(SINA)
مدیر آزمایشی تالار شعرکده+تدوینگر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
مـدرس
ویراستار
مشاور
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
پرسنل کافهنـادری
نفسهای کوتاهی میکشید و دیگر آرام شده بود، چشمان صلبش را چرخاند و به اطرافش نگاهی کرد که چشمش به پوستری روی دیوار برخورد. بیاختیار با نیمخندی ل*ب زد:
- هی رابرت، این پوستر رو تو زدی به دیوار؟ چه خفنه!
با نیمخندی چشمانش را خاراند و گفت:
- آره خب تو که میشناسیش! تینا ترنره دیگه، خوانندهی خیلی معروفیه، زدم به دیوار با دیدن اون پوستر حداقل احساس کنم اینجا خونهی منه تا راحتتر بخوابم.
مکثی کرد و با صدایی آرام به او گفت:
- رابرت! تو گفتی یه بوکسور بودی درسته؟
- آره چطور؟
با فکی منقبض نفسش را کلافه رها کرد و ادامه داد:
- بهم مبارزه یاد بده پس. من قراره ببرمت بیرون، خب این لطف رو در حقم بکن، بزار بتونم دفعهی بعدی از خودم دفاع کنم.
رابرت از جایش بلند شد و شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- باشه قبوله، خب نمیخوام بمیری پس یادت میدم تا دفعهی دیگه اگه با اون لندهور روبهرو شدی بتونی از خودت دفاع کنی، ولی باید اول کامل خوب بشی، با این دندههای چپ کرده میخوای مبارزه یاد بگیری؟
نفسش را به آرامی بیرون داد و سراپا نگاهش کرد و گفت:
- خب من که الان رو نگفتم. دفعهی بعد، هر وقت خوب شدم.
- باشه قبوله.
با صدای گوشخراش درهای آهنی بسته شدند، سلول تاریکتر شد و لامپ کهنهی سالن، تنها روشنایی آنها شد. بیتوجه به مت از او فاصله گرفت و دستی به کمرش کشید. برقی از چشمهای مت گذشت، انتهای لباسش را پایین کشید و خودش را جمعوجور کرد. پس از چند ثانیه به آرامی پلکهایش را بست و به خواب رفت.
***
نزدیک یک هفته گذشت. آفتاب داشت تیغ میزد. دیگر خبری از مرغان دریایی جزیره نبود. کار بازسازی بخش فرو ریختهی زندان هنوز هم به پایان نرسیده بود. عقربههای ساعت روی عدد هشت بودند که یکباره صدای درهای آهنی یکییکی با ضربهی باتوم صورت زخمی به صدا در میآمدند:
- بلندشید تنلشا، قبل اینکه تیکهتیکه بشید بلندشید. هعی! تکون بخور لعنتی.
مت سرش را تکان داد و با خمیازهای از جا بلند شد، رابرت را صدا زد و گفت:
- هعی رابرت! بیدارشو اون لعنتی داره میاد.
با چشمانی پف کرده ضجهای زد:
- بزار بخوابم دیگه، فردا که یکشنبست و تعطیله.
یکباره صدای محکم میلههای آهنی آنها را از جایشان پراند:
- بلندشید خوکهای پشمالو، باید بندازمتون توی باتلاق بیرون زندون تا بلندشید! دِ یالا دیگه!
رابرت با شتاب از جایش بلند شد، نگهبان با چهرهی عبوس آنجا را ترک کرد، مت دستی به چانهاش کشید، این مامور یا خصومت شدیدی با زندانیان داشت یا یک بیمار روانی بود، چون هیچکدام از ماموران به اندازهی او ترسناک و وحشی نبودند. رابرت با بیحالی پرسید:
- هی پسرجون! میدونی ساعت چنده؟
مت از جایش بلند شد و گفت:
- آره، فکر کنم نیم ساعت از اضافهخوابی ما گذشته.
- چقدر بد، یه روز کسلکننده دیگه شروع شد.
رابرت اخمهایش را در هم کشید و به سمت آیینه سلول رفت تا خودش را اصلاح کند، مت دیگر کاملا خوب شده بود. نفس عمیقی کشید و تختش را مرتب کرد. وسایلی که پیدا کرده بود را در داخل تشکش مخفی کرده بود تا کسی آنها را نبیند، همچنان دست تنها بود و برای فرار باز هم به کمک نیاز داشت. از سوی دیگر باید آمادهی رویارویی با هر زندانی روانیای میشد، آرام به رابرت گفت:
- هی رابرت! میشه بهم مبارزه یاد بدی؟ حالم خوب شده و حس بهتری دارم.
دستی به صورتش کشید و گفت:
- پسرجون بزار یکم خوابم بپره خب، بزار ریشهام رو کامل اصلاح کنم. آدم واقعا خوابش میگیره.
- خیلی خب باشه بابابزرگ.
پارچهاش را با یک حرکت دور مچ دستش بست و سرش را تکان داد:
- اینطوری صدام نکن بچه، خوشم نمیاد بهم بگن بابابزرگ، این مدت دیگه کاملا شدی یکی از اون زندونیها. یادت باشه که چیزی نمونده از این خراب شده در بریم. فقط کاش میتونستم گلوی اون صورت زخمی رو از ته ببرم.
- هی رابرت، این پوستر رو تو زدی به دیوار؟ چه خفنه!
با نیمخندی چشمانش را خاراند و گفت:
- آره خب تو که میشناسیش! تینا ترنره دیگه، خوانندهی خیلی معروفیه، زدم به دیوار با دیدن اون پوستر حداقل احساس کنم اینجا خونهی منه تا راحتتر بخوابم.
مکثی کرد و با صدایی آرام به او گفت:
- رابرت! تو گفتی یه بوکسور بودی درسته؟
- آره چطور؟
با فکی منقبض نفسش را کلافه رها کرد و ادامه داد:
- بهم مبارزه یاد بده پس. من قراره ببرمت بیرون، خب این لطف رو در حقم بکن، بزار بتونم دفعهی بعدی از خودم دفاع کنم.
رابرت از جایش بلند شد و شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- باشه قبوله، خب نمیخوام بمیری پس یادت میدم تا دفعهی دیگه اگه با اون لندهور روبهرو شدی بتونی از خودت دفاع کنی، ولی باید اول کامل خوب بشی، با این دندههای چپ کرده میخوای مبارزه یاد بگیری؟
نفسش را به آرامی بیرون داد و سراپا نگاهش کرد و گفت:
- خب من که الان رو نگفتم. دفعهی بعد، هر وقت خوب شدم.
- باشه قبوله.
با صدای گوشخراش درهای آهنی بسته شدند، سلول تاریکتر شد و لامپ کهنهی سالن، تنها روشنایی آنها شد. بیتوجه به مت از او فاصله گرفت و دستی به کمرش کشید. برقی از چشمهای مت گذشت، انتهای لباسش را پایین کشید و خودش را جمعوجور کرد. پس از چند ثانیه به آرامی پلکهایش را بست و به خواب رفت.
***
نزدیک یک هفته گذشت. آفتاب داشت تیغ میزد. دیگر خبری از مرغان دریایی جزیره نبود. کار بازسازی بخش فرو ریختهی زندان هنوز هم به پایان نرسیده بود. عقربههای ساعت روی عدد هشت بودند که یکباره صدای درهای آهنی یکییکی با ضربهی باتوم صورت زخمی به صدا در میآمدند:
- بلندشید تنلشا، قبل اینکه تیکهتیکه بشید بلندشید. هعی! تکون بخور لعنتی.
مت سرش را تکان داد و با خمیازهای از جا بلند شد، رابرت را صدا زد و گفت:
- هعی رابرت! بیدارشو اون لعنتی داره میاد.
با چشمانی پف کرده ضجهای زد:
- بزار بخوابم دیگه، فردا که یکشنبست و تعطیله.
یکباره صدای محکم میلههای آهنی آنها را از جایشان پراند:
- بلندشید خوکهای پشمالو، باید بندازمتون توی باتلاق بیرون زندون تا بلندشید! دِ یالا دیگه!
رابرت با شتاب از جایش بلند شد، نگهبان با چهرهی عبوس آنجا را ترک کرد، مت دستی به چانهاش کشید، این مامور یا خصومت شدیدی با زندانیان داشت یا یک بیمار روانی بود، چون هیچکدام از ماموران به اندازهی او ترسناک و وحشی نبودند. رابرت با بیحالی پرسید:
- هی پسرجون! میدونی ساعت چنده؟
مت از جایش بلند شد و گفت:
- آره، فکر کنم نیم ساعت از اضافهخوابی ما گذشته.
- چقدر بد، یه روز کسلکننده دیگه شروع شد.
رابرت اخمهایش را در هم کشید و به سمت آیینه سلول رفت تا خودش را اصلاح کند، مت دیگر کاملا خوب شده بود. نفس عمیقی کشید و تختش را مرتب کرد. وسایلی که پیدا کرده بود را در داخل تشکش مخفی کرده بود تا کسی آنها را نبیند، همچنان دست تنها بود و برای فرار باز هم به کمک نیاز داشت. از سوی دیگر باید آمادهی رویارویی با هر زندانی روانیای میشد، آرام به رابرت گفت:
- هی رابرت! میشه بهم مبارزه یاد بدی؟ حالم خوب شده و حس بهتری دارم.
دستی به صورتش کشید و گفت:
- پسرجون بزار یکم خوابم بپره خب، بزار ریشهام رو کامل اصلاح کنم. آدم واقعا خوابش میگیره.
- خیلی خب باشه بابابزرگ.
پارچهاش را با یک حرکت دور مچ دستش بست و سرش را تکان داد:
- اینطوری صدام نکن بچه، خوشم نمیاد بهم بگن بابابزرگ، این مدت دیگه کاملا شدی یکی از اون زندونیها. یادت باشه که چیزی نمونده از این خراب شده در بریم. فقط کاش میتونستم گلوی اون صورت زخمی رو از ته ببرم.
آخرین ویرایش: