دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

دیگ وقت واکسن یک سالگی پسرم شد، خودم باورم نمی‌شه یک سال گذشت اصلا نمی‌فهمه آدم کی صبح می‌شه کی شب
 
۸مرداد

دوباره به روز دیگه، دیروز چطور تموم شد؟ اصلا نفهمیدم
دعوتم کردن به صرف عصرونه و شام ولی فکر نکنم بتوانم برگه حیف
 
چقدر دلم یه خواب درست و حسابی می‌خواد ولی انگار نیست که نیست
از درد پا نشستم رو مبل، نه میتونم برم بخوابم، نه برم یه شامی چیزی درست کنم، چشمام داره رو هم میاد ولی منتظرم که بریم بیرون
داشتم فکر میکردم ادن داستان نق نقو که نوشتم اول رو خودن اثر بذاره
آخه خداییش نمیشه آدم حالش خوب نباشه و نق نزنه، میشه؟
 
۱۱ مرداد ۱۴۰۴
دیشب اصلا نخوابیدم
۵ هم بیدار باش و تا الان بیدارم
آنقدر خسته بودم که سالن رو مرتب کردم یه جارو زدم و یه سیب دادم دستم فسقلیم
بعد دیدم هیچی از سیبه نمونده
نه از هسته‌هاش، نه از سوکش
همه رو خورده بود
آنقدر پاهام درد می‌کنه و چشمام رو به زور بستم نمیتونم برم بهش غذا بدم
حالا هم گیر داده بره زیر مبلی که نشستم
کفش کوتاهه هی سرش می‌خوره به چوب
 
۱۲ مرداد ۱۴۰۴

تا حالا با آدم دروغگو مواجه شدی؟ دروغگوی حرفه‌ای‌... از اون‌ها که اگه یه چیزی بگن باورت میشه
من با خونواده‌شون مواجه شدن، از پدر گرفته تا بچه‌هاش، بعد جالبه وقتی منطقی در مورد اتفاقی که افتاده بپرسی جبهه میگیرن و میگن: یعنی من دروغ میگم؟
بعد مجبوری برای اینکه ناراحت نشه، عین بچه‌ها قهر نکنه یا کار مضحک دیگه تو هم دروغ بگی: نه بابا، شما درست میگی

دوست دارم همچین موقع‌ها تو صورتش نگاه کنم و بگم:
خر خودتی بابا جون داری مثل ... دروغ میگی
ولی میدونی چکار میکنم؟
فقط سکوت و بعد فاصله... آهسته و پیوسته


یک لیوان امروز صبح خورد شد و سعی کردم تموم شبشه‌هاش رو جمع کنم، بعد دوباره دیدم یه تیکه‌اش رو حسین کرده تو دهنش....
e03627_25hh2y-154fs232528e03627_25hh2y-154fs232528e03627_25hh2y-154fs232528e03627_25hh2y-154fs232528
 
رفتیم که واکسن یک سالگی بچه‌م رو بزنین، یه پسر دیدم اونجا که روی ویلچر نشسته بود، درست نمی‌تونست حرف بزنه ولی از نظر ذهنی اوکی بود، درشتی هیکلش می‌گفت شاید ۱۷ یا ۱۹ باشه
مادرش که کنارم اتفاقی نشست ازش پرسیدم.
گفت موقع زایمان کیسه آبش پاره میشه، این اتفاق شب میوفته و دکتر فردا ظهر میاد که سزارین کنه، خیلی بوده که بچه مرده به دنیا نیومده ولی اینجوری مرگ تدریجیه
تا یک سالگی متوجه نشدن تا اینکه نه سینه خیز رفته و نه چیزی و متوجه فلجیش میشن، حرف نزده که متوجه می‌شن
به حسین گفتم بهش سلام کن، سعی کردم بهش نگاه کنم، مثل حسین اصواتی درآورد ولی حرف نزد، درست نمی‌تونست نگاه کنه، شبیه لوچ‌ها
سعی کردم بهش معمولی نگاه کنم، خیره نشم ولی میدونی چی دیدم؟ غم...
خوش خنده بود، مادرش هم همین‌طور ولی افسوس...
 
داشتم فکر میکردم مجردی هر کس با دیگری فرق داره، مثلا مجردی کسانی که جدا زندگی میکنن و مجردی کسانی که با خانواده‌اند، باز به دو قسمت تقسیم میشه مجردی که با خانواده بدون مسئولیته و مجردی که با خانواده با مسئولیته
من مجردی با خانواده با مسئولیت بودم ولی میتونستم جمعه‌ها تا لنگ ظهر بخوابم، میتونستم شب‌ها نگران شام نباشم چون مامان همیشه یه چیزی پخته بود، می‌تونستم وسط حیاط دراز بکشم و به آسمون نگاه کنم، میتونستم شب تا صبح فیلم ببینم یا کتاب بخونم، میتونستم با دوستام برم بیرون یا هر زمان خواستم برم و بیام و نگران هیچی نباشم.
یاد مجردی بخیر دیگه هیچوقت برنمیگرده
 
۱۳ مرداد ۱۴۰۴
کسی که واکسن می‌زد دیروز نبود، برای همین امروز دوباره رفتیم. قبل از ما یه بچه کوچک بود، من فکر کردم تازه به دنیا اومده چون خیلی کوچک بود مثلا شاید سه کیلو بود و اندازه اش دو وجب با پوست خیلی تیره دقیقا شبیه بچه‌هایی که به دنیا میان، وقتی واکسن زدن و رفت پرستار که دیگ تو این یک سال آشنا سده بودیم برام تعریف کرد و گفت:
-نوزاد نارس، می‌دونی چند وقتش بود؟
-دو مهش بود فکر کنم
-پنج ماه و نیمش بود
من به شدت تعجب کردم!
-وقتی مادر ۲۹ هفته‌اش بوده کیسه آبش سوراخ میشه و خودش متوجه نمیشه، به مرور آب کیسه خالی میشه و از شانسش نوبت سونوگرافی داشته که متوجه میشه و سریع سزارین میکنه، بچه دو ماه توی دستگاه بوده و هنوز هم باید تحت درمان باشه، یک کیلو بوده بدنیا اومده.
من خیلی ناراحت شدم😞 و هزار و صد بار خدا رو شکر کردم، من هم کیسه آبم پاره شد ولی خدا رو شکر که زود رسیدیم و دکتر هم خدا خیرش بده سریع عمل کرد.
خلاصه که بچه‌ای که امروز دیدیم که شیرخشک هم بود به شدت ضعیف بود، وقتی میخواستن واکسن بزنن باباش اشک تو چشمش جمع شده بود، من بهش دل داری دادم و همسرم باهاش حرف زد تا یکم آروم شد.
خداییش قدر سلامتی‌ای که خودتون و بچه‌هاتون و اطرافیانتون دارن رو بدونین
 
۱۴ مرداد ۱۴۰۴
نمی‌دونم از دیشب تا حالا چند بار بیدار شدم ولی دیگه از ۵ صبح بیدار باش بودم و الان حتی چب کبریت هم نمیتونه چشم‌هامو باز نگه داره ولی چه کنم که مجبورم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین