(SINA)
مدیر آزمایشی تالار شعرکده+تدوینگر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
مـدرس
ویراستار
مشاور
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
پرسنل کافهنـادری
با ابروهای بالا رفته از سلول خارج شد، مت با احساسی مظموم بیتوجه به بسته شدن درها تصمیم گرفت به سمت درمانگاه حرکت کند. با قدمهایی سریع به راهروی منتهی به درمانگاه میرفت که صدایی گوشش را لرزاند:
- هی! کجا داری میری آشغال کثافت؟
مت پلک محکمی زد و رویش را برگرداند و ل*ب زد:
- عام... ، ببخشید من دارم میرم درمونگاه چون... .
صورتش سخت و صدایش سردتر شد و با قطع حرفهایش غرید:
- فکر کردی کجا اومدی؟ فکر کردی هر وقت دلت خواست میتونی سرت رو بندازی پایین و بری درمونگاه؟
سری تکان داد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من قبلا اومدم اینجا و وضعیتم وخیم بود، خواستم دوباره معاینم کنند و... .
به سمتش قدمهای تندی برداشت و با ناخنهای بلندش خراشهایی روی مچ دستش کشید و گفت:
- خیلی کثافتی، قوانین رو نمیدونی؟ تا وقتی که مافوقت اجازه نداده حق نداری زر بزنی.
با عصبانیت یقهی پیراهنش را کشید و در جهت مخالف او را هل داد و به زمین زد، با صدایی رسا ادامه داد:
- برگرد به سلولت، وگرنه خودم میبرمت انفرادی و تا صبح اون تو مثل خوک باید از سرما بلرزی.
با حیرت و اندوه فاصلهای به ل*بهایش داد و از جایش برخاست، دستش را روی مچ آسیب دیدهاش گذاشت، نفسی گرفت و زمزمه کرد:
- بله، الان میرم قربان.
خون از دستش میچکید و باعث شد چشمانش را ببندد، با نفسنفس و نیمههراسان به سمت سلولش میرفت و مجبور بود دفعهی دیگر شانسش را امتحان کند. پارچهی کوچک چرمی که به پای راستش بسته بود را برداشت و به مچ دستش پیچید. به راهش ادامه میداد که یکباره تنها لامپ کوچک بالای سرش هم به عمرش پایان داد. پس از طی قدمهای تند به سمت روشنایی، به در منتهی به راهروی روشن رسید و وارد راهروی روشنتر شد، آهی گفت و با ابروهای بالا رفته به راهش ادامه داد که یکباره صدایی گوشخراش از پشت سرش سکوت را در هم شکست. الکساندر با سه مرد هیکلی که نوچههایش بودند از پشت سر رسید و ل*ب زد:
- اوه! ببینید اینجا چی داریم!
مرد سیاهپوست و کوتاهقد که یکی از گوشهایش بریده شده بود و کنار او بود با صدا خندید و گفت:
- یه موش کوچولوی ترسو که خیلی بوی پهن گاو میده.
تک خندهای کرد و به قیافهی خشک مت خیره شد و ادامه داد:
- آقایون! این موش همونیه که گفتم قراره نجاتمون بده.
با صدای سست شدهاش چشمانش را ریز کرد و با تردید گفت:
- اوه آقای نواکوف! داشتم دنبال شما میگشتم بابت این نقشهی... ، عام... ، فرار.
به سمتش قدم برداشت و در لالهی گوشش زمزمه کرد:
- اینجا نه پسر، بریم سلول من. فکر نکن میتونی فریبم بدی، چون اگه این کارو بکنی، تو دومین فردی میشی که با وعدهی آزادی به دست من کشته میشه.
نوچههایش با شنیدن صدای الکساندر بازوهای مت را گرفته و به سلولشان بردند، همچنان مردمکهایش از اتفاقات پیشبینی نشدهای که رخ داده بود میلرزید، دست و پایش را گم کرده بود، سعی میکرد خودش را آرام کند. با وجود اینکه اهل ریسک کردن نبود، امّا تصمیم داشت یک نقشهی دروغین به آنها نشان دهد تا در حین فرار با رابرت هیچ چیزی مانع او نشود. قبل از خروج از راهرو صدای یکی از ماموران را شنیدند:
- هی شماها! دارین چیکار میکنید؟
نواکوف رویش را برگرداند و نگاهی به مامور انداخت و ل*ب زد:
- چیزی نیست سرکار، یه بازی کوچولو داریم انجام میدیم.
با دیدن حالت مامور دستش را به زیر لباسش میبرد تا چیزی نشان او دهد، مامور از این حالت او دچار تردید شد و دستش را به طرف اسلحهاش برد، نواکوف با دیدن چهرهی پریشان او، سریع یک ورق شاه که در زیر لباسش مخفی کرده بود بیرون آورد و ل*ب زد:
- هی سرکار آروم باش، ببینید! فقط یه بازی شرطی میخوایم انجام بدیم، شما که فکر نمیکنید توی یه زندون به این بزرگی بخوایم به کسی صدمه بزنیم!
با عصبانیت کمربند تنگش را کشید، سری تکان داد و زمزمهوار گفت:
- پس اینطور! میخواین شر*ط بندی کنید؟ باشه ولی حواستون باشه که چهار چشمی شما رو میپاییم، حالا گمشید برین به سلولتون.
- هی! کجا داری میری آشغال کثافت؟
مت پلک محکمی زد و رویش را برگرداند و ل*ب زد:
- عام... ، ببخشید من دارم میرم درمونگاه چون... .
صورتش سخت و صدایش سردتر شد و با قطع حرفهایش غرید:
- فکر کردی کجا اومدی؟ فکر کردی هر وقت دلت خواست میتونی سرت رو بندازی پایین و بری درمونگاه؟
سری تکان داد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من قبلا اومدم اینجا و وضعیتم وخیم بود، خواستم دوباره معاینم کنند و... .
به سمتش قدمهای تندی برداشت و با ناخنهای بلندش خراشهایی روی مچ دستش کشید و گفت:
- خیلی کثافتی، قوانین رو نمیدونی؟ تا وقتی که مافوقت اجازه نداده حق نداری زر بزنی.
با عصبانیت یقهی پیراهنش را کشید و در جهت مخالف او را هل داد و به زمین زد، با صدایی رسا ادامه داد:
- برگرد به سلولت، وگرنه خودم میبرمت انفرادی و تا صبح اون تو مثل خوک باید از سرما بلرزی.
با حیرت و اندوه فاصلهای به ل*بهایش داد و از جایش برخاست، دستش را روی مچ آسیب دیدهاش گذاشت، نفسی گرفت و زمزمه کرد:
- بله، الان میرم قربان.
خون از دستش میچکید و باعث شد چشمانش را ببندد، با نفسنفس و نیمههراسان به سمت سلولش میرفت و مجبور بود دفعهی دیگر شانسش را امتحان کند. پارچهی کوچک چرمی که به پای راستش بسته بود را برداشت و به مچ دستش پیچید. به راهش ادامه میداد که یکباره تنها لامپ کوچک بالای سرش هم به عمرش پایان داد. پس از طی قدمهای تند به سمت روشنایی، به در منتهی به راهروی روشن رسید و وارد راهروی روشنتر شد، آهی گفت و با ابروهای بالا رفته به راهش ادامه داد که یکباره صدایی گوشخراش از پشت سرش سکوت را در هم شکست. الکساندر با سه مرد هیکلی که نوچههایش بودند از پشت سر رسید و ل*ب زد:
- اوه! ببینید اینجا چی داریم!
مرد سیاهپوست و کوتاهقد که یکی از گوشهایش بریده شده بود و کنار او بود با صدا خندید و گفت:
- یه موش کوچولوی ترسو که خیلی بوی پهن گاو میده.
تک خندهای کرد و به قیافهی خشک مت خیره شد و ادامه داد:
- آقایون! این موش همونیه که گفتم قراره نجاتمون بده.
با صدای سست شدهاش چشمانش را ریز کرد و با تردید گفت:
- اوه آقای نواکوف! داشتم دنبال شما میگشتم بابت این نقشهی... ، عام... ، فرار.
به سمتش قدم برداشت و در لالهی گوشش زمزمه کرد:
- اینجا نه پسر، بریم سلول من. فکر نکن میتونی فریبم بدی، چون اگه این کارو بکنی، تو دومین فردی میشی که با وعدهی آزادی به دست من کشته میشه.
نوچههایش با شنیدن صدای الکساندر بازوهای مت را گرفته و به سلولشان بردند، همچنان مردمکهایش از اتفاقات پیشبینی نشدهای که رخ داده بود میلرزید، دست و پایش را گم کرده بود، سعی میکرد خودش را آرام کند. با وجود اینکه اهل ریسک کردن نبود، امّا تصمیم داشت یک نقشهی دروغین به آنها نشان دهد تا در حین فرار با رابرت هیچ چیزی مانع او نشود. قبل از خروج از راهرو صدای یکی از ماموران را شنیدند:
- هی شماها! دارین چیکار میکنید؟
نواکوف رویش را برگرداند و نگاهی به مامور انداخت و ل*ب زد:
- چیزی نیست سرکار، یه بازی کوچولو داریم انجام میدیم.
با دیدن حالت مامور دستش را به زیر لباسش میبرد تا چیزی نشان او دهد، مامور از این حالت او دچار تردید شد و دستش را به طرف اسلحهاش برد، نواکوف با دیدن چهرهی پریشان او، سریع یک ورق شاه که در زیر لباسش مخفی کرده بود بیرون آورد و ل*ب زد:
- هی سرکار آروم باش، ببینید! فقط یه بازی شرطی میخوایم انجام بدیم، شما که فکر نمیکنید توی یه زندون به این بزرگی بخوایم به کسی صدمه بزنیم!
با عصبانیت کمربند تنگش را کشید، سری تکان داد و زمزمهوار گفت:
- پس اینطور! میخواین شر*ط بندی کنید؟ باشه ولی حواستون باشه که چهار چشمی شما رو میپاییم، حالا گمشید برین به سلولتون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: