کولهام آمادهام چک کردم (کوله آمادهام را چک کردم)تا از بودن همه وسایل مطمئن شوم. ساحل از پشت سر صدایم زد:
- مطمئنی میخوای بری؟!
در را باز کردم و آرام گفتم:
- نمیدونم قراره چی پیدا کنم، ولی حس میکنم اگه نرم، یه چیزی ازم کم میمونه... سری تکان داد:
- فقط قول بده هرجا که رفتی، خودتو جا نذاری.
لبخند زدم:
- قول میدم.
——
آن شب، برای آخرین بار روی ایوان نشستم. خوابم برد. و در خواب، در اتاقی قدیمی بودم، با دیوارهایی از خاک و نور. زنی نشسته بود با چادری بلند و طرحدار. چهرهاش معلوم نبود اما صدایش نرم و نافذ بود. گفت:
- دنبال حقیقت میگردی؟!
گفتم:
- بله.
گفت:
- پس بیا از اول شروع کن. از جایی که قصهها هنوز زمزمه بودن. از جایی که زنها، اسم نداشتن ولی ستون بودن. خواستم بپرسم کجا که صدایش میان باد گم شد.
——
صبح وقتی از خواب پریدم،همه چیز روشن بود. نه فقط هوا، بلکه ذهنم. نقشهی ایران را باز کردم. انگشتهایم را آرام روی آن کشیدم. (پیشنهاد میدم "و" رو حذف کنی گلم) و ناگهان، بیهیچ دلیل منطقی روی ناحیهای در حوالی فارس ایستاد. شهری که اسمش را فقط شنیده بودم. آباده، جایی میان کوه و خاک. ساحل آمد و نقشه را دید. چیزی نگفت و فقط بلیت گرفت. و من با کولهای سبک و دلی پر راه افتادم. نه به سوی گذشته، (پیشنهاد: حذف "که" ) که به سوی خودم. باد نرم بود. نه از آن نسیمهای شاعرانه، نه از آن طوفانهای خشمگین. فقط بادی معمولی که بوی خاک را با خودش میآورد. وقتی از اتوبوس پیاده شدم، چیز خاصی به نظرم نیامد. هیچکس منتظرم نبود، هیچ تابلویی، هیچ لبخند غریبهای. اما حس کردم چیزی مرا میشناسد.
——
در کوچهای باریک قدم میزدم، با دیوارهای کاهگلی و پنجرههایی که بعضیشان هنوز چارچوب چوبی داشتند. صدای اذان از مسجدی دور شنیده میشد و زنی از پشت پردهی نازک خانهای، آب روی سنگفرش میپاشید. آباده، بیهیچ تلاش اضافهای، نفس میکشید. در مهمانسرای کوچکی اتاق گرفتم. زنی حدوداً پنجاهساله مسئولش بود با موهایی جوگندمی که زیر روسری نخیاش پنهان نمیشد. اسمش گیتی بود. گفت:
- تنها سفر میکنی؟
سر تکان دادم. چای آورد. لبخند زد:
- اینجا غریبه زیاد نمیآد. اگه چیزی خواستی، بپرس. ما زنها بلدیم چیزایی رو بفهمیم که هیچکجا(فاصله بین هیچ و کجا) نمیگن.
لبخند زدم. و آن لحظه، برای اولین بار حس کردم شاید جای درستی آمدهام.
عصر، وقتی برای قدم زدن بیرون رفتم، روی یک دیوار قدیمی طرحی دیدم. محو و نیمهپاکشده بود اما واضح: زنی سوار بر اسب، با شمشیری در دست. نقاشی کهنه بود اما طوری بود که انگار همین دیروز کشیده شده. اطراف را نگاه کردم. هیچکس نبود. دوربین گوشیام را بالا بردم که عکس بگیرم، اما در قاب تصویر دیوار سفید بود. انگار هیچوقت چیزی رویش نبوده. سکوت کردم. نفسی کشیدم و دانستم:
- سفرم همینجا شروع شده...
هر روز، صبح زود قبل از شلوغی بازار و بوی چای دارچین میرفتم همان کوچه. دیوار همان بود، باد همان، حتی نور آفتاب هم مثل آن روز بود. اما نقش زن اسبسوار دیگر نبود. نه با چشم، نه با دوربین. انگار فقط برای یک لحظه آمده بود، برای من! عصرها را در کوچههای قدیمی میگذراندم. با مردم حرف میزدم. زنان سالخوردهای (سالخوردهای) که گوشهی دکانشان (دکانشان) مهر و قرآن داشتند، دخترهایی که با روسریهای شل از مدرسه برمیگشتند (بر میگشتند ) و نان داغ به خانه میبردند. همهچیز ساده بود. اما زیر پوست این سادگی چیزی پنهان بود. چیزی شبیه انتظار. در خانهی گیتی، بعد از شام پای صحبتهایش نشستم. گفتم:
- توی یکی از کوچهها، یه نقاشی دیدم. یک زنِاسبسوار. میشناسینش؟
لحظهای سکوت کرد. بعد، لبخندش محو شد:
- شاید اشتباه دیدی.
اما بعد از کمی مکث، آهسته گفت:
- بعضی چیزها فقط یهبار خودشونو نشون میدن. اونم وقتی وقتش باشه. تو از کجا فهمیدی باید بری اون کوچه؟
گفتم:
– نمیدونم، فقط... کشیده شدم سمتش!
سرش را تکان داد:
- پس خودش خواسته دیده بشه.
——
آن شب دوباره خواب دیدم. دختری کوچک در بیابان راه میرفت. موهای بافتهاش با باد میرقصید. لباس سپیدی به تن داشت و در دستش شمشیری کوچک بود. صدای زنی را شنیدم، همان صدای شب اول:
- اگه میخوای بدونی کی بود، باید بری جایی که خاک هنوز حرف میزنه.
پرسیدم:
- کجا؟!
دستِ دختر به سمتی اشاره کرد. و من از خواب پریدم.
——
صبح فردا، اولین جملهای که گیتی بیمقدمه گفت، این بود:
- یه زنِ قدیمی هست، میگن یهزمانی توی همین حوالی زندگی میکرده. بعضی وقتا، تصویرش رو دیوارا (دیوارها)میافته. اسمی نداره. ولی تو خواب خیلیا اومده. چشمهام گرد شد.
پرسیدم:
- شما دیدینش؟!
پاسخ داد:
- فقط یه بار، وقتی مادرم مُرد.
پرسیدم:
- اسمش رو نمیدونین؟
مکث کرد و آرام گفت:
- بعضیا (بعضیها) میگن اسمش "بانویگمشده" بوده.
——
روز پنجم، باران آمد. نه تند، نه بیرحم. با قطرههایی آهسته و یکدست که خاک کوچهها را زنده کردند. به پیشنهاد گیتی رفتم بازار قدیمی، جایی میان سقفهای چوبی، چراغهای کمنور و صدای زنگدار پیرمردهایی که هنوز "ریال" میگفتند. بساطیها نشسته بودند روی گلیمهای کهنه، با جعبههایی پر از چیزهای بیربط: قفل، قاشق، تسبیح، دکمه، عکس، چاقو، سکه... چشمم روی جعبهای ماند. جعبهی چوبی کوچکی، با طرحی سوخته روی درش؛ اسب!
قلبم لرزید. بیهیچ فکر، خم شدم و پرسیدم:
- اینو چند میدین؟
پیرمرد نگاهی کرد و گفت:
- مال یه زن بوده. از همین دور و ورا. قدیمیه.
باعجله گفتم:
- اسمش چی بود؟
مکثی کرد و بعد گفت:
- کسی نمیدونه. ولی... یهبار که بچه بودم، شنیدم مادربزرگم بهش میگفت «سُوار».
جعبه را خریدم و بازش کردم. داخلش یک تکه کاغذ قدیمی بود با جوهری قهوهایرنگ و خطی خوش، خمیده و زنانه:
- زن بودن، همیشه لباس نبود. گاهی زره هم بود. من، هر دو را پوشیدم و نترسیدم.
سکوت کردم. دست روی کلمهها کشیدم. انگار که یک نفر، در زمانی خیلی دور، برای من نوشته باشد...
