وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اکاریزسما چشم‌هایش را ریز کرد. عصایش را آرام و ممتد بر زمین می‌کوبید؛ هر ضربه‌اش پژواک خشم و نفرتی کهنه را در هوا می‌پراکند. چهره‌اش، آمیخته با چین‌هایی ژرف و کشیده همچون نقشه‌ای باستانی از نفرت و خشونت در نور آتش می‌لرزید. خشم چنان در نگاهش می‌جوشید که انگار هر لحظه ممکن بود از چشمانش شعله بیرون بزند.
با صدایی تیز و پرخشم گفت:
- برای انتقام اینجایی؟
صدایش چون شلاقی در فضای تالار پیچید و زمین زیر پای لوسین انگار برای لحظه‌ای لرزید. نگاه تند اکاریزسما روی لوسین قفل شده بود و چشمانش برق می‌زدند چنان که گویی هر لحظه می‌توانست از پشت حدقه بیرون بجهند و او را در آتش خود بسوزانند.
در برابر این خشم بی‌مهار، لوسین آرامشی هولناک در چهره‌اش داشت. بی‌شتاب قدم برداشت و روبه‌روی پادشاه ایستاد و با نگاهی سرد و آرام، بی‌هیچ لرزشی در درون چشمانش خیره شد. صورتش همچون سطح یخ‌زده‌ی آب بی‌احساس و سنگین بود؛ آرامشی مرگ‌آور که هر طوفانی را در خود دفن می‌کرد.
چشمانش بی‌روح اما درون‌نگر بودند؛ گویی ذهنش در پس آن نگاه بی‌وقفه راهی برای خلع سلاح کردن پادشاه می‌جست.
سپس با لحنی سنگین و قاطع گفت:
- و شماها، برای رسیدن به قدرت مجبورین با من همراه شین.
هیراشما که کنار پدرش ایستاده بود آهسته سر خم کرد و زمزمه‌ای سرد و دقیق در گوش پدرش ریخت:
- پدر... این بهترین فرصته برای رسیدن به قدرت بهتر از این نمیشه.
چشمانش می‌درخشیدند؛ نه از شوق یا امید بلکه از نقشه‌هایی تاریک و پیچیده که در ذهنش شعله‌ور شده بود این لحظه، فرصت طلایی‌اش بود. راهی که او را از سایه‌ها بیرون می‌کشید و به قلب قدرت می‌برد، حتی اگر بهایش خون باشد.
در همان لحظه، مردی که به عصایی استخوانی تکیه داده بود، از میان شعله‌ها و دود بیرون آمد. چهره‌اش در سایه‌ها محو بود، اما صدایش همچون خراش شب عمیق و هولناک:
- اون یک خون‌آشامِ، باید با ما پیمان ببنده.
لحنش پر از کینه و سوءظن بود و چشمانش به سوی هیراشما چرخید؛ نگاهی سنگین آمیخته با تهدید و حسابگری انگار که در ذهنش چیزی فراتر از یک پیمان می‌جوشید و شاید نقشه‌ای قدیمی‌تر پیچیده‌تر و کشنده‌تر.
هیراشما حس کرد که این مرد فقط یک واسطه نیست. او شکارچی قدرت است حاضر است برای به‌دست آوردنش، زمین و آسمان را قربانی کند.
اما لوسین، همچنان بی‌حرکت و بی‌آنکه حتی پلک بزند، گفت:
- حاضرم تعهد بدم ولی، فقط در صورتی که قدرت یه جادوگر رو داشته باشم.
در آن لحظه، لبخند مرموزی گوشه‌ی ل*ب هیراشما نشست و لبخندی از جنس حساب و بازی.
اکاریزسما، با مکثی سنگین و نگاهی که در آن هزار فکر تیره در رفت‌وآمد بود و سرانجام با صدایی سرد پاسخ داد:
-‌ قبول می‌کنم.
کلماتی ساده اما مثل مهر و موم بر طوماری نفرین‌شده؛ آغاز مسیری بی‌بازگشت.
همان لحظه، کتاب پنهان‌شده زیر پیراهن لوسین تکانی خورد. سوزشی داغ در سینه‌اش پیچید گویا کتاب می‌خواست چیزی بگوید چیزی هشدار بدهد. او چشمانش را بست اما در درونش، جنگی سهمگین میان ترس و شهوت قدرت زبانه می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
هیراشما روبه‌رویش ایستاد. نگاهش را در چشمان لوسین دوخت تلاشی برای نفوذ، برای درک اما چیزی سد راهش بود. سردی آن نگاه، همچون دیواری از یخ هر احساس و فکری را پس می‌زد. در آن لحظه، هیراشما فهمید که لوسین بیشتر از یک خون‌آشام ساده است! او حامل رازی‌ست سیاه، عمیق و بلعنده.
جادوگر، همان مرد سایه‌پوش قدمی به جلو برداشت و نوک عصایش را به زمین کوبید. شعله‌هایی سبز از اطرافش برخاستند.
- کتاب و می‌خوایم. همکاری، باید دوطرفه باشه.
لوسین، بی‌آنکه سرش را تکان دهد با همان لحن سرد گفت:
- قبول ولی یه شرط دارم.
اکاریزسما ابرو در هم کشید هیراشما کمی خم شد. لوسین ادامه داد:
- هیراشما باید تبدیل بشه به یکی از ما یک خون‌آشام.
سکوت مرگباری افتاد و حتی شعله‌ها نیز ایستادند.
اکاریزسما عصایش را بلند کرد اما جادوگر با نگاهی هشداردهنده گفت:
- اگه این خواسته‌ست، باید پیمان خون بسته بشه و طبق رسم، تو طلسم خیانت میشی اگه به ما خیانت کنی، می‌سوزی.
لوسین یک قدم جلو رفت. نگاهش حالا خطرناک‌تر بود.
- هر دو مارو طلسم کنین. من و هیراشما.
هیراشما ماتش برد و پدرش با صدایی خش‌دار غرید:
- نه؛ دخترمن نباید در چنین قم*ار سیاهی، گرو گذاشته شه!
اما لوسین بی‌درنگ گفت:
- اگه می‌خواین کتاب باز بشه باید خطرش رو هم بپذیرید. چون من هم دارم خطر می‌کنم.
سکوتی دیگر و نفس‌ها سنگین، شعله‌ها دوباره لرزیدند.
هیراشما با لحنی آرام، اما سرشار از هوس قدرت زمزمه کرد:
- پدر اجازه بده، من انجامش میدم.
چشمان اکاریزسما از اندوه، وحشت و خشم پُر شدند. اما قدرت طعم قدرت شیرین بود. خطر داشت ولی قدرت، همیشه از دل خون می‌زایید.
بالاخره گفت:
- باشه.
جادوگر لبخند زد. خنجرش را از ردای سیاه بیرون کشید.
پیمان خون آغاز شد.
جادوگر خنجرش را از لابه‌لای چین‌های ردای سیاهش بیرون کشید. تیغه، باریک و بی‌انعکاس گویی نور از آن می‌گریخت. نوک خنجر اندکی لرزید شاید به‌خاطر نسیمی سرد یا پیش‌هشدار یک پیمان خونین.
اما پیش از آنکه گام دیگری بردارد صدای لوسین، آرام ولی قاطع در فضا پیچید:
- نه... صبر کن.
همه ایستادند. شعله‌ها از حرکت افتادند انگار خود زمان دچار تردید شده بود.
لوسین قدمی به جلو گذاشت. نگاهش از لابه‌لای موهای تیره، بر چهره‌ی هیراشما لغزید و بعد به جادوگر رسید.
- اول، تبدیل باید انجام بشه. قبل از هر پیمانی.
صدای اکاریزسما، پدر هیراشما به تندی برخاست:
ـ نه اون، اون هنوز از گوشت و خونِ هنوز دختریه که زیر آسمان ما بزرگ شده با خون ما...!
جادوگر چشمانش را تنگ کرد و با صدایی خراشیده پرسید:
- چرا این ترتیب؟ چه نیتی پشتشه، پسر تاریکی؟
لوسین بی‌آن‌که پلک بزند، گفت:
- چون طلسم، باید بین دو هم‌خون بسته بشه نه دو بیگانه، من نمی‌خوام فقط پیمان باشه می‌خوام پیوند باشه.
نگاه‌ها به سوی هیراشما چرخید او اما، آرام و بی‌هراس به میان حلقه‌ی شعله‌ها قدم گذاشت. آتش، گرداگردش وزید ولی به او نرسید. قامتش افراشته بود و چشم‌هایش برافروخته.
- من حاضرم.
اکاریزسما یک گام به جلو پرید اما دخترش دست بالا آورد بی‌لرزش، بی‌درنگ:
- پدر این تصمیم منه نه از روی نادانی که از روی بینش من باور دارم به لوسین و می‌خوام راهی باز کنم، راهی بین ما و اون‌ها.
 
آخرین ویرایش:
سپس رو به لوسین چرخید. صدایش آرام اما محکم در تاریکی طنین انداخت؛ با لرزشی درونی که چیزی میان جسارت و امیدی ممنوعه بود:
- فقط یه شرط دارم.
لوسین بی‌کلام سر خم کرد. هیراشما دست برد به گردنبند بلورینش و از زیر یقه، سنگی بیضی‌شکل بیرون کشید؛ سبز تیره، شفاف با رگه‌هایی که در دلش پیچ می‌خوردند، انگار خاطرات کهنه‌ای در آن اسیر شده باشد.
- اینو ما بهش می‌گیم «سنگ اسرار». کتابو بذار داخلش. سنگ با خون من و تو مهر می‌خوره و فقط وقتی باز می‌شه که هر دومون همزمان لمسش کنیم. اگه یکی خیانت کنه اون یکی هیچ‌وقت بهش دسترسی پیدا نمی‌کنه.
لوسین لبخند زد. نه پیروزمندانه، نه تمسخرآمیز؛ لبخندی آهسته از جن*سی نایاب که چیزی میان پذیرش و شناخت را زمزمه می‌کرد. قدمی جلو آمد.
جادوگر، با تردیدی سنگین به هیراشما چشم دوخت. گویی در نگاه دختر دنبال چیزی فراتر از کلمات می‌گشت؛ شاید نشانه‌ای از آینده‌ای که هنوز شکل نگرفته بود. سپس خنجر را از ردای سیاهش بیرون کشید، تیغه‌ای باریک و بی‌انعکاس که حتی شعله‌ها از انعکاسش می‌گریختند. با حرکتی آرام خنجر را از کف دست خود گذراند. خون سیاه و درخشان، بی‌شتاب از زخم پایین آمد و روی شعله‌های آبی چکید.
- این، مُهر اوله.
خنجر را به دست لوسین سپرد. لوسین بدون لحظه‌ای مکث کف دستش را برید. گویی درد برایش هیچ معنایی نداشت. شاید هم از مدت‌ها پیش دردی بزرگ‌تر از این در وجودش خانه کرده بود. به سوی هیراشما چرخید.
- آماده‌ای؟
هیراشما نگاهی به دستان خون‌آلود او انداخت. خونی تیره مثل جوهرِ سایه‌ها روی پوستش جاری بود. آرام قدم برداشت تا روبه‌روی لوسین ایستاد. دستانشان را بالا آوردند و همزمان سنگ را لم*س کردند.
چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد.
اما بعد نوری سبز و لرزان، آهسته و اسرارآمیز از درون سنگ برخاست. رگه‌های نور چون شریان‌هایی از وعده و درد در فضا پیچیدند و به دورشان حلقه زدند. نجواهایی در فضا پیچید، صدایی که نمی‌شد گفت زبان است یا فقط پژواک زخمی فراموش‌شده از زمان.
جادوگر ل*ب‌هایش را تکان داد؛ زمزمه‌اش مثل بادی آرام میان تاریکی لغزید:
- این دیگه فقط پیمان نیست... پیونده.
و درست همان لحظه کتابِ میان شعله‌ها، آرام و بی‌وزن پایین آمد و در دل سنگ اسرار فرو رفت. کتابی به آن عظمت، در دل سنگی کوچک و خاموش؛ بی‌صدا، بی‌اعتراض!
شعله‌ها عقب نشستند. سکوت چون چادری ضخیم بر صحنه فرود آمد. اما در دل آن سکوت، چیزی به دنیا آمده بود یا شاید، چیزی کهن و فراموش‌شده بیدار شده بود.
جادوگران، گویی به چیزی بیش از پایان جنگی چندصدساله دست یافته بودند.
اکاریزسما، با قامتی بلند و چهره‌ای که کمرِ زمان را خم کرده بود، خاموش‌تر از همیشه نظاره می‌کرد. با چشمانی سرخ و درخشان به آن دو خیره ماند. دستی در موهای سفیدش کشید، سپس در ریش بلندش. ساکت بود اما درونش چیزی می‌جوشید.
لبخندی خاموش، گوشه‌ی ل*ب لوسین نشست.
هیراشما پیش از آنکه کسی چیزی بگوید جلو آمد. چشمانش همچنان افروخته، صدایش راسخ:
- من آماده‌ام برای تبدیل شدن.
 
آخرین ویرایش:
نگاه‌ها منجمد ماند. نفس‌ها بی‌صدا در سینه حبس شد. اکاریزسما قدمی به جلو برداشت؛ قامتش که پیش‌تر هم از بار سالیان خمیده بود، حالا گویی اندکی بیشتر فرو ریخته بود؛ انگار چیزی درونش ترک برداشت اما خودش را نگه داشت. هنوز سلطان بود، هنوز ایستاده.
اما لوسین با صدایی آرام، ناباورانه، شبیه کسی که با قانونِ طبیعت سخن می‌گوید گفت:
- نه... نه امشب. هنوز زوده.
هیراشما که نگاهش را به چشمان پدر دوخته بود، میان وسوسه و جسارتی خاموش، بی‌درنگ سر برگرداند و لوسین را نگریست:
- چرا؟ ما عهد بستیم! حتی کتاب بین ما مهر خورد!
لوسین قدمی جلو آمد. صدایش به‌وضوح آرام بود ولی در بطنش آن‌چنان استواری داشت که انگار از جایی فراتر از خودش برمی‌آمد:
- اگه بخوای رسم کهنه رو درست به‌جا بیاریم، نمی‌تونیم امشب انجام بدیم. باید صبر کنیم تا ماه باریک بشه. نازک‌ترین خط نقره‌ای که فقط یه لحظه روی آسمون کشیده می‌شه. اون لحظه‌ست که تبدیل کامل می‌شه؛ همون‌جوری که اجدادم خون رو به رگ‌های نو می‌سپردن.
چشمانش به دوردست خیره شد؛ جایی که نه دیوار بود و نه افق، فقط حافظه‌ای مبهم از چیزهایی که شاید خودش ندیده بود، اما در خونش مانده بود:
- اون شب فقط یه‌ بار تو هر چند فصل میاد. ما بهش می‌گیم «شب خم آخر».
هیراشما آهسته سر تکان داد؛ طمأنینه‌اش در تضاد با التهاب لحظه بود.
- و اگه اون شب رو از دست بدیم؟
لوسین بی‌درنگ و بی‌رحم پاسخ داد:
- اون‌وقت تبدیل دیگه رسم نیست. فقط یه خطاست یه تبدیل ناقص و خطا، همیشه تاوان داره.
سکوت مثل مه، سنگین و چسبناک بر فضا نشست. بادی سرد از میان شاخه‌های خشکیده گذشت، برگ‌هایی پژمرده را بر زمین کشید و خش‌خش‌شان را در دل شب انداخت؛ نجواهایی از جهانی کهن که مرز میان سرنوشت و تقدیر را به باریکی همان خط ماه می‌کشید.
اکاریزسما پس از آن کشاکش خاموش، نفس بلندی کشید. نفسی که فقط از گلوی پدری بیرون می‌آید که هنوز دخترش را برای خودش می‌خواهد، اما تسلیم رسم‌ها و سنگینی آینده شده. سرش را آهسته پایین آورد، لبش لرزشی گذرا کرد، سپس بلند شد؛ با صدایی گرم، اما محکم:
- امشب... جشن می‌گیریم. برای عهدی که بسته شد، و برای جنگی که در پیش است.
صدای او در سراسر تالار سنگی پیچید؛ تالاری که سقفش در مه گم می‌شد و دیوارهایش با پرده‌هایی از پوستِ تیره و علامت‌های سوزانِ خط کهن پوشیده شده بود. جادوگران جابه‌جا درون حلقه‌هایی ایستاده بودند، حلقه‌هایی که با نمک سیاه و خط‌های نورین احاطه شده بود.
هیراشما آهسته عقب رفت. ردایش را کشید و کنار پدر ایستاد اما نگاهش همچنان بر لوسین ماند؛ بر چهره‌ی آن مردِ غریبه که دیگر چندان غریبه نبود.
در میانه‌ی حلقه‌ی شعله‌ها، جادوگر ارشد با صدایی توخالی فریاد زد:
- شعله‌ها باز شوند!
شعله‌ها ناگهان شکافتند و از میان آن‌ها موجودی هودپوش بیرون آمد. پسرکی هفت یا هشت‌ساله، با پوست روشن، لباس‌هایی خاک‌آلود و چشم‌هایی ترس‌خورده در دستان او قرار داشت. صدای زمخت مرد در تالار پیچید:
- برای اتحاد واقعی، نخستین خون باید نوشیده شود. نه از خفاش، نه از دشمن، نه دوست... از انسان. رسم کهنه چنین می‌طلبد.
 
آخرین ویرایش:
پچ‌پچ‌ها در میان جادوگران پیچید. برخی با هیجان، برخی با تردید و بیشترشان در سکوتی عمیق تنها نگاه می‌کردند به لوسین که حالا تنها ایستاده بود. همچون سایه‌ای جدا از همه. همچون رمزِ حل‌نشده‌ای در متنِ آئین باستانی.
پسرک را مقابلش آوردند. پسر گریه نمی‌کرد، اما می‌لرزید. چشم‌های بزرگش به لوسین خیره مانده بود. خیره و گنگ.
جادوگر ارشد با احترام گفت:
- خون این کودک از نسل پاک انسان‌هاست؛ بی‌نقش، بی‌گناه، همچون نخستین برگِ سپیده. بنوش... پیشکشی‌ست از سوی قوم ما برای تو متحدِ نوآمده.
نگاه‌ها به لوسین دوخته شد. سکوت، سنگین‌تر از هر طلسمی بر تالار افتاد. هیچ صدایی، حتی از شعله‌ها شنیده نمیشد.
هیراشما بی‌صدا نفس کشید. نگاهش میان بیم و شهامت معلق بود.
اکاریزسما با دستان در پشت گره‌خورده، بی‌هیچ کلامی ایستاده بود و نگاهش را از لوسین نمی‌گرفت. چشم‌های پیر اما تیزبینش، نه به آن کودک دوخته شده بود و نه به حلقه‌ی شعله‌ها؛ بلکه انگار به آینده‌ای دور می‌نگریست، جایی که نام دخترش یا در افتخار می‌درخشید یا در خیانت فرو می‌مرد.
ریختن خون برای آن جماعت، نه غریب بود و نه دهشتناک؛ قرن‌ها رسم و آیین، دستشان را به چاقو و خنجر عادت داده بود. اما دیدن لحظه‌ای که یک خون‌آشام، نه از دشمن، بلکه از هدیه‌ای انسانی تغذیه می‌کند برای آن‌ها نادر، نفس‌گیر و از جنس داستان‌هایی بود که فقط در دل کتاب‌های سوخته یافت میشد.
لوسین آهسته، خیلی آهسته، قدم برداشت. نگاهش به کودک بود، اما در پشت آن نگاه چیزی ناپیدا می‌چرخید؛ چیزی شبیه نبرد. یک جنگ بی‌صدا، میان آنچه هست و آنچه باید بشود.
لوسین، بی‌کلام دو دستش را از زیر ردا بیرون آورد. سایه‌ها به‌دور انگشتان کشیده‌اش می‌لغزیدند، گویی هوا نیز از حضورش اطاعت می‌کرد. قدمی برداشت و بی‌شتاب چرخ آرامی به دور خود زد. نگاهش مثل خنجری بی‌صدا، یکی‌یکی در چشم‌های جادوگران نشست. هیچ‌کس ل*ب نزده بود، اما سکوتشان از هزار زبان بلندتر بود.
سپس ایستاد. نگاهش در تلاقی با نگاه هیراشما، متوقف شد. چشمانش، چیزی می‌گفتند که زبان از گفتنش عاجز بود. پیمانی خاموش، نیرویی پنهان یا شاید هشداری که فقط آن دو می‌فهمیدند.
دست راستش را بالا آورد. به آرامی آن را بر گردن کودک نهاد؛ پسری نحیف با پوستی رنگ‌پریده که لرز از نوک انگشتان تا زانوانش افتاده بود. ترسی یخ‌زده در چشم‌هایش موج می‌زد؛ ترسی که حتی جرئت فریاد هم از او ربوده بود.
در همان لحظه چشمان لوسین به رنگ سرخی عمیق و مرطوبی درخشیدند؛ سرخی‌ای که گویی قرن‌ها گرسنگی در خود نهفته داشت. ل*ب‌هایش آرام عقب نشستند و دندان‌هایی بلند، سفید و کشیده، همچون تیغه‌ای که از نژادی فراموش‌شده به جا مانده، از میان آن‌ها پدیدار شدند.
نبض‌های زیر پوستش، ناگهان برجسته شدند. رگ‌ها، پُر و آماده در زیر رنگ پریده‌ی بدنش می‌کوبیدند؛ چنان واضح که انگار از پوست بیرون خواهند زد.
و بعد بی‌هیچ پیش‌درآمدی، صدای فرو رفتن نیش در گوشت زنده چون شکستن استخوانی در سکوت در فضا پیچید.
دندان‌های سفیدش با دقتی بیمارگونه در گردن کودک فرو رفتند.
پسرک لرزید؛ پاهایش سست شد و زانوانش خم. اما پیش از آن‌که زمین بخورد لوسین او را نگه داشت؛ با چنان آرامشی که گویی نغمه‌ای مقدس می‌خوانَد، نه خون می‌نوشد.
سکوت در آستانه‌ی فریاد شکست. اما نه از سوی جماعت نه از قربانی.
 
آخرین ویرایش:
سکوت درون هیراشما ترک برداشت.
لوسین، آرام و بی‌صدا پیکر نیمه‌جان پسر را روی دستانش بلند کرد؛ گویی تکه‌ای پر سبک‌وزن را به آغو*ش گرفته باشد. با گامی شمرده کودک را به سوی شنل‌پوش برد و در آغو*ش او نهاد. حرکتی مهربانانه، بی‌هیاهو، بی‌نشانی از خشونت.
اما هنوز بدن کودک بر دستان آن مرد جا نگرفته بود که سایه‌ی لوسین، در سکوتی مرگبار پشت سر آکاریزسما پدیدار شد. نفس گرمش، آهسته و ممتد، گردن فرمانروای جادوگران را نوازش می‌داد.
چند نفر از جا پریدند. عصاها، چوب‌های جادو، حتی دستان بره*نه به سمت او نشانه رفتند. هوا سنگین شد؛ گویی آستانه‌ی انفجار است.
آکاریزسما، بی‌آن‌که برگردد یا بترسد تنها دست چپ خود را به‌آرامی بلند کرد.
نشانه‌ی سکوت.
همگان، یکی پس از دیگری نشستند. صدایی از هیچ‌کس در نیامد.
لوسین، در فاصله‌ای که به زمزمه شبیه بود، در گوش پادشاه گفت:
- پذیرایی عالی بود... تشکر منو بپذیر پادشاه.
آکاریزسما، همچنان بی‌حرکت بی‌آن‌که حتی پلک بزند پاسخ داد:
- این پیشکشی بود برای نشان دادن وفاداری و حالا که پیشکش، پذیرفته شد... ‌.
سپس ناگهان چرخید، با صدایی بلند و آمرانه، خطاب به جمع گفت:
- جشن را آغاز کنید!
در یک لحظه، شعله‌ها بالا گرفتند، طبل‌ها به لرزه افتادند و بوی بخور و خون در هوا پیچید. آسمان، مثل همیشه بی‌تفاوت، اما زمین... زمینی که شاهد این اتحاد تازه بود، لرز خفیفی به خود داد.
و نگاه اکاریزسما که در پسِ آن سکون شاهانه پنهان بود، لحظه‌ای برای نخستین‌بار از چشمان لوسین جدا شد و به دخترش برگشت.
شعله‌ها زبانه کشیدند. جادوگران شنل‌های سنگینشان را به کناری انداختند. رقصی بی‌صدا، اما پرهیاهو در دل آتش آغاز شد. طبل‌هایی از پوست موجوداتی فراموش‌شده با چکش‌هایی از استخوان مارهای مرده ضرب گرفتند؛ ضرب‌هایی ناموزون برای گوش انسان، اما هماهنگ با تپش زمین، با نفس خاموش کوهستان.
سینی‌هایی میان جمع به گردش درآمد. بر آن‌ها میوه‌هایی با رنگ‌هایی غریب؛ بنفش‌هایی درخشان، آبی‌هایی که در تاریکی می‌درخشیدند و قارچ‌هایی با شیارهایی چون خطوط یک طلسم. تکه‌هایی از گوشت خام، پیچیده در برگ‌هایی لرزان که گویی هنوز زنده بودند دست‌به‌دست می‌شد.
- شر‌اب سیاه بیارید!
صدا از گلوی پیرزنی خمیده برخاست، با دندان‌هایی چون مرواریدهای پوسیده. کاسه‌هایی از سنگ گدازه، لبریز از مایعی تیره و چسبناک در نور آتش براق شدند. بازتاب شعله‌ها در آن انگار سایه‌ای را از ته فنجان به بالا می‌کشید.
جادوگران با خال‌کوبی‌هایی نورانی بر پوست، حلقه‌وار دور آتش گرد آمدند. دستان به آسمان رفت و نوایی کهنه در فضا پیچید؛ زبانی که فقط در لحظه‌های رؤیا شنیده می‌شود. پاها بر خاک کوبیده می‌شدند بی‌آنکه زمین شکاف بردارد؛ چرا که امشب زمین هم بخشی از آیین بود.
کودکی با چشمانی دورنگ، از پسِ سایه‌ها سر برآورد. به هیراشما خیره شد، با صورتی خاکستری و لبخندی محو. هیراشما گامی عقب نشست. کودک ناپدید شد. تنها ردّی از خنده‌ای ناهنجار در باد باقی ماند.
 
آخرین ویرایش:
لوسین کنار آتشی ایستاده بود که شعله‌هایش آبی‌فام بود. جادوگری جوان و لرزان با جامی در دست به او نزدیک شد. دهانش باز ماند اما فقط صدایی شبیه سوت مار از گلویش برآمد. لوسین جام را گرفت، تنها بویید و گفت:
- طعم گذشته‌ها رو می‌ده!
نگاهش در آن سوی آتش به هیراشما گره خورد؛ که میان حلقه‌ی زنان رقصنده می‌چرخید، ردایش باز و گیسوان بلندش با هر گردش در نور شعله‌ها برق می‌زد.
اکاریزسما از جایگاهی بلند نظاره‌گر بود. لبخندی به‌ظاهر آرام بر ل*ب داشت، اما نگاهش همچون شعله‌ای بی‌قرار در میان جمع می‌چرخید. انگار منتظر چیزی بود. یا کسی! شر‌اب ننوشید. دست بر عصا تنها ایستاد و وقتی باد، شنلش را تکان داد، شعله‌ها نیز لحظه‌ای از رقص ایستادند.
در همان هنگام پیرزن جادوگر به نزدش آمد و با صدایی که تنها او می‌شنید زمزمه کرد:
- سایه‌ها هنوز قانع نشدن پادشاه. یکی هست که این اتحاد رو باور نداره!
اکاریزسما بی‌آن‌که برگردد آرام گفت:
- اون‌ها همیشه تماشا می‌کنن. ما فقط باید مطمئن شیم که تماشاگر باقی می‌مونن نه بازیگر.
شعله‌ای از دل زمین جهید. طبل‌ها برای لحظه‌ای مکث کردند و دوباره نواخته شدند؛ این‌بار سنگین‌تر!
کسی در باد زمزمه کرد:
- شب خمِ آخر نزدیکه!
صدای فلوت‌ها بالا گرفت. بزم در اوج بود. اکاریزسما از بلندی پایین آمد. گام‌هایش سنگین بود، اما در آن سنگینی نظمی بود؛ نظمی چون ورد. با هر ضربه‌ی عصا بر خاک زمزمه‌ای خاموش بر زمین می‌نشست.
و آن‌گاه از سایه‌های صخره‌های شمالی، صدای شومی برخاست.
پادشاه بی‌هشدار، عصایش را به زمین کوبید. حلقه‌ی شعله‌ها خاموش شد. فضا سنگین شد و از میان تاریکی پیکری با شنل تیره در هوا معلق شد، بی‌وزن بی‌صدا و ناگهان به اراده‌ی پادشاه بر زمین کوبیده شد.
همگان از جا برخاستند.
اکاریزسما با صدایی سنگین گفت:
- جاسوس... یک خون‌آشام جاسوس!
اکاریزسما عصایش را به زمین کوبید. صدا چون موجی بر دل سنگ و آتش دوید.
نگاه‌ها با بهت به پیکری که میان حلقه‌ی شعله‌ها افتاده بود دوخته شد. ردایی تیره، چهره‌ای نیمه‌پنهان و چشم‌هایی که از درون سایه برق می‌زدند.
- با چه جرأتی... و چرا این‌جایی؟
جمله‌ی پادشاه هنوز کامل از دهانش بیرون نرفته بود که لوسین از جا برخاست. بی‌صدا با حرکتی آرام اما مرگبار خون‌آشام را از زمین بلند کرد و همچون پر، بالا کشید. نگاهش خالی از تردید بود؛ صدایش اما، سرد و حکم‌ران:
- در هر صورت می‌میری... بهت دستور می‌دم حرف بزنی.
خون‌آشام پوزخند زد. خون لخته‌ شده بر گوشه‌ی لبش می‌درخشید.
- تو دیگه شاهزاده نیستی... نمی‌تونی به من دستور بدی؛ عصر جدیدی تو راهه شاهزاده‌ی فراموش‌شده.
خنده‌اش تیز و شکاف‌دار در فضا پیچید. اما لوسین پلک هم نزد. با یک حرکت او را به گوشه‌ای پرت کرد. تنِ خون‌آشام، چون تکه‌ای گوشتِ آلوده به میان جمع افتاد.
 
آخرین ویرایش:
پمینه بود. دست راست مشاور اعظم.
با تنی لرزان از جا برخاست، خونی که از دهانش چکیده بود خطی تاریک روی خاک کشید. چشم‌هایش از خشم می‌سوختند. صدایش زمزمه‌ای خفه و پرکینه:
- مشاور اعظم... حالا اون دستور می‌ده و من، سر تو رو با اون کتاب لعنتی، براش می‌برم. خائن.
جمع از جا پرید. شمشیرها و عصاها بالا رفت.
اما لوسین نایستاد.
بی‌هشدار. بی‌کلام.
ردایش در هوا چرخید و از سر انگشتانش تیغه‌ای بیرون زد؛ سرخ، براق و تیز، ساخته از عهد و خون و در یک لحظه، پیش از آن‌که فریاد دیگری برخیزد، تیغه از گردن آن موجود گذشت.
سر، با چشمانی نیمه‌باز به گوشه‌ای پرت شد. تن، خشک و بی‌جان با صدایی سنگین بر زمین افتاد. خون، آرام به حلقه‌ی آتش خزید.
لوسین قدمی به جلو برداشت. کفش‌هایش به خون پاشیده‌شده آغشته شد. چند لحظه در جای خود ایستاد. سپس بی‌آن‌که نفسی بکشد یا قطره‌ای پشیمانی در نگاهش باشد به سوی جمعیت چرخید. صدایش نرم بود، ولی برّنده:
- این کاریه که ما با دشمن می‌کنیم.
چند لحظه، مرگ در هوا معلق ماند. سپس، فریادی از دل جمع برخاست:
- برای لوسین!
شعله‌ها از نو برخاستند؛ بلندتر، وحشی‌تر. انگار خود آتش نیز از دیدن مرگ یک خون‌آشام به‌دست هم‌پیمانش، جرأت تازه یافته بود.
هیراشما، میان جمع بی‌صدا بر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا دیگه هیچ راهی برای برگشت نیست.
و این‌گونه خون به رسم اعتماد بدل شد.
صدای طبل‌ها چون تپش‌هایی سنگین در سینه‌ی زمین پیچید.
کاسه‌های شرا‌ب دوباره پر شدند؛ شرابی غلیظ با بویی سوزاننده، مزه‌ی آهن و وعده‌ی جنگ.
رقصنده‌ها بازگشتند؛ حرکاتشان نرم‌تر، اما سنگین‌تر از پیش؛ گویی زمان را در گام‌هایشان له می‌کردند.
هوا، آکنده از بوی گوشت برشته‌شده‌ای بر شعله‌های آبی بود. خنده‌هایی آمیخته با جادو در باد می‌چرخید.
چند کودک جادوگر در کنار دیوارهای سنگی، طلسم‌هایی نورانی می‌نگاشتند که در هوا شناور می‌ماندند و به اشکال جانورانی نامعلوم بدل می‌شدند.
در دل این شور و غوغا، جایی خلوت میان درختان خاکسترزده، سایه‌ای آرام برای دو نگاه باقی مانده بود.
لوسین، با گامی نرم از میان جمع گذشت. چشمانش هنوز درخشان از شعله‌ی نبرد، اما نگاهش دوخته به کسی دیگر بود.
هیراشما، دورتر از آتش در حاشیه‌ی بزم ایستاده بود؛ ردایی بلند بر تن و گیسوانی تیره که در نسیم شب می‌رقصید.
- اگه می‌خواستی تنها باشی موفق نبودی.
صدای لوسین از پشت سر آمد؛ آرام ولی دقیق.
هیراشما سر برگرداند. نگاهش نرم بود اما چیزی در آن برق می‌زد. نه تردید نه پشیمانی. چیزی میان آگاهی و آمادگی.
-‌ فقط می‌خواستم صداها دورتر بشن. گاهی وقتی طبل می‌کوبه صدای قلبتو نمی‌شنوی.
لوسین کنار او ایستاد. هر دو به شعله‌های دوردست خیره شدند.
-‌ گفتی آماده‌ای برای تبدیل. هنوزم مطمئنی؟
مکثی کوتاه.
هیراشما نفس آرامی کشید.
- ‌از همون لحظه‌ای که سنگ رو لم*س کردیم، راه برگشتی نموند. ولی می‌دونی... آماده بودن همیشه یعنی بی‌هراس بودن نیست.
-‌ من ازت بی‌هراسی نمی‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
صدایش محکم بود اما بی‌خشونت.
- ‌فقط باید بدونی، بعد از اون شب. بعد از «خم آخر». دیگه جادوی تو اون جادوی سابق نیست. رگ‌هات، فکرت، حتی رؤیاهات تغییر می‌کنن.
-‌ ‌و تو؟ تو حاضری همه‌ی اینو با من شریک شی؟ حتی اگه یه روز... عطشم بهم غلبه کنه؟ اگه نوشیدن خون تبدیل بشه به لذتی که نتونم ترکش کنم؟ اگه دیدن جنازه‌های بی‌جان عادی بشه برام؟
سکوتی در هوا چرخید.
- اگه قرار بود از این چیزا بترسم، هیچ‌وقت پا تو این راه نمی‌ذاشتم.
بعد، نیم‌نگاهی انداخت.
- خود تو چی لوسین؟ نکنه تو پشیمون شدی؟
لوسین این‌بار نگاهش را عمیق‌تر دوخت.
آرام انگشتش را میان گیسوان هیراشما پیچید و نجوا کرد:
- مطمئنم... چون اگه الان پشیمون بشم حسرتش رو تا ابد به دوش می‌کشم.
پیشانی‌اش را آرام روی پیشانی هیراشما گذاشت.
- شاید عاشق یه دختر جادوگر شدن اونم تو همچین شبی، خالی از لطف نباشه.
برای نخستین‌بار لبخندی تا ل*ب چشمان هیراشما بالا رفت.
- ‌پس صبر می‌کنیم تا ماه باریک بشه. ‌شب خم آخر.
لوسین آرام زمزمه کرد:
- شبی که مرز انسان و فنا‌ناپذیر به نازک‌ترین خط ماه می‌رسه.
سپس، بوسه‌ای آرام به ل*ب‌های هیراشما سپرد؛ نه صرفاً عاشقانه، بلکه مُهری تأیید بر تقدیر.
بادی ملایم از میان شانه‌هایشان گذشت.
در دوردست طبل‌ها همچنان می‌کوبیدند.
اما در آن گوشه‌ی خلوت نه صدایی بود نه نور. فقط دو نفس، دو عهد و راهی که تنها نمی‌توان از آن گذشت.
شعله‌ها هنوز در قلب شب می‌رقصیدند، اما هوا، بوی پایان را می‌داد؛ بویی میان خاکستر و عطر برگ‌های سوخته. صدای طبل‌ها آرام‌تر شده بود، ضرب‌ها کندتر و سنگین‌تر می‌زد، گویی خودِ زمین هم خسته شده بود از آن‌همه شور. ماه هنوز بر فراز بود اما خطوط روشن‌تری در افق پدیدار می‌شد؛ نشانه‌ای از طلوع.
لوسین، دور از حلقه‌ی رقص بر صخره‌ای نشسته بود. چشمانش بر آتش، اما فکرش در دوردست‌ها. ردای بلندش کمی خاکی شده بود و موهایش با نسیمی سرد در هم گره خورده بودند. هیراشما آرام نزدیک شد؛ بدون صدا، بدون مکث.
- آتیش داره خاموش می‌شه.
لوسین نگاهی به او انداخت، نه با تعجب، بلکه با آرامشِ کسی که مدت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بوده. صدایش خشن‌تر از همیشه بود؛ زمخت، انگار از درون می‌سوخت:
- منم باید برم. قبل از اینکه آسمون بسوزه.
هیراشما با انگشت به دل کوه اشاره کرد، چشم‌هایش را به چشم‌های او دوخت، ل*ب فروبست اما چیزی در نگاهش لرزید. سرش را پایین انداخت:
- اون‌جا برای استراحتت مناسبه... دخمه‌ای نذری، برای گذشتگان. می‌تونم همراهت بیام؛ برات آماده‌ش کنم.
لوسین ایستاد. نور سپیده‌دم لبه‌ی صورتش را برید؛ نه‌چندان سوزان اما کافی بود که پوستش واکنشی خفیف نشان دهد؛ گویی خودش را برای سوختن آماده می‌کرد.
- نمی‌خوام بسوزم هیراشما. نمی‌خوام خاطره‌ی این شب با خاکستر من تموم بشه.
 
آخرین ویرایش:
هیراشما دست دراز کرد، انگار بخواهد چیزی را نگه دارد که قرار است برود... اما دستش در هوا معلق ماند. نگاهشان گره خورد؛ سنگین، طولانی، پر از حرف‌های نگفته.
- ‌تا شب می‌خوابم. وقتی ماه برگرده منم برمی‌گردم.
-‌ برمی‌گردی ولی... ولی لوسینِ امشب نیستی!
لوسین لبخندی تلخ زد. خم شد و پیشانی‌اش را به پیشانی هیراشما چسباند:
-‌ تو هم نیستی.
قدم برداشت. سایه‌اش در امتداد صخره‌ها کشیده شد. هیراشما تماشایش کرد تا وقتی در دل تاریکی و سنگ ناپدید شد.
همان‌دم نسیمی تند از سمت شرق برخاست. بوی صبح می‌آمد، بوی پایان شب.
خورشید هنوز طلوع نکرده بود اما جادو در هوا کم‌رنگ شده بود. صدای آخرین طبل، آرام به خاموشی گرایید.
و دهکده‌ی جادوگران پس از قرن‌ها برای نخستین‌بار به خواب فرو رفت. به‌انتظار شبی که قرار است همۀ قواعد را تغییر دهد.
روز در برابر شب تاب ایستادگی نداشت و به‌زودی، بی‌هیاهو مغلوب شد.
هنوز آسمان از رنگ خونین شامگاه تهی نشده بود که طبل‌ها دوباره کوبیده شدند؛ نه چون صدای بزم بلکه چون طنین فراخوان. پژواکشان از فراز برج‌های گداز، دره‌های خفته و تپه‌های دوردست عبور کرد و استخوان‌های زمین را به لرزه انداخت.
شاخه‌های خشک و ستبر در نور آتش‌های معلق در هوا به رنگ کهربایی درخشان شده بودند.
صدها شنل، چون موجی تاریک از گوشه‌وکنار زمین برخاستند و گرد هم آمدند؛ حلقه‌ای از سایه در دل شبی که قرار بود مقدر را دگرگون کند.
آکاریزسما، با ردایی آراسته به نشان‌هایی از عهدهای فراموش‌شده و عصایی که در نوکش مُهر زمان حک شده بود بر صخره‌ای ایستاده بود، همان صخره‌ی مقدسی که از دیرباز، جایگاه آیین‌های بزرگ بوده است.
پشت‌سرش محرابی نیم‌فروریخته در دل سنگ، از درون شکافش نور آبیِ یخ‌زده‌ای می‌تابید؛ نشانه‌ای زنده از جادوی کهن، همچنان در تپش.
صدای پادشاه، بلند و سنگین بر پهنه‌ی کوهستان فرود آمد؛ با طنین فرمانی که از دل قرون برخاسته بود:
- جادوگران خاک و باد... فرزندان راز و رمز. امشب ما در آستانه‌ی مرزی ایستاده‌ایم که گذشته و آینده را از هم جدا می‌کند.
در دم، سکوت دامن کوه و دره را گرفت. باد سردی از ژرفای دره برخاست و شنل‌های تیره را در هم‌پیچید؛ گویی کوه نیز گوش سپرده بود.
- ما تا امروز پناه‌آوران دانش قدیم بودیم. در سایه زیستیم، در سکوت آموختیم. اما اکنون دشمنان قسم‌خورده‌مان، در کمین نشسته‌اند؛
چشم دوخته‌اند به چیزی که از آن ماست و قصد دارند خونی را بریزند که امروز هم‌پیمان ماست.
با این جمله آکاریزسما مکث کرد؛ نگاهی سنگین و پررمز به لوسین انداخت که تازه با صدای طبل از دخمه بیرون آمده و با گام‌هایی آرام، در حلقه‌ی جمع ظاهر شده بود.
طبل‌ها، تنها یک‌بار دیگر نواخته شدند. بلند، خشک و عمیق.
و پس از آن سکوت!
سنگین‌تر از پیش، گسترده‌تر از شب.
لوسین با گام‌هایی شمرده و سنگین، از میان حلقه‌ی جمعیت بیرون آمد. موهایش هنوز رطوبت دخمه را در خود داشتند، نم‌خورده از سنگ و خواب و چهره‌اش نه آن‌قدر سرد که شبیه مردگان باشد، نه آن‌قدر گرم که نشانی از انسان در آن باشد؛ آتشی خاموش در اعماق یخ.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین