به چشمهایم زل زد و گفت: "با هم درستش میکنیم " چه لذتی داشت این با هم،حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمیشد،حتی اگر تمام سرمایهام بر باد میرفت،حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمیکردم.
زندگیه دیگه؛
گاهی خسته ت میکنه،
خیلی خسته ت میکنه؛
اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحاتش.
یه مدت بری سراغ خودت. هیچی نکنی،
با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.
اما مشکل اینجاست بعد که برمیگردی
میبینی یه نفر خودکارو از لای کتاب زندگیت بیرون کشیده
و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.
گم میشی ...
و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که
ندونی کجای زندگیتی ...
گاهی آدم، خودِ آدم، عشق است . بودنش عشق است . رفتن و نگاه کردنش عشق است . دست و قلبش عشق است . در تو عشق میجوشد، بیآنکه ردش را بشناسی . بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم . شاید هم بخواهی و ندانی . نتوانی که بدانی . عشق گاهی همان یادِ کمرنگِ سلوچ است و دستهای بی گِل آلودهی تو که دیواری را سفید میکنند . پیدا و ناپیداست، عشق .
اگر تو ثروتمند باشی،
سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو پوست بخری، خودَت را گرم کنی و به اسکی بروی...
اگر فَقیر باشی بَر عکس،
سَرما بَدبختی می شَود و آن وَقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف مُتنفر باشی؛
کودکِ مَن!
تَساوی تَنها در آن جایی که تو هَستی وجود دارد، مثلِ آزادی...
ما تنها تویِ رَحِم بَرابر هَستیم...
گفت: برو.
ولي همين كه او به من "برو" گفت
و "برويد" نگفت،
برای من كار تمام شده بود.
در اين كلمه كوچيك آنقدر محبت نهفته بود كه من فكر ميكردم برای يك عمر كافی خواهد بود،
داشتم به گريه می افتادم...