{روزي که تو بيايي
براي هميشه بيايي
و مهرباني با زيبايي يکسان شود
روزيکه ما دوباره
براي کبوترهايمان دانه بريزيم
و من آن روز را انتظار مي کشم
حتي روزي
که ديگر
نباشم}
{کدامين ابليس تو را
اينچنين
به گفتن نه وسوسه مي کند ؟
يا اگر خود فرشته ييست
از دام کدام اهرمنت
بدين گونه هشدار مي دهد ؟
ترديدي است اين ؟
يا خود گام صداي بازپسين قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائي
فرود مي آئي ؟}
{من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبيها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همهي اقرارهاست
بزرگترين اقرارهاست
دلم ميخواهد خوب باشم
دلم ميخواهد تو باشم و براي همين راست ميگويم
نگاه کن :
با من بمان}
{دست ات را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.}
{شما که زيبائيد تا مردان
زيبايي را بستايند
و هر مردي که به راهي مي شتابد
جادويي لبخندي از شماست
و هر مرد در آزادگي خويش
به زنجير زرين عشقي ست پاي بست
عشق تان را به ما دهيد
شما که عشق تان زندگي ست !
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است}
{به تو دستميسايم و جهان را درمييابم
به تو ميانديشم
و زمان را لم*سميکنم
معلق و بيانتها
عريان
ميوزم ، ميبارم ، ميتابم
آسمانم
ستارهگان و زمين
و گندمِ عطرآگيني که دانهميبندد
رقصان
در جانِ سبزِ خويش
از تو عبورميکنم
چنان که تُندري از شبـ
ميدرخشم
و فرو ميريزم}
{پيش از آنکه آخرين نفس را برآرم
پيش از آنکه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل
برآنم که زندگي کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم .
در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از کينه
نزد کساني که نيازمند منند
کساني که نيازمند ايشانم
کساني که ستايش انگيزند
تا دريابم
شگفتي کنم
بازشناسم
که ام
که مي توانم باشم
که مي خواهم باشم.
تا روزها بي ثمر نماند
ساعت ها جان يابد
و لحظه ها گرانبار شود}