آن شب، در اتاقی که هنوز بوی چای گیتی از گوشههایش میآمد، جعبهی چوبی را دوباره باز کردم. با همان نوشتهای که انگار از دل زمان بیرون آمده باشد. دوباره آنرا(حذف فاصله بین آن و را) خواندم:
- زن بودن، همیشه لباس نبود. گاهی، زره هم بود. من، هر دو را پوشیدم و نترسیدم.
چیزی در درونم تکان خورد. این کلمات، این "زن بودن" برای من معنی داشتند. چطور ممکن است، یک زن در دل تاریخ، چنین چیزی گفته باشد؟! یک لحظه، به یاد زنان گذشته افتادم. به یاد مادران و مادربزرگانی که روزها در پشت پردهها بودند، ولی از دل همین سایهها، قدرتهای بیصدای خود را داشتند. چرا من، اینطور میدیدم؟ چرا این جمله، در من فرو رفته بود؟
——
باز به همان کوچهی قدیمی رفتم، جایی که جعبهی چوبی را پیدا کرده بودم. چشمهایم را بسته بودم و در دل کوچه، صدای قدمهایم را میشنیدم. آیا این زن، سُوار، (آیا این زن"سُوار") مرا میشناخت؟ آیا مثل من، همیشه در جستوجوی خود بوده است؟ در دلم، یک احساس جدید بود. این جمله، انگار کمرنگ(کمرنگ) اما محکم، در ذهنم میچرخید:
- زن بودن، همیشه لباس نبود.
یکدفعه (یکدفعه بیشتر در محاورهی استفاده میشه ) (ناگهان ) چشمم به چیزی افتاد. یک سنگ کوچک روی زمین. آنرا (آن را) از روی زمین بلند برداشتم و در دست گرفتم. روی سنگ، نقش زنِ اسبسوار را دیدم، با شمشیری در دست. دقیقاً همان نقاشی که در دیوار کوچه دیده بودم. دقیقا همان طرح. (،)به سمت خانه برگشتم. گیتی وقتی سنگ را دید، چشمانش پر از اشک شد:
- این، همون چیزی بود که مادرم همیشه میگفت. یادش بخیر، گمشدهها هیچوقت تمام نمیشن.
حالا میدانستم. این سفر، بیشتر از یک جستوجوی ساده بود. چیزی در من تغییر کرده بود. بعد از آن شب، دیگر بهسادگی نمیخوابیدم. نه از بیخوابی، که از بیداریای دیگر. همهچیز رنگ دیگری گرفته بود. دیوارهای قدیمی، صورت زنان در بازار، صدای پای دختران مدرسهای و حتی سکوت خودم. وقتی دفترم را باز کردم، بیمقدمه نوشتم:
- شاید زن بودن، فقط آن چیزی نباشد که به ما گفتهاند. شاید زن بودن، یعنی بلد باشی هم بایستی، هم ببخشی. هم شمشیر برداری، هم بگذاری زمین. هم از دل نرم باشی، هم از استخوان محکمتر.
——
آنروز، به موزهی کوچک شهر رفتم.( فاصله بین "نقطه و در" )در سکوتی لطیف، میان ویترین های (حذف فاصله بین "ویترین و های " واستفاده از نیم فاصله) پر از کوزه و خاک و تکههای فراموششدهی تاریخ، چشمم افتاد به تابلویی قدیمی.(،) زن بود. نه با روسری، نه با تاج. بلکه با سربندی محکم و لبخندی تلخ. پای عکس، نوشته بود:
- نامش گم شد، اما اثرش ماند. از نسل سواران خاموش.
نفس کشیدن سخت شد:
- از نسل سواران خاموش.. (...)
باخود زمزمه کردم:
- این یعنی... تنها نبود. زن دیگری هم بوده یا شایدهم زنان دیگری.
وقتی برگشتم، سنگ کوچک را برداشتم و کنار دفترم گذاشتم. بعد، روی کاغذ نوشتم:
- من آمدهام تا پیدایت کنم. تو که بیصدا جنگیدی، تو که زن بودی و سوار. نشانهها را به من بسپار. من صدای گمشدهات را میشوم، اگر هنوز وقت هست...