سپیده‌دم، پیش از رسیدن، در لبه‌ی افق می‌سوزد و خاموش می‌شود.
نه خورشیدی هست، نه وعده‌ای از روشنایی؛ تنها طنینِ سایه‌ها که بر دیوار جهان لغزیده‌اند.
خاک، آهسته و بی‌تفاوت، نام‌های ما را می‌بلعد و هیچ نشانی باقی نمی‌گذارد.
ما همچون واژه‌ای نیمه‌کاره در کتابی گمشده،
میان سطرهای ناتمامِ هستی رها می‌شویم.
و مرگ، نه پایان، که نقطه‌ای است برای جمله‌ای که هرگز نوشته نشد.
 
زمین زیر پای ما ترک می‌خورد و هر گام، پژواک سنگینیِ گذشته را بازمی‌گرداند.
باد با صدایی شبیه زوزه‌ی گورستان می‌گذرد و خاطره‌ها را از شاخه‌های خشکیده می‌رباید.
چشمان ما پر از خاکستر دیروز است و دست‌ها خالی از هر لم*س و امید.
ما در لبه‌ی لحظه‌ای ایستاده‌ایم که حتی نفس کشیدن، وزنِ سنگینی بر روح می‌افک
ند.
 
آینه‌ها چهره‌ی ما را تکه‌تکه بازتاب می‌دهند،
هر قطعه‌ای روایتگر وحشت و تردید است.
صدای قلب‌هایمان گنگ و نامنظم می‌شود،
و هر تپش، پیوندی است با مرگی که آرام و بی‌رحم در کمین نشسته است.
زمان، همان قاتل بی‌صدا، هر آنچه ساخته‌ایم را خاک می‌کند.
 
شب ما را می‌بلعد، و سکوتش تیزتر از هر خنجری است.
هیچ ستاره‌ای نه امید می‌دهد و نه شاهدی است،
فقط بازتاب سایه‌هاست که در گوش ما نجوا می‌کنند: “همه چیز بی‌معنی است.”
تنهایی ما به شکلی فیزیکی وزن پیدا می‌کند،
هر نفس، همانند بار سنگین مرگ، بر شانه‌هایمان سنگینی می‌کند.
 
در میان آوار روزگار، ما رقصی بی‌صدا می‌کنیم،
هر حرکت، سقوطی است و هر سقوط، یادآور این که هیچ پناهگاهی وجود ندارد.
خاطره‌ها می‌سوزند و دودشان به فضا می‌رود،
و ما در آن دود، چهره‌ای را که زمانی خودمان بودیم گم می‌کنیم.
مرگ، آرام و بی‌سخن، رهبر بی‌رحم رقص ماست، و هیچ کس نمی‌تواند جلویش بایستد.
 
شب بر شانه‌های خسته‌ی ما فرو می‌ریزد،
همچون تابوتی از سرب و خاکستر.
باد با دهانی پر از خاکِ قبور، نام‌های فراموش‌شده را زمزمه می‌کند، و ستارگان، کور و خاموش، تنها نظاره‌گر سقوط ما هستند.
ما میان استخوان‌های پوسیده‌ی تاریخ قدم می‌زنیم،
و هر گام، ناقوس مرگی است که قرن‌ها پیش آغاز شده بود.
روح‌هایمان، همچون شمع‌های نیم‌سوخته، در تاریکی می‌لرزند،و روشنایی، به سایه‌ای مضحک و بی‌جان بدل
می‌شود.
 
خون در رگ‌هایمان دیگر سرخ نیست،
رنگی دارد شبیه غروب‌های مدفون در مه.
هر تپش قلب، همانند پتکی بر تابوتی نیمه‌باز فرود می‌آید.
خاطرات، به زنجیرهای آهنین بدل شده‌اند،
و گردن‌های ما از سنگینی گذشته خمیده‌اند.
ما در زندانی ساخته از ناممکنی‌ها،
به دیوارهایی دست می‌زنیم که جز پژواک پوچی پاسخی ندارند.
آری، تباهی در رگ‌های ما جریان یافته است،
همچون زهری که آرام، ولی بی‌رحم، همه چیز را می‌بلعد
 
آسمان بر ما خم شده است، با دهانی از دود و چشم‌هایی خون‌گرفته.
ابرها همچون کفن‌های چرکین، بر اندام روز می‌افتند.
پرندگان، آواز خود را بلعیده‌اند
و در شاخه‌های خشک، تنها سکوتی سنگین آویخته است.
زمین، زخمی است که هرگز التیام نمی‌یابد،
و ما دشنه‌ایم که هر روز در این زخم فرو می‌رویم.
صدای پای مرگ، نه دور است و نه نزدیک؛
او در هر نگاه، در هر نفس،
چون امضای ابدیِ فنا بر زندگی حک شده است.
 
آینه‌ها چهره‌ی ما را نمی‌شناسند،
آنچه می‌بینند، مشتی غبار و گور است.
چشم‌هایمان به چاه‌های خاموش بدل شده‌اند،
که در آن هیچ انعکاسی جز خاکستر و خون نیست.
ل*ب‌ها خشکیده‌اند، نه برای بوسه‌ای،
که برای فریادی که در گلو پوسید.
هر واژه در دهانمان می‌میرد،
و زبان‌هایمان مقبره‌ای است پر از صداهای دفن‌شده.
ما در میان تکه‌پاره‌های خویش ایستاده‌ایم،
همچون مجسمه‌هایی از مرمرِ تباهی: بی‌جان، بی‌حرکت، بی‌امید.
 
سپیده‌دم، همچون جامی از شیشه‌ی ترک‌خورده، در دست شب فرو می‌ریزد.
طلوع، جنینی است که در رحم تاریکی خفه می‌شود،
و روشنایی، پیش از آن‌که جان گیرد، در سکوتِ سیاه دفن می‌گردد.
ما بر لبه‌ی پرتگاهی ایستاده‌ایم،
و جهان زیر پایمان دهانی از آتش و خلأ گشوده است.
هر گام، سقوطی است؛
هر سقوط، شهادتی است بر ناتوانیِ ما در برابر فنا.
مرگ، نه دشمن، نه دوست،
که تنها حقیقتی است بی‌چهره، بی‌صدا، بی‌انتها.
 
عقب
بالا پایین