دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

دیگ وقت واکسن یک سالگی پسرم شد، خودم باورم نمی‌شه یک سال گذشت اصلا نمی‌فهمه آدم کی صبح می‌شه کی شب
 
۸مرداد

دوباره به روز دیگه، دیروز چطور تموم شد؟ اصلا نفهمیدم
دعوتم کردن به صرف عصرونه و شام ولی فکر نکنم بتوانم برگه حیف
 
چقدر دلم یه خواب درست و حسابی می‌خواد ولی انگار نیست که نیست
از درد پا نشستم رو مبل، نه میتونم برم بخوابم، نه برم یه شامی چیزی درست کنم، چشمام داره رو هم میاد ولی منتظرم که بریم بیرون
داشتم فکر میکردم ادن داستان نق نقو که نوشتم اول رو خودن اثر بذاره
آخه خداییش نمیشه آدم حالش خوب نباشه و نق نزنه، میشه؟
 
۱۱ مرداد ۱۴۰۴
دیشب اصلا نخوابیدم
۵ هم بیدار باش و تا الان بیدارم
آنقدر خسته بودم که سالن رو مرتب کردم یه جارو زدم و یه سیب دادم دستم فسقلیم
بعد دیدم هیچی از سیبه نمونده
نه از هسته‌هاش، نه از سوکش
همه رو خورده بود
آنقدر پاهام درد می‌کنه و چشمام رو به زور بستم نمیتونم برم بهش غذا بدم
حالا هم گیر داده بره زیر مبلی که نشستم
کفش کوتاهه هی سرش می‌خوره به چوب
 
عقب
بالا پایین