیاهی شب، سرخی خونی به چشم میآمد؛ خون در نزدیکی ساحل بود که معلوم شد از جسدی در لبهی صخرهای میچکید و آن جسد یکی از زندانیان بود که در هنگام مبارزهی تن به تن با یک زندانی دیگر بر سر تکّهای غذا کشته شده بود و نگهبانان جسدش را در آنجا انداخته بودند تا سگهای نگهبان بیرون زندان آن را بخورند.
پس از پیاده شدن از قایق که به سمت در ورودی زندان حرکت میکردند وهم وجود مت را پس از دیدن جنازه فرا گرفت و با وجود فضای باز، بوی خون در همهجا به مشام میرسید و نفس کشیدن را برای افراد سخت میکرد. در همین وهله با قیافهی آشفته و در فکر و خیال با خودش گفت:
- ای خدا اینجا دیگه چه جهنمیه که من رو آوردن؟! مگه آدم جسد رو ل*ب ساحل ول میکنه، این سگ های دوزخی رو ببین که دارن این بیچاره رو میخورن، ای مادر مقدس خودت بهم رحم کن.
یکی از ماموران با خنده گفت:
- نگاه کن تو رو خدا این لاشهی کثیف رو اینجا چرا انداختن مگه قبرستونه؟ واقعا که چه آدمای کله پوکی پیدا میشن. هی تام این جسد پشکل رو موقع برگشتن از ل*ب ساحل بگو بردارن، بوش منو خفه کرد.
مامور دیدبان هم با ریشخند و برای ترساندن جمع گفت:
- این جزیرهی عجیبی که توش کار میکنم احساس عجیبی تو وجودم ایجاد کرده، سوگند میخورم که شیطان در اینجا لونه کرده، نگهبانها دیروز بهم گفتند که چیزهای عجیبی دیدند.
تام که یکی از نگهبانان زندان بود و در کنار اسکله به آنها پیوسته بود گفت:
- این جسد رو برای تغذیهی سگهای نگهبان اینجا انداختن تا شکمشون رو سیر کنند و هیچ پولی هم برای خرید غذا برای این جونورا خرج نکنند.
در همان زمان که سرما و تاریکی شب همهجا را فرا گرفته بود پای مت بر تکّه سنگی گیر کرد و به زمین افتاد. ماموران در همین هنگام با قهقهه شروع به خندیدن کردند و ماموری که در قایق به گوشش سیلی زده بود برای سرگرمی لگدی به بازویش زد و با قیافهی ترشرو و صدایی تندخو گفت:
- پاشو وایسا نخاله، قبل از اینکه بزنم و اون صورت فرانکشتاینیت رو درب و داغون کنم پاشو و روی اون پاهای زنگ زدت وایسا. فکر کردی اومدی پیک نیک که دراز کشیدی رو زمین تنه لش؟
مت با رخوت از جایش بلند شد و سلانهسلانه شروع به راه رفتن کرد و ل*بهای زرشکی رنگش را با زبانش نم کرد و با بدنی لرزان به حرکت ادامه میداد که در میانهی مسیر نگاه عسلی خود را به چشمان نافذ و قرمز یکی از سگهای نگهبان که در کنار کندهی درختی نشسته بود دوخت و نزدیک بود از ترس غش کند، به همین خاطر نگاهش را از سگ گرفت و با صدای ظریف با خودش گفت:
- حتماً این سگ نقشهی شیطانی داره که مثل عنتر بهم نگاه میکنه.
در همین شب هنگام باران نمنم شروع به باریدن کرد. یکی از مامورانی که داخل ماشین حمل زندانی ها حضور داشت با قیافهی کج خلق گفت:
- ای بابا، من همین امروز صبح حموم رفته بودم و بعد از این همه راه اومدن تا اینجا فقط همین رو کم داشتم، حالا سر تا پام گل خالی میشه.
صدای خندهی ماموران وسط مسیر فضا را پر کرده بود که اندکی بعد در مسیر یکی از ماموران از حرکت باز ایستاد و با عجله گفت:
- آقایون ببخشید میشه همینجا منتظر بمونید؟ من باید برم دستشویی الان میریزه.
ماموران هم پس از قهقههای موافقت کردند تا خودشان نیز کمی به پاهایشان استراحت دهند. آن مامور به پشت درخت آبنوس پشت صخرهای رفت تا کارش را انجام دهد و در همین هنگام که مت نیز درحال نشستن بود آن مامور تندخو به پشت کمرش لگدی زد و گفت:
- بیحیا تو چرا میشینی؟ تو فکر کردی اومدی پیادهروی پررو؟ باید بایستی وگرنه همینجا گردن واموندت رو میشکونم. فهمیدی نفله؟
مت که زبانش بند آمده بود و از درد کمرش قطره های اشک آرام آرام از زیر چشمانش جاری میشدند در جای خود با پاهای سستش ایستاد و نفسش را کلافه رها کرد. زنجیری که به دست و پایش بسته بودند او را آزرده خاطر کرده بود و هرچقدر سعی داشت که بنشیند به خاطر آن مامور تندخو خودش را به زور سر پا نگه داشته بود. صدای شلپشلپ قطرات باران که از برگ درختان بر زمین برخورد میکردند به گوش میرسید و برای گذراندن وقش سرش را باز گرداند تا به درختان آنجا نگاهی بیندازد تا شاید آخرین نگاههای قبل از حبسش را بتواند ببیند. وقتی به زمین نگاه کرد ناگهان چشمش به پرندهی مردهای روی زمین افتاد و جوجهی کوچکش را هم دید که کنار آن پرندهی مرده افتاده و پایش شکسته بود و میدانست که آن جوجه هم جانش را همانند بچههای مگان از دست خواهد داد. در همین حین ماموری که برای انجام کارش رفته بود بازگشت و گفت:
- آخیش تخلیه شدم. خب رفقا بزنین بریم.
ماموران با خندههای تمسخرانهای از جا بلند شدند و به حرکت ادامه دادند و مت هم با قدمهای لنگلنگان در جلو حرکت میکرد و از خستگی چشمانش همچون جیوه، کبود شده بود.
باد سردی در موهای اغبریاش پیچید و سعی میکرد هرچیزی که میشنود و میبیند را فراموش کند تا در حبس افسردگی نکشد، امّا هرچه نزدیک تر میشد نگهبانها بیشتر او را آزار میدادند. مامور تندخو دوبار از پشت به سرش گل پرتاب کرده بود و گردنش کثیف شده بود. بین هفت نگهبان با لباس های مشکی گیر کرده بود و قلبش با بالاترین سرعت تپش میکرد و سرخی چشمانش در سیاهی شب میدرخشید. پس از طی مسیر بالاخره به در ورودی زندان رسیدند. یک نگهبان سیاه پوست با قدی بلند و سر طاسی شکل و هیکلی نیرومند آمد تا مت را به داخل ببرد و ماموران نیز شروع به رفتن میکردند که باز هم آن مامور تندخو با تفنگش ضربهای به کمر مت زد و او را به مقابل نگهبان سیاه هل داد و خودش زودتر از همه رفت. یکی از ماموران داخل ماشین زندانی به مامور دیدبان آن جزیره گفت:
- هی رفیق!! این چشه؟ چرا همش موقع اومدن تا اینجا این زندونی رو فقط میزد؟ اصلاً بهش رحم نمیکرد و نذاشت اصلاً موقع استراحت بشینه بیچاره، چرا اینطوری میکرد؟
در همین راستا آن مامور سیاه پوست با صدای کلفت و لحن جدی گفت:
- اون مامور… خیلی سال پیش، وقتی شونزده سالش بود، خونوادهاش جلوی چشمش کشته شدن و خودش هم سالها زندانی و اسیر بود. زندگی سختی داشته و به همین دلیل با همه بداخلاقه. حرفهایی که به زندونیهای تازهوارد میزنه خیلی زنندهست. ما هم چیزی نمیگیم… حالا میتونید برگردید.
زنجیر های برنزی رنگ و زنگ زدهی او را باز کردند و مامور سیاه پوست او را با خود به داخل برد. وارد زندان که شدند بوی زنندهی بنزین از گوشهی در خروجی فضا را خفقانآور کرده بود و مت که خسته و گرسنه و از پا در افتاده بود به جلوی دفتری برده شد و پس از استعلام مشخصات و گرفتن اثر انگشتش به اتاقی بردند که پردهی سفید رنگی در دیوار داشت تا از چهرهاش عکس بگیرند. مردی نسبتا مسمن که مسئول عکس گرفتن بود دو عکس تمام رخ و نیمرخ از او گرفت و پرسید:
- اسم؟ جرم؟
مت با صدای ظریف و آشفته و چشمان خونی گفت:
- مت، کشتن دو بچّه مدرسهای در حین رانندگی.
سپس با صدای بلندی اعلام کرد:
- بیاین ببریدش کار من تموم شد.
دو مامور آمدند و او را به بیرون اتاق بردند و لباس زندانی نارنجی رنگش را به او دادند و او را از راهروی اصلی به سمت سلول میبردند. فریادهای داد و بیداد و همهمهی زندانیها کمکم به گوش میرسید و صدای زندانیها سکوت راهرو را میشکست.
- این لعنتی غذامو دزدید.
- اون یه بردست بکشیدش.
- اون باید کشته بشه.
با صدای زنگ و روشن شدن آژیر قرمز بالای سرش در فلزی باز شد و به دنیای زندانیها وارد گشت. سقفش رطوبت زده و ترک خورده و کف زندان کاشی زرد رنگی داشت و تصفیهی هوای زندان چندان خوب نبود و بوی عرق و لباسهای زندانیها فضا را پر کرده بود. تعداد نورها کم بود و شبانهروز فضای زندان چندان روشن نبود و تک به تک از کنار سلولها که میگذشت زندانیها با قیافههای عبوس و ترشرو و کج خلقی به او نگاه میکردند تا اینکه پس از طی مسیر سالن به گوشهی بخش رسیدند و نگهبان سیاه پوست پس از باز شدن در میلهای یک سلول اعلام کرد:
- زندانی جدید
قصد ورود به سلول را نداشت، امّا با هل دادن نگهبان به داخل سلولش رفت. رنگ دیوار سلولش صدفی بود و یک تخت پوسیدهی دو طبقه با دستشویی نه چندان سالم وجود داشت. با بدنی لرزان به هم سلولیاش نگاه میکرد و هرچه بیشتر میگذشت پشیمانی را در خود بیشتر حس میکرد. به هم سلولیاش سلام کرد و او هم پس از چند ثانیه خیره شدن به چهرهی مت جوابش را داد و به او گفت:
- به خونهی جدیدت خوش اومدی خوکچه، تخت پایینی مال توئه و من بالا میخوابم.
پس از اتمام صحبت هایش برقی در چشمانش زد و از تختش پایین آمد و کمربندش را باز کرد و در دستش به سمت مت قدم برداشت. هر قدمی که برمیداشت او یک قدم به عقب میرفت، با یک قدم دیگر به دیوار چسبید. از ترس عرق کرده بود و نمیدانست چه کار باید بکند. دلش میخواست خودش را خفه کند و بکشد که یک دفعه لبخند اهریمنی زد و کمربندش را به کمرش بست. انگار میخواست امتحان کند که چقدر جدیست.
با لحن خندالو گفت:
- نترس خوکچه کاریت ندارم. فقط خواستم امتحانت کنم و ببینم دل و جرئتت چطوره و از خودت دفاع میکنی یا نه و از قیافت معلومه چیزی نمونده که خودت رو خیس کنی.