وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
باد چنان می‌وزید که گویی مأمور بود لحظه‌به‌لحظه‌ی وقایع را در دفتر تقدیر ثبت کند. از لابه‌لای برجک‌های شکسته‌ی قصر عبور می‌کرد، درون ترک‌های سنگ‌فرش‌های کهنه می‌خزید و زخم‌های خاموش شب‌های خون را با انگشت‌هایی ناپیدا لم*س می‌کرد. هر جا می‌رفت نشانی بر جا می‌گذاشت؛ گویی شاهدی بی‌صدا از خروج شاهزاده‌ای تبعیدی.
لوسین در ردایی از سکوت با کتابی در آغو*ش از مرز امن سلطنت عبور کرد. پشت‌سرش دیوارها چون قاضیانی بی‌احساس ایستاده بودند نه برای قضاوت بلکه برای وداعی بی‌کلام. پل باریک سنگی آخرین نقطه‌ی خاک پدر بود و آن‌سوی آن سرزمینی می‌گشوده شد که تنها در کابوس‌های پادشاهان ردّی از آن آمده بود.
و کتاب.
کتابی که به بهای تبعیدش ختم شده بود حالا چون شیئی زنده در آغوشش می‌تپید. نه صرفاً ارثیه‌ای خاموش بلکه چیزی فراتر؛ گویی نگارنده‌ای پنهان. باد، هر بار که از لابه‌لای برگ‌هایش می‌گذشت آنها را نه تصادفی که دقیق و هدفمند ورق می‌زد. انگار دارد چیزی را اصلاح می‌کند یا سرنوشتی را از نو می‌نویسد.
کتاب با جلدی تیره و خاکستری چون خاکستر فروخفته‌ی قرون، بی‌کلام و بی‌رحم راه را نشان می‌داد. نه از روی همدلی بلکه از روی ضرورت. گام‌ها را هدایت می‌کرد، بی‌درنگ و بی‌خطا و آن‌چنان قاطع که گویی مسیر از پیش نگاشته شده بود. لوسین تنها رهرو نبود؛ او خود خطی از داستانی بود که کتاب در دل باد، آهسته و پیوسته بازمی‌خواند.
در جایی دور از قصر ایستاد. چشم دوخت به آسمان مه‌گرفته. نه ستاره‌ای بود نه افقی برای بازگشت. فقط سکوت و صفحه‌ای که گشوده نبود، اما بر جانش خوانده می‌شد.
- ‌از اول می‌دونستی.
زیر ل*ب گفت نه به پدر که به کتاب.
- ‌از اول خواستی که بازت کنم!
و کتاب بی‌آن‌که صدایی داشته باشد در آغوشش ماند؛ گرم، ساکت و مرموز. اما این‌بار، باد آرام در گوشش پیچید. نه چون اتفاقی ساده بلکه چون پیامی رمزی از آینده‌ای بی‌چهره.
شبی آغاز شده بود که به پایان‌های معمول ختم نمی‌شد. چرا که این‌بار راوی سرنوشت نه خدایی پنهان بلکه همان کتابی بود که در آغو*ش تبعیدی‌ترین وارث خاندان می‌تپید.

جنگل مارداک، خاموش‌تر از همیشه به خود لرزید. گویی حضوری با سایه‌ای از نفرت تا عمق ریشه‌هایش نفوذ کرده بود؛ ساکن، سنگین، بی‌نفس. قرن‌ها بود که جنگل چنین از تپش نایستاده بود. حتی درندگان شب‌زی که با تاریکی هم‌پیمان بودند جرأت نمی‌کردند پنجه به خاک بکشند.
لوسین با گام‌هایی تند و بی‌وقفه در دل آن سکوت جان‌فرسا پیش می‌رفت؛ بی‌آن‌که مقصدی داشته باشد. گویی خود نمی‌دانست از چه گریخته و به کجا می‌رود. نفرت افکار آشفته و اضطرابی گنگ از تقدیری ناشناخته، خطوط چهره‌اش را از هر نشانی از خستگی تهی کرده بود.
اما جسم، بند است و گرسنگی، قانون. اندک‌اندک اراده‌اش فرسوده شد، گام‌هایش کند شدند و رمق از پاهایش رفت.
کیلومترها را پشت سر گذاشته بود. اما نه نشانی از طعمه‌ای نه بوی خونی تازه و نه حتی تپش قلبی زنده. تنها درختانی سرد و خاکی خاموش و زمینی که گویی برای مرگ او نفس می‌کشید.
جنگل از پیش مرگ را برایش تدارک دیده بود.
 
آخرین ویرایش:
باد دیگر نمی‌وزید. درختان با شاخه‌هایی خشکیده و رو به پایین گویی سوگوار بودند.
نه صدایی نه حرکتی؛ فقط نفس‌های مقطع لوسین که به‌سختی در سینه‌اش می‌آمد و می‌رفت. دیگر نشانی از رد حیاتی در جنگل نبود.
کتاب انگار که فرمان خاموشی داده باشد، تمام جنبنده‌ها را از اطراف زدوده بود. هیچ‌چیز برای تغذیه باقی نمانده بود؛ نه چشم درنده‌ای نه بوی خونی نه صدای جیرجیری. همه‌چیز پیش از رسیدن او از نفس افتاده بود.
لوسین، بی‌رمق و از نفس افتاده در میان بوته‌های خشن و خارهای وحشی، خود را می‌کشید. پاهایش دیگر فرمان نمی‌بردند.
ذهنش گنگ و خواب‌آلود شده بود اما هنوز چیزی او را پیش می‌راند؛ شاید توهم شاید کتاب.
چشم‌هایش نیمه‌بسته، ناگهان با سایه‌ای سنگی برخورد کرد. سر بلند کرد. آن‌جا بود؛ دخمه‌ای فراموش‌شده با دهانی نیمه‌باز، فرو رفته در تاریکیِ ریشه‌ها و پیچک‌ها، همان‌قدر پیر که جنگل، همان‌قدر خاموش که شب.
لوسین به زانو افتاد. تنش دیگر چیزی از او نمی‌خواست. فقط خاک و سکوت و پایان. آخرین قدم را با خزیدن برداشت و درست پیش از آستانه‌ی دخمه فرو افتاد. صورتش خاک را لم*س کرد. سینه‌اش هنوز بالا و پایین می‌رفت اما آهسته، ناپایدار.
آسمان آهسته رو به رنگ‌پریدگی می‌رفت. سپیده، چون دستی لرزان، از افق برخاست و پرتو اولش را به گونه‌ی لوسین رساند. نور بی‌رحم و پاک بر جسم بی‌جان او نشست؛ همان لحظه نفس آخر در روشنایی حل شد.
اما کتاب. کتاب، آرام از کنار جسد به جلو غلتید؛ بی‌آن‌که دستی آن را براند روی زمین ایستاد، همچون موجودی که در کمین است.
ناگهان از میان شاخه‌های پیچ‌خورده موجودی فرود آمد. نه جغد بود نه خفاش. چیزی غریب، با بال‌هایی چون پرده‌ای از تاریکی و چشمانی که نور را می‌بلعیدند. بی‌صدا بالا سر کتاب چرخید. پرهایش هوا را خط زدند بی‌آن‌که صدا تولید کنند. یک بار، دو بار! و بعد ناپدید شد.
کمتر از یک لحظه بعد با نخستین شعاع کامل سپیده‌دم پیش از آن‌که نور تن سرد لوسین را ببلعد، جسم او چون سایه‌ای مکیده‌شده به درون دخمه کشیده شد؛ بی‌هیچ صدایی، بی‌هیچ تکانی.
و کتاب همان‌جا ماند؛ بسته، ساکت ولی گرم.
زیرا تقدیر اگر به بقا نوشته شده باشد هیچ قدرتی؛ حتی سپیده‌ی مرگ‌آور یا گرسنگی‌ جان‌فرسا، توان تغییرش را ندارد. آن‌چه از آغاز بر لوح افتاده به انجام خواهد رسید؛ نه زودتر نه دیرتر.
و سرنوشت لوسین، مرگ نبود.
بلکه عبور بود؛ از مرزی ناپیدا به چیزی که هنوز نام نداشت. گویی چیزی تازه در تاریکی آغاز شده بود.
 
آخرین ویرایش:
سپیده زده بود.
نخستین پرتوهای روز آرام و خزنده بر شاخه‌های خشک و مرطوب جنگل مارداک می‌لغزیدند، اما تنِ نیمه‌جان لوسین پیش از آن‌که لم*س روشنایی شود به درون دخمه کشیده شده بود.
«تیسازن»، آن موجود افسانه‌ای در آخرین لحظه فرود آمد.
نه جغد بود نه خفاش، بلکه چیزی فراتر؛ پیکی باستانی برخاسته از عهدهای خاموش، بزرگ‌تر از پرندگانِ شب و تیزتر از سایه‌ها. او پیام‌رسان کتاب بود؛ حاملِ فرمانی که نه از جنس صدا بلکه از جنس تقدیر صادر شده بود؛ فرمانی برای نجات وارث خون شب، پیش از آن‌که نورِ سپیده‌دم جسمش را بسوزاند.
تیسازن، پس از به پایان رساندن مأموریت خویش، چند بار بر فراز دهنه‌ی دخمه چرخید و سپس با وقاری شبح‌گون بر شاخه‌ای بلند ایستاد.
سکوت کرد، گویی مأموریت پایان یافته باشد؛ اما حقیقت تازه آغاز شده بود.
اکنون، بالا سر پیکر بی‌جان لوسین، زنی ایستاده بود که هیچ شباهتی به نجات‌دهنده نداشت، با موهایی تیره چون مه شب، چشمانی براق و چهره‌ای زیبا و انسانی! اما از نسلی که پیش از انسان‌ها بر زمین فرمان می‌راندند.
او «هیراشما» بود.
زاده‌ی نژاد باستانی «اورایان»، جادوگرانی باستانی، فرزندان نخستین عناصر، وارثان شعله و باد، مالکان جادو و زمان.
