فضای سرد و نمناک سلول تنها با اندکی روشنایی لامپهای سالن بارز بود و نجوای رازآلود برخود قطرات آب رطوبت سقف که از دستشویی سلول طبقهی بالا میچکید تنها صدایی بود که در آن مکان نیمه تاریک طنین میانداخت. دستان مت از محصور شدن در زنجیرها خون آلود و کبود شده بود و قلبش با بیشترین سرعت در دهانش میتپید و از شوک اتفاقی که دیروز برایش رخ داده بود بیرون نیامده بود. هنوز درد تفنگی که به پشت کمرش کوبیده شده بود را حس میکرد و دستش را روی کمرش قرار داد ولی هرچه تلاش میکرد دردش فرو نمیرفت. هم سلولیاش یکباره از خواب پرید و نیم خیز شد و دست به سینه روی تختش نشست. سرش را بالا آورد و مردمکهایش در آن گودال قهوهای نشست. نفسش به سختی بیرون می آمد. مت که حالت آشفتهاش را دیده بود پرسید:
- آقا! حالتون خوبه؟
هم سلولیاش با قیافهی عبوس و رفتار ناسزا گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره بیشعور؟ تو فضولی؟ گمشو از جلوی چشمام.
بعد سرش را به دیوار تکیه داد تا بفهمد که این یک کابوس است نه واقعیت و اگر کابوسی زمترا بود چرا همهچیز اینقدر واقعی به نظر میآمد؟ دوباره با همان صدای ناسزایش به مت گفت:
- لعنت بهت من چقدر خواب بودم که بقیهی زندونی ها بیدار شدن جز من بدبخت؟
مت به شدت پریشان شده بود و خیسی کف دستانش، خونی که چشمانش را میسوزاند، درد بیپایان کمرش و همهی اینها او را وادار کرد که سکوت اختیار کند. لبش را جوید و با استرس پوستش را کند و سردی هوای زندان مغز استخوانش را میلرزاند و سرما در زیر لباسهایش میپیچید. اینجا سکوت بوی خون میداد. مت دیگر سوالی از هم سلولیاش نپرسید؛ زیرا میدانست نپرسیدن سوال بهتر از شنیدن جواب ناسزاست. هم سلولیاش از جا برخاست و از میله های درشت به بیرون سلول نگاه کرد و ابروهای کلفتش در هم پیچید و کف دستانش را بر هم مالید. مت که حالش را دیده بود آب دهانش را قورت داده و عقب گرد کرد. هم سلولیاش که صدای قدمهایش را شنید برای سرگرم کردن خودش به کنار دیوار رفت و با پوزخند تمسخرانهای به مت گفت:
- برو ببین. یه زندونی افتاده تو سلول کناری ما مرده. برو ببین صورتش چه شکلی شده و از خنده میترکی، مامورا دارن جسدش رو میبرن.
مت که حرفش را باور کرده بود با قدم های آهسته شروع به حرکت کرد تا زندانی را ببیند که یکباره هم سلولیاش پایش را جلو آورد و مت با صورتش به زمین برخورد کرد. انگشتش را جلوی بینی خود گرفت و متوجه شد که از بینیاش خون همچون قطرات آب میچکد. با لحن تند و عصبانیت جیغ کشید و گفت:
- لعنتی این چه غلطی بود کردی بیشعور؟ مگه دیوونه شدی؟
هم سلولیاش با خندهی مستانهای گفت:
- ای وای ببخشید میخواستم لکهی دمپاییم رو پاک کنم واسه همین پام رو جلو آوردم. قصد نداشتم تو رو به زمین بندازم.
مت که بلند شده و بیرون سلول را نگاه کرد، متوجه شد که هم سلولیاش شیطنت کرده و او را سر کار گذاشته بود و عصبانیت که وجود مت را فرا گرفته بود و خون بینیاش تا زیر چانهاش روانه شده و صورتش را میسوزاند. دمپایی پای چپش را در آورد و با آخرین سرعت در لحظه به صورت هم سلولیاش کوباند و بینی هم سلولیاش از استخوان شکست و او بدون درنگ مت را به زمین زد و پشت سر هم او را لگدمال میکرد. با شنیدن فریادهای مت و هم سلولیاش یک دفعه چند مامور آمدند و با باز شدن درب سلول ماموران به روی هم سلولی مت ریختند و به سختی او را گرفته و به انفرادی بردند. آن مامور سیاه پوست که مت را به اینجا آورده بود نیز با آنان بود و پس از بردن زندانی توسط سه مامور دیگر مامور سیاه پوست روبه او گفت:
- نباید اینجا با کسی چک و چونه بزنی فهمیدی؟ آخرین بار یکی مثل تو با هم سلولیش این کار رو کرد و هم سلولیش با چاقو اون رو کشت و بعد قلبش رو در آورد و خورد. حالا اگه نمیخوای به سرنوشت اون و غذای سگها دچار بشی مثل بچهی آدم برو یه گوشه بمون.
دعوا با آن زندانی مستبد برای مت تهوع آور بود. سالن در سکوت عمیقی فرو رفته بود. با دستمال روی تخت همسلولیاش خون بینیاش را پاک کرد و درد بد بینیاش او را به شدت آزار میداد. سلول نسبتاً تاریک بود و هیچ پنجرهای نداشت و اتاق کوچک یازده متری با دیوارهای سیمانی رطوبت زده که تخت هایش پوسیده بود. دستی به موهایش کشید و سپس بر تختش نشست.
نوک بینیاش گزگز میکرد و با هوای باردی که به صورتش برخورد میکرد درد بینیاش بیشتر میشد. به آرامشی مصنوعی که از قرص ترس بلعیده بود پارچهای را از تختش برداشت و آن را آرام بر روی بینیاش نهاد و برای کاستن درد، پارچه را بر روی بینیاش آرام فشرد ولی فایدهی چندانی نداشت و نمیتوانست چشمانش را از درد تکان دهد و به ناچار چشمان عسلیاش را بر زمین دوخت. دلش میخواست درد بینیاش را نادیده بگیرد تا اعصابش آرام شود و بیتفاوت چشمانش را بست. سرما زیر پارچهی بینیاش هم میپیچید و موهای مشکی رنگش را بهم میریخت و اگر فکرش را درهم نمیشکست میتوانست صدای تکتک بهم خوردن دندانهایش را بشنود. دم عمیقش سینهی فراخش را آرام بالا برد و دستش را از روی بینی گوشتیاش برداشت و پارچهی خونی را روی تخت قرار داد و در این میان ناگهان در سلولها باز شد و نگهبانی غرید و اعلام کرد:
- بیایید بیرون کرکسها، بیایید که وقت سرشماریه تن لشا.
مت همانند سایر زندانیها لنگلنگان به بیرون سلولش رفت و ایستاد. راهرو برخلاف سلول تقریباً روشن بود و برای اولین بار بود که انگار وزنهای بزرگ را از روی شانههایش برداشتند و اجازه دادند نفس بگیرد و خودش را روی تشک نرمی رها کند. نگهبان با قدمهای محکم با خواندن شمارهی زندانیها از مقابل آنها گذر کرد و پس از دقایقی طولانی سرشماری پایان یافت و نگهبان با صدای بلند و رسا گفت:
- برید بیرون هوا بخورید میمونهای بیخاصیت. وقتشه هوایی به صورتتون بخوره و جون بگیرید بیبخارا.
به جایی رسیدند که راهرو تمام شد و از در آهنیای عبور کرده و وارد حیاط بزرگ زندان شدند. مت ل*بهایش را بهم فشرد و با چهرهی کبود و سفیدش به گوشهی حیاط رفت تا روی نیمکت زنگ زدهی حیاط بنشیند. هوا صاف بود و آفتاب بر زمین بوسه میزد و در همین وهله که به سمت نیمکت میرفت صدای زندانیها فضا را پر کرده بود و هیچ صدایی جز صدای آنها جرقه نمیزد. مت روی نیمکت فلزی نشست و پاهایش را تا حدی دراز کرد و دست به سینه نشست و در عرض چند ثانیه رنگ ل*بهایش به سفیدی گرایید و بازدمش را فوت کرد. زندانیها درحالی که بسکتبال بازی میکردند در حین بازی توپ به سمت مت پرتاب شد و جلوی پایش قرار گرفت. یکی از زندانیها تبسمی روی ل*بهایش نشاند و با چهرهی فرتوت گفت:
- هی چلاق! اون توپ رو بنداز بیاد اینجا. بنداز بیاد دیگه عین گاو داری مارو نگاه میکنی.
مت با چهرهی مشوش خودش را جمع و جور کرد و توپ را با پایش به طرف آنها شوت کرد که به پای یکی از آنها برخورد. آن زندانی که هیکل زمخت داشت به سمت مت رفت و با قیافهی ترشرو گفت:
- هی یاغی! تو توپ رو زدی به پام گستاخ! کفشم رو کثیف کردی. حالا باید بشینی و لیسش بزنی تا تمیز بشه فهمیدی کره خر؟
مت نگاه از زندانی گرفت و گفت:
- من دنبال دردسر نیستم.
آن زندانی یقهی مت را گرفت و او را بلند کرد و به سمت حصار هل داد و سر مت به حصار خورد و ماموری که پشت حصار بود با کوبیدن باتوم به حصار غرید:
- هی چه خبرتونه کفتارا؟ هی تو پفکی! برو گمشو پیش بقیه وگرنه میاییم میندازیمت جلوی سگها فهمیدی بیشعور؟
زندانی چشمانش را روی هم فشرد و با لودگی گفت:
- باشه قربون فقط داشتیم شوخی میکردیم الان میرم پیش بقیه بازی کنم.
مامور به مت گفت:
- تو هم پاشو برو درمونگاه. از فرق سرت داره خون میاد برو پرستار بهت رسیدگی کنه. راستی اینجا نباید با کسی شاخ بشی و رو حرفش حرف بزنی. اون زندونی که هلت داد تا حالا چهار نفر رو اینجا کشته و به خاطر خلاف هایی که کرده به حبس ابد محکومش کردن.
مت با گرفتن سوراخهای حصار از جایش برخاست و دستش را بر فرق سرش کشید و قدری خون بر کف دستش مالیده شد و سپس از کنارهی حصار شروع به حرکت کرد تا به درمانگاه برود.
تن رنجورش شدیداً نیاز به مداوا داشت و در همین حین که به سمت در ورودی میرفت تصور کرد که اگر میتوانست مشتش را محکم بر دهان آن زندانی قلدر بنشاند آن دندانهای سفیدش با قرمزی خون هم همینطور به نظر زیبا میآمدند؟ چهرهاش در هم پیچید و آرام آرام از کنارهی حصار زندان به سمت در رفت و با چهرهی در هم شکسته به مامور پشت حصار گفت:
- ببخشید اون ماموری که اونجا بود بهم گفت برم درمونگاه. میشه درو باز کنید؟ از فرق سرم خون میاد.
آن مامور کوتاه قامت سیاه پوست که سبیل هیتلری داشت در را باز کرد و با قیافهی مستعمل و خسته گفت:
- برو انتهای راهرو دست چپ انتهای سالن. درمونگاه اونجاست. برو به سر و وضعت برس پسر! این چه ریختیه که داری؟
مت با صدایی ظریف گفت:
- با یه زندونی با هیکل درشت درگیر شدم. اوناهاش اونجا داره بسکتبال بازی میکنه. توپ بسکتبال موقع بازی افتاد جلوی پام و شوت کردم به سمتش و خورد به پاش و اومد درگیر شدیم.
مامور با چهرهی لجوج و خندهی زیر لبش گفت:
- آهان اون زندونی رو میگی. همه اینجا اون رو پانتر صدا میزنن؛ چون درست مثل یه تانک قدرت و وزن بالایی داره و تقریباً همه میشناسنش. خب حالا راه بیافت برو درمونگاه دیگه، مثل حلزون جلوم وایستادی.
مت نگاه از مامور گرفت و به راهش ادامه داد و با قدمهای آهسته به سمت درمانگاه میرفت. راهرو تقریبا خلوت بود و صدای چندانی به گوش نمیرسید و تنها چند لامپ با نور سفید فضای راهرو را روشن نگه داشته بودند. به انتهای سالن که رسید در درمانگاه را تقتق کوبید و چندی بعد خانمی که پرستار درمانگاه بود در را باز کرد و با چهرهی بشاشش گفت:
- سلام، بیایید تو.
مت متعجب در بهت فرو رفت و درد فرق سرش از بین رفت و در فکرش تصور میکرد که خانم جوانی مثل او در چنین زندان خطرناکی چکار میکند؟! با قدمهای آهسته وارد اتاق شد و در را بست و روی صندلیای که در کنارهی میز کار بود نشست. اتاق درمانگاه چندان فضای بدی نداشت و دیوارها و سقفش سالم و کاشی کاری شده بود. کمی بعد پرستار به کنارش آمد و پرسید:
- خب چی شده؟ مشکلتون چیه؟ چه کمکی از دستم بر میاد؟
او با حالت مظلومانهای به پرستار گفت:
- عه... من تو حیاط با یه زندونی درگیر شدم و سرم خورد به حصار زندون و خون اومد. میشه ببینین مشکل خاصی دارم یا نه؟
پرستار که آمادهی بررسی سر مت بود با لبخندی گفت:
- قبلاً تو رو اینجا ندیدم، تازه اومدی؟
مت با اندوه روی صورتش گفت:
- آره تازه دیروز اینجا اومدم. به جرم کشتن دوتا بچّه مدرسهای موقع رانندگی به حبس ابد محکوم شدم و حواسم نبود و اتفاقی باهاشون تصادف کردم و کشته شدن.
پرستار با خونسردی به مت گفت:
- متاسفم بابت این اتفاق. هر از گاهی اتفاقه پیش میاد. راستی اسم من آریاناست.
مت با نیمخندی گفت:
- اسم منم مت هست. از آشناییت خوشبختم.
پرستار پس از اینکه سر مت را پانسمان کرد با لبخندی گفت:
- منم از آشناییت خوشبختم، میدونی! تو نسبت به بقیهی زندونیها کمی خوشاخلاقی.
مت تا خواست جواب پرستار را بدهد نگهبانی کجخلق در درمانگاه را یکباره باز کرد و به مت گفت:
- خیلی خب بیعرضه ویزیتت تموم شد؟ حالا بزن به چاک قبل از اینکه اون صورت بچگونت رو داغون کنم.
مت از درمانگاه بیرون رفت و فرصت خداحافظی با آریانا را پیدا نکرد. در حالی که با نگهبان به سمت حیاط میرفت نگهبان برقآسا مت را به دیوار کوبید و گفت:
- هی گوش کن پاچهدریده! از آریانا فاصله بگیر. اگه دفعهی دیگه بیام ببینم باهاش خوش و بش میکردی میزنم میکشمت و سرت رو از بدنت جدا میکنم چلاق فهمیدی؟ اون مال منه و هیشکی حق نداره نزدیکش بشه. حالا از جلوی چشام گمشو کودن.
مت با حرص و جوش راهی حیاط شد و پس از رسیدن به در آهنی و وارد شدن به حیاط، آن نگهبان کوتاه قامت پس از دیدن چهرهی مت با چهرهی بسام و تیبایش گفت:
- بهبه! وقتی اومدی بری درمونگاه شپش رو صورتت معلق میزد و حالا چی شده عین یه داماد تازه ازدواج کرده شدی؟ با دختره چیکار کردین؟
مت با نیمخندی گفت:
- نه سوءتفاهم نشه یه وقت. هیچی بینمون اتفاق نیفتاد و فقط سرم رو پانسمان کرد و اومدم بیرون. البته یه نگهبان من و بیرون کرد.
آن مامور کوتاه قامت با ریشخندی گفت:
- پس نایجل بود که بیرونت کرد؟ وگرنه حالاحالاها پیش دختره مونده بودی! نایجل همهی کسایی رو که از درمونگاه بیرون میان رو میگیره و مثل سگ بهشون هشدار میده. بچه ننه عاشق دخترست ولی خود پرستار از نایجل خوشش نمیاد و ازش متنفره. مت با سستی از نگهبان پرسید:
- حالا میتونم برم حیاط؟
نگهبان با پوزخندی در را باز کرد و گفت:
- بیا برو وروجک، برو ببین قرار عروسیت کیه؟!
مت وارد حیاط زندان شد و به کنارهی حصار رفت و ایستاد. گویی زندان کمکم برایش عادی به نظر میرسید و سوالهای زیادی در فلک ذهنش جمع شده، امّا نمیداند برایشان چه جوابی بدهد! گویی فکر میکند کسی دلتنگ اوست و صدایش میزند و با ذوق سرش را بر میگرداند؛ امّا تا چشمانش به حیاط زندان و چند مامور میافتد ل*بهایش را میگزد و میداند که برگشتش چیزی جز خیال نیست. خورشید سعی داشت شعشعهی زایدالوصف خود را بر فرق سر زندانیها بنشاند، امّا نسیم خنکی که از کرانههای سانفرانسیسکو میدمید و در میانسرای زندان اتراق میکرد استیلای او را ازش میگرفت. آسمان بلورین روبند بر چهرهی برّ جدید و چهرهی زریون خورشید میزد. مت تا همین لحظه که در فکر و خیال بود ناگهان شکمش صدای قار و قوری داد و این نشانهی آن بود که از صبح زود تا الان که خورشید به بالای زندان رسیده بود و ساعت حوالی یازده و نیم بود هیچ چیزی نخورده است و دلش برای رشته فرنگی تندی که مادرش با خرچنگ برایش میپخت تنگ شده بود و هرگاه که از محل کارش به خانه بر میگشت مادرش این رشته فرنگی تند را در بیشتر وقتها برایش درست میکرد. قطرهی الماسی از گوشهی چشم بادامی شکلش سرازیر شد. نمیدانست غذای این زندان چیست و از چه چیزی درست میشود و چند وعده در روز غذا دریافت خواهد کرد. دلش میخواست پدر و مادرش کنارش باشند، امّا پدرش آسمانی و مادرش از نظر جسمی ضعیف، ناتوان و خانهنشین شده بود. افسوس میخورد و آهی میکشید و نفسش را در سینه جمع کرد و قصد داشت زندان را مانند خانهی جدیدش بداند؛ زیرا باید تا آخر عمرش در آنجا زندگی میکرد و دلش میخواست در بیرون زندان کنار ساحل سانفرانسیسکو کمی اوج بگیرد. دلش میخواست آتش سوزان قلبش را به شعلهی کوچک شمعی بدل سازد. دستانش را در جیبش فرو برد و آهسته قدم برداشت و همانطور که قدم از قدم برمیداشت دستش را لای موهایش میکشید و نگاهی به سایر زندانیها میانداخت. زندانیها چندان آدمهای کلهگندهای به نظر نمیآمدند. کمی نگذشته بود که ماموری از پشت حصار او را صدا زد و گفت:
- هی تو، بله تو، بیا بیرون ملاقاتی داری.
مت میخکوب شد و در ذهنش سوال شد که چه کسی برای ملاقاتش آمده؟ به سمت در رفت و دوباره با آن نگهبان کوتاه قامت روبهرو شد و نگهبان با قهقههی خبیثانهای بهش گفت:
- چه تصادفی! هی قراره ما باهم روبهرو بشیم؟!
همینکه مت را سربهسر میگذاشت آن مامور از پشت به نگهبان فریاد کشید و با صدای رسا و چهرهی عبوسش گفت:
- درو باز کن دیگه جیمی. بذار اون گوساله بیاد بیرون ملاقاتی داره.
جیمی زبانش بند آمد و بلافاصله در را باز کرد و مت با نیمخندی از کنار جیمی گذشت و با آن نگهبان وارد زندان و راهی اتاق ملاقات شد. مت با کنجکاوی از نگهبان پرسید:
- کی اومده ملاقاتم شما میدونید؟
نگهبان با جوشی گفت:
- خفهخون بگیر بچه. وقتی رسیدی اتاق ملاقات میفهمی حالا راتو برو چشمم بهت نیفته پدر مرده.
سرخی وجودش نفسش را شتابنده میکرد و نفرت وجودش را فرا گرفته بود و دلش میخواست نگهبان را خفه کند و جسدش را بسوزاند امّا با دست و پای مفلوک و بدون هیچ چیزی ناکام مانده بود. نفسش را محکم از بینیاش بیرون داد و به راهش ادامه داد و وارد اتاق ملاقات شد و با صحنهای که دید قطرههای اشک یکباره همچون چشمه در چشمانش جوشید. مادرش به دیدار او آمده بود. او با کمک دخترخالهی مت تا زندان آمده بود و چون گفتند فقط یک نفر میتواند زندانی را ملاقات کند بیرون اتاق مانده بود. با قدمهای لرزان برای نشستن به روی صندلی حرکت کرد و اشکهایش را پاک کرد و لبخندی را به سختی روی لبش جا داد و با لحن متعجب و صمیمانهاش تلفن پشت شیشه را برداشت و با جاری شدن قطرهی اشکی که همچون الماس میدرخشید، ل*بهای از آب افتادهاش را با زبان مرطوب کرد و با بغض توی گلویش گفت:
- مامان! خودتی؟! سلام مامان. تو چطوری تنهایی اومدی اینجا؟ اصلا چرا با این وضعت اینجا اومدی؟
اشک به چشمان مادرش نیش زد و صدای لرزانش نشان از بغضی داشت که سر از شادی بود. با صدای لرزان و طمانینهاش گفت:
- پسرم! خودتی مامانجونم؟ مامان قربونت بشه. ببین به چه روزی انداختنت!
سرما، تاریکی، قفل شدن دندانهایش و بیاعتنایی ناامیدی را برایش زنده کرد. با چهرهی محزونش گفت:
- خدای من با این وضعت اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی اینجا جای خطرناکیه؟! آخه چطوری خلیج رو رد کردی و اینجا اومدی؟
- مامانجان با چندتا از مسئولها صحبت کردیم و گفتن برای ملاقات میشه با قایق به زندون رفت. به دخترخالت زنگ زدم و اون کمکم کرد تا اینجا بیام. مجبور شدم از پساندازم خرج کنم تا بیام ببینمت پسرم.
علاوهبر مت، چهار زندانی دیگر در آن اتاق مشغول گفت و گو با خانوادههای خود بودند. فضای اتاق بسیار خفقانآور بود و رطوبتی که به دیوارهای اتاق نفوذ کرده بود بوی متعفن را در اتاق میپیچاند. مت پس از مرطوب کردن ل*بهایش و دمیدن نفسش گفت:
- مامان من واقعا متاسفم! من نباید اون روز اصلا سر کار میرفتم. لطفا من رو ببخش که اینطوری تو دردسر انداختمت. کاش خودمم توی تصادف میمردم ولی اینطوری نمیدیدمت.
- این حرفا چیه مامان؟! اگه تو رو از دست میدادم از عذاب وجدان میمردم! خوشحالم که سالمی ولی لطفا مراقب خودت باش عزیزدلم. کاش میتونستم نجاتت بدم.
مادرش با قورت دادن بغض گلویش و پاک کردن قطرههای یاقوتی چشمش گفت:
- مامانجونم لطفا مواظب خودت باش. من عمر و زندگیم و کردم و بزرگت کردم و مردی شدی. میخواستم ازدواج کنی و متاهل بشی و زندگی راحتی داشته باشی؛ ولی قسمت نشد عزیزم.
مت کمی دلگیر شد، چهرهاش در هم پیچید، با پاک کردن اشکهایش با بغض گلویش گفت:
- راستی مامان اینجا تو درمونگاه یه خانم پرستار جوونی هست و کار میکنه، مجرده فکر کنم.
مادرش با نیمخندی گفت:
- پس مامانجان سعی کن توجهاش و جلب کنی شیطون بلا. برو پیشش و احساست و بهش بگو.
- ولی مامان یه مامور بدخلق و وحشی جلوم و گرفت و گفت ازش فاصله بگیرم و نمیدونم اون کیه و چند وقت اینجا میمونه. ببینم چی میشه حالا. راستی ممنونم مامان، ممنونم که بهم سر زدی.
در حالی که مت با مادرش مشغول گفت و گو بود آن ماموری که مت را آورده بود وارد اتاق شد و با قیافهی بدعنق گفت:
- خیلی خب جمع کنین بیایین که وقت ملاقات تمومه! فکر کردین کجا اومدین پیکنیک؟ بیایین برین به سلولتون قبل از اینکه مثل الاغ با اردنگی به بیرون پرتتون کنم.
مت با ناراحتی و تیمار درونش گفت:
- متاسفم مامان دیگه باید برم.
مادر مت با عواطف مادرانهی خود تبسمی هنگام اشک ریختن بر روی چهرهی آرامش طراحی کرد. او گفت:
- باشه مامانجان، مراقب خودت باش عزیزم.
- باشه. تو هم همینطور، خداحافط.
مت با چهار زندانی دیگر به آرامی از اتاق بیرون رفت. دو طرف لباسش را گرفت و کمی تکان داد تا گرد و خاک لباسش را تمیز کند و پس از دیدن مادرش آنچنان خوشحال بود که گویی چند سال بود که او را ندیده بود. در میانهی راه صدای رسای ماموری پیچید و با جیغی نعره مانند گفت:
- تکون بخورین تن لشا. برین به سمت سالن غذاخوری که وقت غذا خوردنه.
ابروان مت بالا پرید و همینکه در فکر بود آن مامور از پشت با لگد به زانوانش او را زمین زد و با سودایی و پوزخندی ناسزا گفت:
- فکر نکن اومدی اینجا که مثل پادشاه بهت خدمت کنیم ریچارد شیردل! فکر نکن هر غلطی که دلت خواست رو میتونی انجام بدی. حالا بلند شو و تن لشت رو تکون بده و برو سالن غذاخوری قبل اینکه بزنم اون صورت میمون مانندت رو خورد کنم!
مت با سستی از جایش برخاست و با قدمهای لرزان و درد زانو سلانه سلانه به سمت سالن حرکت کرد. همانطور که قدم بر میداشت همچنان به فکر مادرش بود. دهانش خشک شده بود و تشنه بود و نیاز به آب داشت. بالاخره وارد سالن غذاخوری شد و همهی زندانیها همچون کفترهایی که در کنار برج ایفل در بیشتر فیلمها به چشم میخورند سراسیمه به پشت میز تحویل غذا هجوم میبردند. فضای سالن شباهت چندانی به کانالهای فاضلاب شهری نداشت. میزها دارای چهار صندلی بودند و مت یک سینی غذاخوری از میز کنار دیوار برداشت به سمت میز دریافت غذا رفت و پشت زندانیها در صف ایستاد. نوبت به نوبت غذا را تحویل میدادند. مرد چاقی با هیکل گلابی مانند که کلاه آکاردئونی بزرگی سرش جا داده بود و به ادوارد کلاه به سر مشهور بود غذاها را بر سینی میگذاشت و مسئول تحویل دادن غذا بود. با صدای جهوری الصوتش پس از گذاشتن غذا به سینی فریاد میزد:
- بعدی
صف رفتهرفته کاهش مییافت و مت همچنان زندانیها را نگاه میکرد که مشغول خوردن غذا روی میزهای سالن بودند و همهی آنها آدمهای ترسناکی به نظر میآمدند و تنها چند نفر ظاهر مظلوم مانندی داشتند. تنها سه نفر در صف بودند و مت توانست غذا را ببیند. بر خلاف انتظارش غذا چندان بد نبود. غذای زندان شامل نان، اسپاگتی، لوزیماهی و گوشت با استخوان دنده بود. با دیدن غذا لبخند تبسمی روی چهرهاش نشاند و نوبت او که رسید به جلوی میز تحویل غذا رفت و سینی را روی میز گذاشت و ادوارد غذاها را روی سینی قرار داد و باز هم با صدای کلفتش گفت:
- بعدی.
مت با سینیاش دنبال یک میز خالی میگشت تا اینکه چشمانش به میزی افتاد که در گوشهی سالن بود و با سینی غذایش به سمت میز رفت. برخی زندانیها همانند گرگها و شغالها با عجله مشغول خوردن غذاهای خود بودند و گاهی انگشتانشان را هم میخوردند. با خالی کردن سینهاش آهی کشید و روی یکی از صندلیهای میز نشست و با آرامش به خوردن مشغول شد. سالن بزرگ بود و چهار پنجرهی میلهدار داشت و دوازده پنکهی سقفی فضای سالن را مطبوع نگه داشته بودند و چندتا از لامپهای سالن چشمک میزد. دیوارهای کناری آشپزخانه خاکستری و دود گرفته بودند و تعداد میزها و صندلیها قابل شمارش نبود. با خودش فکر کرد که اگر پنجرهها بالای سقف نصب میشدند پرتوهای طلایی خورشید میتوانست این مکان را به قصر نور تبدیل کند. در سالن ساعت کوچکی وجود داشت که به دیوار نصب شده بود و عقربههای ساعت روی عدد یک قرار داشتند. مت با خونسردی اولین لقمه از گوشت را لای نان گذاشت و در دهانش قرار داد، مزهاش چندان بد نبود و نزدیک بود انگشتانش را هم با نان بخورد و چشمانش را در حدقه چرخاند و دستی به موهایش کشید و از پیشانیاش کنار زد. بوی غذاها سالن را پر کرده بود و قهقههی برخی از زندانیها در فضا میپیچید. آهی کشید و آماده شد تا دیگر مخلفات را مزه کند.
پوف کلافهای کشید و نفسش را از سینهی فراخش بیرون کرد. دمی بعد یک زندانی کوتاه قامت که موهای آشفته و به یادماندنی داشت با ظرف غذایش به سمت میزش مت رفت و با پاشیدگی و نابسامانی درونش گفت:
- ببخشید میتونم اینجا بشینم؟
مت لحظهای مکث کرد و با قورت داد نوالهی دهانش گفت:
- البته بفرمایید!
ظاهرش شبیه پسر بیست و هفت ساله بود. مت کمی سرش را خاراند و گفت:
- تازه اومدی؟!
کمی با چهرهی معذب گفت:
- بله، امروز صبح من رو آوردن اینجا.
- جرمت چیه جوون؟ به نظر میاد خیلی سنت پایین باشه!
کمی بعد با متانت و تزلزل بدنش پاسخ داد:
- اسم من برایانه و بیست و شش سالمه. توضیحاتش طولانیه تا بگم ممکنه عصر بشه.
- اسم منم مته، از آشناییت خوشبختم.
او هم با عجله شروع به خوردن کرد. طوری لقمه بر دهانش میگذاشت که گویی چند سال است چیزی نخورده بود و عادت داشت موقع غذا خوردن دستی به صورت یا موهای خرمایی رنگش بکشد. گوشهی سالن پر از زباله و پسماند غذاها شده بود، مت چند اسپاگتی برداشت و مشغول خوردن شد و تمام حواسش به برایان بود. چهرهاش را دید میزد و حرکات و لرزش دست و پاهایش را نگاه میکرد. چهرهی برایان به گونهای بود که مت تصور کرد ممکن است همانند او با اشتباه فاحش به زندان افتاده باشد. مت غذایش را تمام کرد و دستی به سر و صورتش کشید و به تن خستهاش کش و قوسی داد و سپس خمیازهای کشید. برایان نگاهی به مت انداخت و با مشوش و چهرهی آشفته و در هم پیچیده گفت:
- ببخشید جرم شما چیه که افتادین زندون؟
مت کمی متعجب شد و کمی از برایان خوشش آمد. انگار همانند او کمی شفیق بود. مت با چهرهی متالم گفت:
- من دو روز پیش اینجا اومدم. یک روز صبح وقتی میرفتم سر کارم اتفاقی با دو بچه مدرسهای تصادف کردم و به حبس ابد محکوم شدم و سر از اینجا در آوردم. تو چطور؟ انگار بچهی مؤدبی هستی! چرا افتادی زندون؟
همینکه برایان قصد داشت برایش توضیح دهد نگهبانی بدسرشت و ترشرو که مدل موی تاج خروسی داشت با ویلهی بلندی گفت:
- هی تو آشغال! آره تو الاغ مگه کری؟! غذات رو کوفت کردی بیشعور؟! بیا برو سلولت قبل از اینکه بیام تن لشت رو له و لورده کنم! یالا لگنت رو تکون بده بیا دیگه عین بز نر بهم زل زدی.
درد بدی در سینهاش احساس کرد و از جایش برخاست و با تکان دادن لباسش پودر نانی که به روی لباسش ریخته شده بود را تمیز کرد و در حین رفتن آرام به گوش برایان زمزمهای کرد و با ل*ب گفت:
- بعدا حرف میزنیم.
کمی بعد از کنار آن مامور تاج خروسی گذشت و وارد راهرو شد و هنگام رفتن به سلولش دیگر زندانیها را میدید که با شکمهای پر سلانه سلانه به سلولهایشان میرفتند. پس از طی چند متری در انتهای راهرو زندانی قد کوتاه و تپلی را دید که در حین دعوا با زندانیان دیگر مثل گاومیشی زخمی شده بود و همانند شتر لنگلنگان به سمت درمانگاه میرفت و سستتر از قبل قدم برداشت و مقابل در بژ ایستاد و به دیوار تکیه داد. مت بدون توجه به زندانی تپل که سری به بزرگی هندوانه داشت از کنارش گذشت تا به سلولش برود. چندتا از لامپهای راهرو سوخته بودند و روشنایی سالن دارکتر شده بود و از کنارهی راهرو که آرام به سمت سلولش در طبقهی دوم میرفت کمی بعد متوجه شد در طبقهی پایین اوضاع چندان مساعد نبود. نگاه کنجکاوانهای کرد و دید که یک زندانی مرده است؛ با چاقوی آشپزخانهی سالن غذاخوری کشته شده بود و با هیبت وجودش چشمان عسلیاش را به قامت خونبار زندانی دوخته بود. نمیتوانست آب دهانش را قورت دهد و مژههای بلند و نمسارش به سختی باز و بسته میشدند. چند لحظهی پیش توسط یک زندانی قلدر و بلند قامت کشته شد و مشخص شد پانتر او را کشته بود ولی دلیلش معلوم نبود. زمین از خونش سرخ شده بود و مت از هراس وجودش گامی به عقب برداشت و لرزی که به واسطهی دیدن چشمان باز آن زندانی و جمود نعشی بدنش در قلب و مغزش به وجود آمده بود را سعی کرد نادیده بگیرد.
درد بدی در ناحیهی پیشانیاش جا خوش کرده بود و او را از هر توانی برای تفکر و تصمیم گرفتن عاجز میکرد. چندی بیش نگذشت که سه نگهبان برای بردنش آمدند؛ یکی از آنها نایجل و یکی هم آن ماموری بود که مت را از اتاق ملاقات بیرون برده بود. تن بیجان آن زندانی را به داخل کیسهی بزرگ سیاهی قرار دادند و بردند و شکی نیست که برای تغذیهی سگهای نگهبان بیرون از زندان برده شد. بیاختیار به سلولی که کنار سلول روبهرویی طبقهاش بود خیره شد و همان پسر جوان که نامش برایان بود را دید و میتوانست هراس و وحشت را در چشمانش ببیند که با ترس و لرز به آن زندانی مرده زل زده بود. مت کمی بعد وارد سلولش شد و درهای سلولها قرار بود ساعت دو و نیم بسته شوند. رطوبت دیگر از سقف سلول چکه نمیکرد ولی وضعیت دیوارهایش مساعد نبود، گویی با باران اسیدی دیوارها را شسته بودند. بعضی از زندانیها درهای سلولهایشان را با ملحفهی بزرگ سفید پوشانده و در ورودی ساخته بودند. چندی نگذشت که نگهبان سیاه پوستی که دیروز مت را به زندان آورده بود نزد او آمد و با هاج وواج گفت:
- همسلولیت تو انفرادی خودش رو دار زده و کشته. یکی مخفیانه بهش طناب دار داده بود و اونم خودش و دار زد. جسدش رو بیرون بردیم و جلوی سگهای نگهبان انداختیم و قراره از یکی از سلولهای دیگه یک همسلولی جدید واست بیارن؛ ولی تا اون موقع تنها میمونی.
نیمخندی زد و در دلش آرام و خوشحال شد که دیگر قرار نیست آن زندانی را ببیند. او بر تخت بالایی که ملحفهی پاره رویش بود و متعلق به همسلولیاش بود نشست و کلافه دستش را بالا آرود و بر موهای تیره رنگش کشید و با فرو دادن آب دهانش بر معدهاش نفسش را رها کرد. پیراهن تنگ و پرتقالی رنگی که بر تن داشت اندکی با چشمان عسلیاش در تماثل بود. کمی دستانش را روی تخت کشید و ناگهان چیزی در زیر ملحفه حس کرد. یک پاکت کوچکی در گوشهی تختش در زیر ملحفه پنهان کرده بود. مت پاکت را برداشت و باز کرد و عکسی که در درونش بود را دید؛ امّا با دیدن تصویر روی عکس نفسش برای لحظهای حبس شد. تصویر همان پرستار که در درمانگاه کار میکرد در پاکت بود و در درونش متشنج شد و از اینکه همسلولی سابقش عکس پرستار را داشت خوشحالتر شد که خودش را کشته بود. دلش نمیخواست همچین فردی که آتشی میشد عکسی از او داشته باشد یا حتی به او نگاه کند. در زیر ل*ب به روح همسلولیاش در جهان دیگر با ریشخند گفت:
- آشغال کثیف! خوب کردی خودت رو کشتی. آریانا لیاقت دیدن آدم پست فطرتی مثل تو رو نداره بیشعور.
فکر و خیال را رها کرد و خلطهای غلیظ را با جان بر زمین تف کرد. در حالی که ذهنش از غذا خوردن رنگ خستگی به خودش گرفته بود، روی تخت دراز کشید و چشمانش را روی هم بست. از اینکه دیگر قرار نبود همسلولیاش بیاید تا دوباره جنگ و دعوا راه بیندازد خرسند بود و در دنیای خیالی خود جشن و شادی گرفت. با صدای زندانیها چشمانش را باز و بسته میکرد و تصویر مادر معصومش را بر پسزمینهی مغزش میچسباند. کمی در فکرش فرو رفت و با زمزمهی لطیفی به خود گفت:
- آیمت آیمت! تو چیکار کردی آخه احمق دیوونه! رفتی دوتا بچه رو کشتی و اومدی اینجا. یک اشتباه برابره یه تقاصه و الانم افتادی تو هچل. ولی خودمونیم، آریانا خیلی بامحبت بود، دفعهی بعد سعی کن حرفهای بهتری بهش بزنی.
دقایقی بعد که در فکرش خواب بود درهای سلولها بسته شد. میلههای زنگزدهی سلول دید نورهای سالن را گرفتند و فضا را تیرهتر کردند. با خودش فکر کرد که بعضیها چقدر شرور هستند، بزه میشوند و در نهایت کارشان از رعب به جنایت و از جنایت به تقاص ختم میشود.
سوزش خفیفی در وسط قفسهی سینهاش احساس کرد و ل*ب زیرینش را به دندان کشید و از جایش بلند شد و نشست، سرگیجهی خفیفی سرش را در بر گرفت و آهی کشید و نفسش را با پوف رها کرد و سرش را به نرمی به میلهی تخت کوبید و چشمانش را بست. مت دستش را به گلویش کشید و با دردی که در شکمش به دلیل خوردن تعدادی گوشت فاسد هنگام ناهار ایجاد شده بود آب دهانش را به معدهاش سرازیر کرد. سرش را بالا گرفت و چشمان عسلیاش را به ترکهای سقف سلول که به خاطر رطوبت ایجاد شده بود دوخت و همینکه در فکر بود در سلولش باز شد و نایجل با یک زندانی جدید آمد و با صدای درشت و ملامتش گفت:
- هی خوک پشمالو! همسلولی جدید داری!
با ترس از جایش برخاست، همسلولی جدیدش بلند قامت و فرد عضلهای بود و همین او را میترساند. ضربان قلبش به شدت بالا رفت که یکباره در ذهنش به خود گفت:
- آروم باش مت، آروم باش! کاریت نداره، نمیتونه کاریت داشته باشه.
او همچنان ایستاده و با احتیاط به زندانی زل زده بود. پس از نگاه کردن به سلول و چهرهی مت با صدای کلفتش پرسید:
- کدوم تخت مال توئه؟
مت شانهاش را بالا انداخت، چهرهاش به سرخی گرایید. ل*بهای ترک برداشتهاش را با زبان تر کرد و گفت:
- عام... بالایی مال منه جناب!
در کمال تعجب زندانی جدید سری تکان داد و ساک درون دستش را روی تخت پایینی انداخت. رفتارش برای مت که تصور میکرد او یکی را کشته است زیادی و خوب بود. زندانی بر تخت نشست و نفسش را همانند خرطوم فیل به بیرون رها کرد. مت کمی آرام شد و نفس عمیقی کشید. چشمان مشکی و پوست سبزه داشت و سرش کچل بود، آرام از جلوی تخت رد شد و کنار در سلول ایستاد و به بیرون نگاه کرد. دو نگهبان که یکی درشت هیکل و یکی لاغر بود مسئول مراقبت و گشتزنی در سالن بودند. به نظر میرسید که هنوز خون آن زندانی روی زمین باقی مانده بود، زیرا بوی خون همچنان به مشامش میرسید. میتوانست سایر زندانیها را در طبقهاش از در سلولهایشان ببیند که هیچ کاری جز قدمزنی در سلول انجام نمیدادند. یکی از زندانیها در سلول روبهرویی که مت را دید جیغی زد و گفت:
- هی تو! به چی نگاه میکنی میمون؟!
نگهبانی که در طبقه بود به او گفت:
- آهای چته گوساله؟ خفه شو و دیگه صدات در نیاد! برگرد تو سوراخ موشت وگرنه زنده زنده رندت میکنم فهمیدی الاغ؟
درد بدی در ناحیهی سر و پیشانیاش حس کرد و عرق پیشانیاش را با بلندی سر آستین پیراهنش پاک کرد. دستی بر دیوار جانبی سلولش میکشید. دستش را مانند اسباب بازی بر زبری دیوار کشید. انگار عقربهی ساعت برای او متوقف شده بود. همسلولیاش از روی تخت بلند شد، سلول سرد و تاریک بود. او بارها خوبی کرد؛ امّا در جواب خوبیهایش بدی دید و خودش تقاص گناه دیگران را داد و هنوز رد خونی که به خاطر برخورد سرش با حصار زندان ایجاد شده بود نمایان بود. همسلولیاش با نعومت پرسید:
- سرت چی شده پسر؟!
مت میخکوب شد و لحظهای خودش را گم کرد و در تاریکی ظلمتزای خاطرش نمیدانست چه جوابی بدهد، حتی با اینکه رفتارش آرام بود. دستی به پیشانیاش کشید و ل*ب زد:
- صبح تو حیاط یکی هلم داد و سرم خورد به حصار و اینجوری شدم.
- کی این کارو کرد؟
- خب یکی هست به اسم پانتر، اون زندونی پایینی رو هم اون کشته بود.
همسلولیشاش چانهای تکان داد و گفت:
- بله میشناسمش، یه سگ تمام پست فطرت. شمشیر رو از رو میبنده حیوونصفت.
کمی نیمخندی زد و در ادامهی جوابش گفت:
- گیرم که از رو ببنده! فکر نکنم کسی بتونه حریفش بشه.
- نه پسرجون! میشه واسش پاپوش درست کرد، هر سگی بالاخره توی یک تلهای میافته.
نیمخندی آرامآرام روی ل*بهایش قدم گذاشت و تحت تاثیر همسلولی جدیدش قرار گرفت؛ امّا عکسالعمل خاصی نشان نداد و خیره به نگاهش شد و حرفهایش را از نگاهش خواند و سری به نشانهی تایید تکان داد. نفسش را آه مانند بیرون داد و چشم بست و پلکهایش را بر هم فشرد. زبانش در برابر حقیقت کوتاه بود. چند ساعتی میشد که مت با همسلولیاش در سلول جا خوش کرده بودند. نزدیک غروب بود و ساعت تقریبا هفت و نیم شده بود. هوا دیگر ابری و بسیار سرد شده بود و باران نمنم شروع به باریدن میکرد. چند قدمی به طرف تختش برداشت و رویش نشست و ملحفهی مشکی میان دستانش پیچید. نسیم کوچکی صورتش را نوازش کرد. قطرات رطوبت دوباره از سقف شروع به چکه کردند. همسلولیاش با طعنهی خصمانهای گفت:
- نگاه کن تو رو خدا! یه زندون رو هم نمیتونند درست کنند. الاناست که این سقف وامونده بریزه رو سرمون و له بشیم.
مت دستی به صورتش کشید و با نیمخند کوچکی گفت:
- آره دیگه! رئیس زندون احتمالا با زنش میره ل*ب خلیج و وقت نمیکنه اینجا رو درست کنه.
همسلولیاش با قهقههی کوچکی ادامه داد و گفت:
- خیلی باحال بود پسر!
دستی بر ریشهای کم پشتش میکشید، یکباره رو به مت پرسید:
- هی پسر! به نظرت میشه از اینجا فرار کرد؟
مت با مشمئز درونش گفت:
- نه امکان نداره، گیرم که از زندون فرار کردیم؛ چطوری از جزیره باید خارج شد؟ به نظرم غیرممکنه.
- اگه ممکن باشه چی؟! مگه تو اخبار رو نمیبینی؟ تو دنیا از زندونهای مختلف موفق میشن فرار کنند.
مت دستی به چانهاش کشید و با تعجب گفت:
- خب برای فرار یکی باید اول یه گروه تشکیل بده. بعد در مورد زندون تحقیق کنه و بعد فرار.
همسلولیاش کمی ناامید و دلمرده شد و گفت:
- احتمالا هم حق با توئه! هیچ راه فراری نیست و باید چندین سال اینجا گیر بیافتیم.
ابروان مت بالا پرید، سرش را آهسته تکان داد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من که مثل شما نیستم، من تا ابد اینجا زندونی شدم! حکم حبس ابد گرفتم و اومدم تو این هلفدونی.
همسلولیاش ابروانش بالا پرید و با تعجب پرسید:
- مگه چی شده پسر؟ تو که آدم مودبی هستی به نظرم، مگه چیکار کردی که قراره همیشه تو این سوراخ موش بمونی؟
- داستانش طولانیه راستش ولی... .
همینکه مت شروع کرد دلیل حبس ابدش را به همسلولیاش بگوید در سلول باز شد و نگهبانی تپل با کاکل طوطی شکل آمد و با ترشرویی و چهرهی عبوس با باتون به کنج دیوار کوبید و گفت:
- هی بچه! پاشو بیا که ملاقاتی داری. پاشو قبل اینکه عین کاپیبارا پرتت نکردم بیرون چلاق! یالا بیا دیگه عین گاو نر بهم زل زدی!
مت با برخاستن آهی کشید و با تکان دادن لباسش به همسلولیاش گفت:
- بعدا صحبت میکنیم فعلا باید برم.
مت با نگهبان به سمت اتاق ملاقات میرفت. نگاهش رنگ ترحم داشت؛ امّا رفتار ترشرویانهاش میگفت یک قاتل ارزش شفقت ندارد. چشمان تیرهاش لحظه به لحظه تیرهتر میشد و موهای کاکلی و پریشانش بهم ریخته بود و مثل سایهبان صورتش را پوشانده بود و رفتارش انرژی منفی میداد. چند قدمی به اتاق نمانده بود که روی دیوار و زمین کنار درمانگاه خون دید و لحظهای میخکوب شد. نگهبان با ریشخندی و ابروان کمانی گفت:
- چته؟! چرا وایستادی؟ خون ندیدی؟! چیزی نیست کار نایجله زده یکی رو کشته فقط همین! راه بیافت خرس گنده وقت ندارم تا شب منتظر بمونم.
نفس عمیقی کشید و به راه ادامه داد. بالاخره به اتاق ملاقات رسید و نگهبان از او جدا شد. وارد اتاق شد و لحظهای خشکش زد، گویی او با هشتصد ولتاژ دچار برق گرفتگی شد. داییاش که در مکزیک زندگی میکرد به سانفرانسیسکو آمده بود تا او را ببیند.