ولی هزاران سال پیش، پیمانی خونین با فرزندان شب بسته بودند؛ نه برای هم‌پیمانی که برای نبردی همیشگی.
دشمنی‌شان در رگ‌ها جاری بود، در افسانه‌ها زنده و در ناخودآگاه نسل‌ها جاودان.
و حال، یکی از آنان با گامی آرام و بی‌صدا به سوی دشمن دیرینه‌اش خم شد.
هیراشما توسط تیسازن با ندای خاموش کتاب، برخاسته بود. نه از سر ترحم نه از اراده‌ی شخصی، بلکه به تکلیف. فرمان آمده بود و پاسخ داده بود به نجات موجودی از نابودی؛ بی‌چرا، بی‌شک.
اما حالا روبه‌روی او پیکری افتاده بود که دیگر تهی از تهدید بود. بی‌حرکت بی‌دفاع بی‌جان.
هیراشما کنار لوسین زانو زد. تا آن لحظه هرگز یکی از فرزندان شب را این‌چنین از نزدیک ندیده بود.
نه در میدان نبرد نه در ستیز جادوها. انگشتانش را بالا آورد، لرزان و محتاط؛ نه برای نوازش بلکه برای گرفتن جان دشمن دیرینه که نسل‌ها در سینه‌شان نقش بسته بود ولی تا مغز استخوانش با آن بیگانه بود.
نوک انگشتانش نور گرفتند، آماده برای انتقال ورد مرگ.
اما ناگهان چشمان لوسین گشوده شد.
بی‌رمق، خیره، بی‌قدرت، اما بیدار. آن نگاه نه حاوی خشم بود نه التماس. فقط پرسشی خاموش، غریزی و نامفهوم، اما انسانی.
لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای زمان ایستاد.
هیراشما جا خورد، به عقب خزید، قلبش لرزید، نه از ترس بلکه از شک.
در تمام عمرش هرگز چنین تردیدی را در دل احساس نکرده بود.
او آماده بود تا بر پایان مهر بزند، نه تا در آستانه‌ی آغاز بایستد.
و در آن سکوت تاریک دخمه، تنها یک پرسش در جانش پیچید:
- تردید یا تقدیر؟
و هیچ پاسخی نیامد.
جز سکوتی سنگین که گویی خود سرنوشت بود.
سکوتی که شاید از تمام فریادها صریح‌تر بود.
 
آخرین ویرایش:
سپیده‌دم بر لبه‌ی کوهسار خزیده بود. غار در سکوتی مرموز پناهگاه پیکر نیمه‌جان لوسین شده بود.
تیسازن، موجود افسانه‌ای کتاب پس از فرودهای آرام بر شاخه‌های بلند و نظاره‌ی درگاه دخمه مأموریت خود را به انجام رسانده بود. اکنون بر سنگی مرتفع ایستاده، چشم از قامت زنی برنداشت که خمیده بر پیکر دشمن دیرینه‌اش، ساکت و مبهوت ایستاده بود.
اما اکنون، کنار این پیکر خاموش چیزی در هیراشما فرو ریخت.
تنها یک نگاه و همه‌چیز لرزید. هیراشما نفسش را نگه داشت. نگاه او نه ترس بود نه التماس. نگاهی بود که فقط می‌خواست بماند، بی‌آن‌که چیزی بخواهد. نگاهی که گویی با تقدیر هم‌پیمان شده بود. هیراشما عقب خزید. جادویش خاموش شد. ذهنش طوفانی بود، اما دلش، برای نخستین بار، درگیر چیزی شده بود که با منطق نسلش سازگار نبود نه کینه نه دشمنی و نه فریب. فقط او بود.
هیراشما بی‌آن‌که به فردا نگاهی بیندازد، خیره به لوسین مانده بود.
چیزی درونش زمزمه کرد؛ نه کلمات که احساسی غریب. او نمی‌خواست نجاتش دهد. او می‌بایست نجاتش دهد. انگار اگر این کار را نمی‌کرد، چیزی از هستی خودش ناقص می‌ماند.
خنجری نقره‌ای را از قلاف روی بازویش بیرون کشید و خراشی بر کف دستش کشید.
قطره‌ای از خون روشن اورایان بر ل*ب‌های لوسین چکید و در همان لحظه هیراشما حس کرد که بخشی از جانش از او بیرون کشیده شد.
نه فقط خون، که پیمانی نانوشته، احساسی بی‌نام، چیزی شبیه التماس سرنوشت برای بقا.
قلب لوسین لرزید و هیراشما برای نخستین بار ترسید. نه از دشمنی.
بلکه از آن‌چه ممکن بود درونش آغاز شده باشد!
رگ‌های لوسین زیر پوست بی‌رنگ و خاموشش، به تپش افتادند. چنگی ناپیدا بر دست هیراشما افتاد؛
چنگی وحشی، گرسنه، چون جانوری که مزه‌ی خونی غریب را چشیده باشد او را رها نمی‌کرد.
ل*ب‌های بی‌رنگ لوسین بی‌امان از زخم روشن می‌نوشیدند. با ولعی سیری‌ناپذیر آن را می‌مکید، گویی اگر آخرین قطره را ننوشد آرام نخواهد گرفت.
هیراشما از درد و هجوم وحشت، دستش را ناخواسته عقب کشید.
قطره‌ای دیگر فرو نچکید اما چیزی در جانش به لرزه درآمده بود.
لوسین که جریانی غریب در رگ‌هایش دویده بود، با جهشی ناگهانی و دیوانه‌وار چنان که سایه‌ای از شب به پرواز درآید به سوی دیواره‌ی دخمه پرید.
نفس‌هایش سنگین، حرکاتش بی‌قرار، چشمانش خیره به چهره‌ی نجات‌دهنده‌اش و لحظه‌ای بعد.
 
آخرین ویرایش:
هیراشما دندان‌هایی را حس کرد. تیز و سرد و بر گردن خویش.
همراه با فشار انگشتانی کشیده و ناخن‌هایی که سوی دیگر گردنش را قاب گرفته بودند؛ همان‌قدر ظریف که مرگ‌بار.
اما دندان‌ها ایستادند. درست بر پوست، بی‌آن‌که فرو روند. و ناخن‌ها تنها لم*س کردند بی‌آن‌که بدرند... .
لرزش سکوت میان آن دو سایه، معلق ماند. ساکن، سرگردان مثل نَفَسی که نیمه‌راه مانده باشد.
- تو، یه اوریانی هستی؟! چرا نجاتم دادی؟
صدای لوسین میان آوای تپش‌ها گم شد. هیراشما چیزی نگفت؛ خودش هم پاسخی نداشت.
لوسین، آهسته دست از او برداشت. نگاهی در چشمانش انداخت و چیزی در درونش لرزید و بی‌آن‌که پاسخی طلب کند. سپس با حرکتی شمرده قدمی عقب رفت؛ انگار که فاصله بتواند چیزی را روشن‌تر کند.
هیراشما همچنان بی‌حرکت ایستاده بود.
لوسین با تنفسی هنوز سنگین، نگاهی کوتاه به جای زخم روی دست هیراشما انداخت.
-‌ تو، از من نمی‌ترسی؟
صدایش آرام و خسته بود. اما لرز نامعلومی در آن پنهان و هیراشما پلک نزد و در چشم‌های خسته‌ی لوسین غرق شد.
-‌ چرا، اما نه به‌خاطر چیزی که هستی.
-‌ پس چرا؟
- ‌چون حس می‌کنم. اگه یه قدم دیگه نزدیک‌تر شم، دیگه نمی‌تونم برگردم.
سکوتی افتاد، مثل کش آمدن ریسمانی ناپیدا میان دو قطب غریبه و آشنا؛ رشته‌ای از یک پیوند ناشناخته.
لوسین با حالتی که بیشتر شبیه یادآوری بود تا پرسش، زمزمه کرد:
- ما نباید دشمن باشیم... مگه نه؟
هیراشما لبخند نزد. اما نگاهش برای لحظه‌ای نرم شد. انگار چیزی در آن از جنس «اگر» بود. اگر می‌شد اگر می‌خواست، اگر می‌ماند.
هیراشما هنوز هم حرکت نمی‌کرد. نگاهش میان چشمان لوسین و سؤال‌های درون سرش سرگردان بود.
- تیسازن برای نجاتش اومده، اما چرا؟
با خودش حرف می‌زد و انگار برای اولین‌بار صدای ذهنش را می‌شنید.
ــ کیه این خون‌آشام؟
ــ چرا یه تیسازن افسانه‌ای، به‌خاطر اون از دهنه‌ی شب پایین اومده؟ و چرا من؟ چرا من که دشمن اون به‌حساب میام... باید نجاتش بدم؟
قدم برداشت، کتاب آن‌جا بود. غبارگرفته، زخمی و سنگین.
روی زمین، بی‌حرکت اما حضورش مثل طنین یک عهد قدیمی تمام فضا را گرفته بود.
ایستاد. نگاهش روی آن قفل شد. اما انگار دهلیزی تاریک میان او و آن کتاب کشیده بودند؛ دهلیزی از تردید.
- این کتاب...!
چشمانش باریک شد.
- همونه. کتاب اسرار... لامورا؟!
لامورا بود. کتابی که سال‌ها جنگ به‌راه انداخته بود و خون‌های بی‌شماری از خون‌آشام‌ها و اوریان‌ها را ریخته بود. اکنون، در یک‌قدمی او.
هیراشما احساس کرد هر سلول در تنش کتاب را می‌شناسد، حتی اگر هرگز ندیده بودش.
سؤال‌هایش دوچندان شدند:
- این کیه که کتاب همراه اونه؟! کیه که لامورا، داوطلبانه، کنارش آرمیده؟
هیراشما دستانش را به‌سوی کتاب دراز کرد.
لوسین تکان خورد. سایه‌ای بی‌ثبات از خشونت در نگاهش برق زد. گارد گرفت، خم شد و پاهایش آماده‌ی پریدن شدند.
مثل گرگی که از جانِ جادو محافظت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
دستان هیراشما از حرکت ایستاد.
آرام، اما با طنین رازی دیرینه زمزمه کرد:
- فقط می‌خوام مطمئن شم، این همون کتابه؟
نه تهدیدی در صدایش بود، نه التماسی.
فقط رازی که می‌خواست برملا شود. رازی که در کتاب نهفته است، راز قدرت.
و شاید بخشی از تقدیری که همین حالا، در سکوتی که بوی خون را در خود پنهان کرده بود، داشت از خواب بیدار میشد... ‌.
لوسین کتاب را با احتیاط بلند کرد لبه‌های کهنه‌اش مثل زخمی قدیمی در دستانش لرزیدند.
انگار خاطره‌ی جنگ‌ها و سوگ‌های فراموش‌شده هنوز در بافت جلد تنیده بود.
چشم از هیراشما برنداشت.
رفت تا آستانه‌ی دخمه همان‌جا ایستاد.
- اگه نمی‌خوای بمونی، وقتشه بری.
صدایش سرد بود. خالی از خشم، اما بی‌دعوت.
هیراشما یک قدم جلو آمد.
- اون کتاب... تنها دلیل حضور و موندن من نبود.
سکوتی افتاد، شبیه صدای افتادن برگ خشکی بر سنگ مرمر.
لوسین نیم‌نگاهی به عقب انداخت.
سایه‌اش روی دیوار بالا رفته بود مثل شبحی که حضور کسی نامرئی را لو بدهد.
- تو هنوز نمی‌دونی داری وارد چی میشی.
- پس بگو.
- نمی‌تونم.
- چرا؟
- چون اگه بدونی، نمی‌مونی.
هیراشما لحظه‌ای مکث کرد، اما چشم از او برنداشت.
- امتحان کن.
لوسین این‌بار کامل برگشت. در تاریکی چشم دوخت، جایی میان تارهای مو و سؤال‌های هیراشما.
سکوت... سنگین‌تر از قبل.
هیراشما آهسته سر بلند کرد.
نگاهی به دخمه نگاهی به کتاب، نگاهی به چشمان آن خون‌آشام.
- شاید هنوز ندونم چرا... ولی مطمئنم که راه برگشتی نیست.
لوسین همان‌طور که کتاب را زیر شنلش جا می‌داد و نگاهی سرد به او انداخت.
- چی می‌خوای؟
هیراشما ابرو بالا انداخت. و ل*ب زد:
- می‌تونم کمکت کنم...اگه بخوای.
هیراشما به لوسین خیره شد اما در نگاهش آتشی کم‌رمق شعله کشید.
- کمک از جانب تو؟
قدم برداشت، نزدیک‌تر.
- می‌تونی به من اعتماد کنی، من بهت قول میدم کنارت بمونم.
لوسین جلو پرید.
- جادوگرایی، همیشه پُر از راز، پُر از نیرنگ. شماها حتی وقتی راست می‌گین، بوی دروغ می‌دین. فقط دنبال بازی دادن دنیایین با طلسم و ریا و وعده‌هایی که ته‌ش چیزی جز درد نداره.
اما برق در چشمان هیراشما دلش را به لرزه انداخت و نگاهش به ل*ب‌های قرمز هیراشما سوق داد.
هیراشما آرام خندید. پوزخندش بی‌صدا بود، اما در نگاهش آتشی کم‌رمق شعله کشید.
- و شما خون‌آشاما چی؟ دل‌رحم و معتمد؟ ها؟
قدم برداشت. نزدیک‌تر تونست چشم‌های لوسین که در زیر ماه می‌درخشند را ببیند.
- همه‌تون پشت نقاب نجابت قایم شدین، ولی فقط بلدید خون بخورین و تو تاریکی قایم شین! هر بار که یه حقیقت بهتون نزدیک می‌شه، یا عقب می‌رن یا زهر می‌پاشین. ترسوهای لعنتی.
 
آخرین ویرایش:
لوسین جلو پرید. نه به قصد حمله فقط می‌خواست بیشتر در چشم‌های هیراشما غرق شود.
- حداقل ما با قدرت خودمون زنده‌ایم، نه با تکه‌پاره‌کردن قانون‌های طبیعت!
- و ما هم لااقل خون نمی‌مکیم تا حس کنیم هنوز زنده‌ایم!
لحظه‌ای سکوت افتاد. همانند دو بچه‌ی لج‌باز
بعد، بی‌هشدار، هر دو لبخند زدند. نه از رضایت نه از صلح.
شاید فقط برای فرار از آن‌همه سنگینی یا شاید چون چیزی در دل این نبرد لفظی، به‌طرز عجیبی آشنا بود.
لوسین با صدایی که رگه‌ای از خستگی در آن می‌لرزید، زمزمه کرد:
- شاید حق با تو باشه... ولی این‌بار، قضیه فرق داره.
هیراشما آهسته سر تکان داد.
و باز همان نگاه میان‌شان پیچید؛
چیزی بین خشم و درک، شبیه قولی خاموش که نه از سر اجبار، که از جایی عمیق‌تر در دلشان می‌جوشید.
شراکتی ناگفته که شاید همین حالا در دل سایه‌ها، نوشته می‌شد.
لوسین به عقب برگشت. عقلش می‌گفت برو.
اما در درونش چیزی پچ‌پچ می‌کرد: بمان... اعتماد کن.
مکث کرد. بی‌هیچ حرفی منتظر ماند شاید امیدوار بود هیراشما جلویش را بگیرد.
هیراشما، انگار حرف دلش را شنیده باشد قدمی نزدیک شد و با صدایی آرام گفت:
- بهم اعتماد کن.
لوسین برای اولین بار چیزی در سینه‌اش حس کرد.
تپشی خفه و ناشناخته، درست در میانه‌ی سینه‌اش لرزید... چیزی که به طرز خطرناکی انسانی بود.
گیج شد.
اما نچرخید، نرفت.
هیراشما هم نرفت.
توانی برای رفتن نداشت.
انگار خود تقدیر نمی‌خواست که مسیرشان از هم جدا شود.
نور شعله‌های آتش، سایه‌هایی سرخ در چشمان هیراشما ریخت.
در نگاهش برقی تازه پدیدار شد؛ نیرومند، مبهم و هشداردهنده.
لوسین نمی‌دانست پشت آن برق چه می‌گذرد.
فقط می‌دانست که خطر در کمین است.
ناخودآگاه نگاهی به ناخن‌های بلند و مرموز هیراشما انداخت.
و هر دو در سکوتی سنگین، خیره ماندند؛ در مرز وسوسه و هراس.
در درون هیراشما طوفانی به پا شده بود.
اگر به کتاب می‌رسید قدرت را به‌دست می‌آورد.
و آن وقت پدرش، پادشاه جادوگران اکاریزسما، شاید او را جانشین خود می‌کرد.
این فرصت سرنوشت‌ساز بود و لعنتی.
نگاهش آهسته به لوسین لغزید.
لوسین با ظاهری آرام اما خسته به آتش خیره مانده بود.
هیراشما قدمی دیگر برداشت. نزدیک‌تر.
نفس‌های گرمش پوست گونه‌ی لوسین را لم*س کرد.
لوسین بی‌اراده کتاب را محکم‌تر چسبید اما بلافاصله درست همانند او، نفس گرمش را روی صورت هیراشما فوت کرد.
مثل یک نبرد بی‌صدا یا شاید دعوتی نامعلوم... .
هیراشما، جادوگری پرنیرنگ و جاه‌طلب می‌دانست که نباید غافلگیر شود.
اما بازی خطرناک بود.
دستش را بلند کرد.
آهسته، تا نوک انگشتش زیر پلک لوسین نشست.
 
آخرین ویرایش:
لوسین پلک بست. و نرمی عجیب انگشتان هیراشما را حس کرد؛ مثل پر، اما پُر از تنش
و ناگهان ‌ل*ب‌های هیراشما، آهسته روی گردن او نشست.
لوسین خشکش زد.
نه بخاطر درد یا ترس.
بخاطر چیزی دیگر.
هیراشما ل*ب‌هایش را تکان نمی‌داد.
نه گاز می‌گرفت نه نجوا می‌کرد. فقط، مکث کرده بود.
لوسین پلک گشود و عقب کشید.
چشم‌های هیراشما درخشیدند پر از چیزی تاریک و ناشناخته.
با صدایی برآمده از بغضی سرکوب‌شده گفت:
- چرا دور شدی؟
لوسین نفس‌نفس زد اما صدایش ثابت ماند:
- برای چی نزدیک شدی؟
هیراشما چیزی نگفت.
بلند شد و پشت به لوسین کرد.
خودش هم نمی‌دانست چرا آن کار را کرده و
از غار بیرون رفت.
به هوای تازه نیاز داشت.
نه برای نفس، برای فکر کردن.
لوسین، میان خشم و اندوه به شعله‌هایی که با هیراشما روشن کرده بود، خیره ماند.
آن آتش حالا بیش از گرما خاطره می‌داد... ‌.
دقایقی بعد هیراشما بازگشت.
لباسش خاکی بود و موهایش آشفته‌تر
در سکوت مقابل لوسین نشست.
شنل قرمز را درآورد و بی‌کلام روی شانه‌ی لوسین انداخت.
لوسین هنوز کتاب را می‌فشرد.
بیدار بود. ذهنش، قلبش، حتی زخم‌هایش...‌ ‌.
هیراشما، با آن‌که ذاتش از خون حیله و قدرت شکل گرفته بود حالا با خودش عهدی بسته بود؛
این‌بار، اگر فرصتی بود باید ثابت کند که او، با تمام جادوگران دیگر فرق دارد.
آهسته، تکیه‌اش را به شانه‌ی لوسین داد.
نه برای نزدیک‌تر شدن برای گفتنِ «نماندم برای آنچه فکر می‌کردی»
لوسین، آرام و بی‌هیاهو، زمزمه کرد:
- برای اولین بار مجبورم به یه جادوگر اعتماد کنم.
هیراشما جا خورد.
متعجب و شاید خوشحال سرش را از شانه‌ی لوسین برداشت.
به موهای سیاه و پرموجش نگریست.
لبخندی زد، بی‌صدا اما نه بی‌مقصود.
- پشیمون نمی‌شی.
لوسین نیم‌خیز شد، خسته بود.
اما نمی‌توانست چشم از ل*ب‌های هیراشما بردارد.
در روشنایی او زیباتر از قبل شده بود.
لحظه‌ای وسوسه شبیه خوره به جانش افتاد.
می‌خواست ل*ب‌هایش را لم*س کند.
فقط یک‌بار تا برای لحظه‌ای فراموش کند که او دشمن است.
چشم‌هایش را بست.
و کتاب، آهسته در دستش شل شد... ‌.
هیراشما رداء قرمزش را پوشید و به لوسین که کتاب را زیر پیراهن‌ش می‌گذاشت نگاه کرد و گفت:
- باید هر چه زودتر حرکت کنیم.
لوسین نگاهی به چشم‌های تیز و کنجکاو هیراشما کرد و سرش را تکان داد. به آتش نیمه خاموش نگاه کرد غار کم‌کم تاریک میشد.
 
آخرین ویرایش:
هوا کم‌کم سرد شد و صدای زوزه گرگ‌ها به گوش‌اش رسید. بلند شد و مقابل هیراشما ایستاد به چشم‌های یک‌دیگر خیره شدند. آرام و با مکث پلک زد و سعی کرد در درون هیراشما نفوذ کند اما ذهن‌اش آرام نیست و ذهن‌اش درگیر ساعت‌ گذشته بود.
نگاهش بین ل*ب‌ و چشم‌های هیراشما چرخید و آب‌دهانش را بلعید و گفت:
- بهتر است زود راه بی‌افتیم.
از کنار هیراشما گذشت، جنگل سرد و خاموش بود. هیراشما و لوسین آرام در جنگل تاریک و در کنار سایه‌هایی پر از خشم و نفرین زده قدم زدند.
هیراشما مکث کرد و مقابل لوسین ایستاد و ل*ب زد:
- بهم اعتماد کن، چشم‌هات رو ببند و دست‌هات رو در دستم بذار.
لوسین به چشم‌های هیراشما که در زیر نور ماه برق می‌زدند نگاه کرد و با سردرگمی دستش را میان دست‌های سرد هیراشما گذاشت و چشم‌هایش را بست.
هیراشما بی‌صدا زمزمه‌ای کرد کلماتی که در گوش لوسین چون مه نازک زمستانی لغزیدند و محو شدند. هوا برای لحظه‌ای ایستاد. تاریکی مثل پرده‌ای سنگین روی جنگل افتاد.
لوسین پلک‌هایش را بست و انگشتانش سردی دستان هیراشما را حس کردند. و ناگهان زمین زیر پایش لرزید. انگار تکه‌ای از جهان کَنده شد و او را به جایی دور پرتاب کرد.
وقتی چشم باز کرد، نفسش در سینه حبس شد.
مقابلش قلعه‌ای از خاک تیره و گل سیاه قد برافراشته بود؛ شبیه غاری عظیم در دل کوه. دروازه‌ای بلند از چوب سیاه‌سوخته که نشانه‌هایی از چنگال دندان و سوختگی روی آن حک شده بود و همچون دهانی آماده‌ی بلعیدن می‌نمود.
سقف قلعه با پرده‌های حریر سیاه و خون‌آلود تزیین شده بود و در گوشه‌های تاریکش، پوست‌هایی خشک‌شده از انسان آویخته بودند؛ بعضی همچنان با انگشتانی در هم‌پیچیده گویی در لحظه‌ی درد جاودانه شده‌اند.
وسط حیاط، تندیسی از مار خشک‌شده‌ای که به دور نشانی قدیمی از یک شش‌ضلعی طلسم‌خورده پیچیده بود دیده میشد. نمادی از شیطان با چشمانی قرمز و دهانی باز، مثل نگهبانی خشمگین همه را زیر نظر داشت.
هیراشما کمی عقب‌تر ایستاده بود. لوسین به عقب برگشت و با چشمانی پر از تردید گفت:
- این، خونه‌ی توئه؟
هیراشما بی‌تفاوت گفت:
- نه دقیقاً... ولی جاییه که برای مدتی توش امن خواهیم بود. تا وقتی که اون کتاب، هنوز توی دست‌ته.
-‌ این‌جا بوی مرگ میده. تو جادوگری، بهتون نمیشه اعتماد کرد و همیشه یه راز پشت اون نگاه‌تون هست. همیشه نیم‌حقیقت، همیشه یه فریب.
هیراشما پوزخندی زد و بی‌آنکه عقب‌نشینی کند، قدمی جلو آمد:
- و تو یه خون‌آشام ترسویی. همیشه از نور فرار می‌کنین و همیشه پشت سایه‌ها قایم می‌شین و همیشه به‌جای ایستادن، فرار می‌کنین. تو و نژادتون بیشتر از من برای این دنیا خطرناکین.
سکوت، چون آواری سنگین بر فضای قلعه فرود آمد.
لحظه‌ای نگاه‌شان به هم قفل شد مثل دو دشمن قدیمی که خاطره‌ی جنگ را از چشمان هم می‌خوانند بی‌آن‌که آن را فاش کنند.
- اگه قرار باشه بهم اعتماد کنیم و فقط به خاطر اون کتاب لعنتیه نه چیز دیگه.
- پس اون کتاب و محکم نگه‌دار چون هر چیزی رو ممکنه ازت بگیره حتی خودت
سایه‌ها حرکت کردند، قلعه جان گرفت.
 
آخرین ویرایش:
لوسین، با چشمانی نیمه‌باز و در سکوت تاریک قلعه‌ای ایستاده بود که بوی خون و جادو از دیوارهایش بالا می‌رفت. هوای سرد از شیارهای غارمانند قلعه نفوذ می‌کرد و پرده‌های حریر سیاه در باد نامرئی می‌رقصیدند. برج‌های کوتاه از گل فشرده و دیوارهایی که با پوست خشک انسان‌ها و طرح‌هایی از مار و سمبل‌های ممنوعه تزئین شده بود فضایی وهم‌آلود و ممنوع می‌ساخت.
صدای سنگینی از پلکان پیچیده برخاست لوسین با گوش‌های تیزش شنید که کسی در راه است چند لحظه بعد، مردی با ردای بلند تیره و تاج فلزی سیاه در حالی‌که عصایی بلند با سر اژدها در دست داشت، وارد شد.
- چه غلطی کرده‌ای هیراشما؟!
صدای بم و خشمگین مرد، در فضای قلعه طنین انداخت.
لوسین عقب رفت، اما هیراشما بدون تزلزل جلو رفت و آرام گفت:
- آرام باش پدر، گوش کن چیزی که پیدا کردیم فقط یک کتاب نیست این کلیدیه برای باز کردن ورودی‌های ممنوعه چیزهایی که سال‌ها ازشون فرار می‌کردیم.
چشم‌های سرد پدرش اکاریزسما باریک شد. دوباره به لوسین نگاه کرد این‌بار با دقت.
- و این یکی چرا باید اعتماد کنم به یه خون‌آشام نحیف و دروغ‌گو؟ بوی ترسش تا پایین دخمه‌ها هم اومده.
هیراشما، آرام و محکم گفت:
- چون اون می‌تونه وسیله باشه و شاید چیزی بیشتر.
پدر، به ل*ب‌های دخترش نگاه کرد سپس با لبخند خشکی گفت:
- می‌خوای ازش استفاده کنی یا دل‌باخته‌اش شدی؟ یا دروغی برای کتاب؟!
هیراشما بی‌جواب ماند تنها سکوت کرد.
مرد با قدم‌هایی سنگین به لوسین نزدیک شد. صورت به صورت، لوسین ابرو بالا انداخت و با صدایی شمرده گفت:
- چرا شما جادوگرها فکر می‌کنید همه‌چیز رو می‌دونید؟! من بازیچه‌ی کسی نیستم شما کتاب رو می‌خواید، منم پیشنهادی دارم دلپذیر شاید حتی بیشتر از اون‌چیزی که فکر می‌کنید برای شما دلچسب.
- چی می‌خوای، خون‌آشام؟
- انتقام چیزی دلچسب برای شما... من این کتاب رو نمیدم مگه این که باهام بیاید و نابود کنید هر چی که هست دشمنای قدیمیتون... جالب شد درسته؟ هر دو دلچسب... ‌.
چشم‌های پدر هیراشما بار دیگر براق شد این‌بار نه از خشم، بلکه از ولع.
- تو فکر می‌کنی زرنگی اما اشکال نداره... این بازی، مال ماست تا وقتی که فکر می‌کنی داری پیش میری، ما هم داریم جلو می‌ریم.
هیراشما آهسته کنار لوسین آمد و صدایش مثل شب نرم بود:
- مواظب باش، این قلعه یه‌جوریه که اگه اشتباه بازی کنی نه فقط خونت، که خاطراتت هم خورده میشه.
لوسین لبخند زد:
- اون‌قدرا که من خاطره ندارم خونمم که طعم تو رو دار و گمان نکنم خون خودشون براشون دلچسب باشه.
و در سکوتی تهدیدآمیز اتحاد دروغین شکل گرفت. در حالی‌که در دل هر سه‌شان خیانتی پنهان و عشقی پنهان‌تر نفس می‌کشید.
لوسین محکم و استوار پشتِ اکاریزسما قدم زد و به قلعه‌ای پا گذاشت که تنها حیله‌گری و قدرت‌طلبی را در خود نهفته داشت. نگاه‌های پرسشگر را حس کرد اما اهمیتی نداد و خود را در میان جادوگران یافت؛ در حالی‌که زیر نگاه‌های حیله‌گر و پرسشگرشان محکم ایستاده بود. اکاریزسما با دقتی بیشتر به او خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین