لحظهای که دل باختم، سقوط کردم یا غرق شدم؟
تفاوتی هم نمیکند، هردو در نهایت آدمی را به کام مرگ میکشاند
و عشق هم مرگِ روح و روان است
عشق، نابودگرِ جسم و جان است... .
هر چقدر هم که سعی کنی
نمیشود مانند قبل شد
از خود میپرسی چرا؟
دلیلش را هر چند دیر میفهمی
اینکه نمیشود تو آدمی را مانند برگه کتابی بگذاری و بعد از مدتها در همان صفحه به دنبالش بگردی!
آدمها نمیایستند، آنها برگه کتاب نیستند
آنها میروند و باز نمیگردند!
قاصدک چرخی زد
لـ*ـب حوض نشست
ماهی خونی خندان را دید
دل او لرزی کرد
برق عشق به چشمش افتاد
آماس شتابانی وزید
قاصدک را به آغو*ش کشید
با خودش برد به جایی دورتر
نه که از روی حسادت باشد
قصد او نیکخواهیست
من که از دور به تماشای عرصه بنشستم
نجوای آماس به گوشم برسید
«باورت گر بشود گر نشود
عاشقی هست،...
جای گماشته بودم
خندهام را
شیطنتهای بچگانهام را
پس جُنگ نخنمای صندوقچه
و دل نشین نیست؟
خیال دوباره تسخیر، لم*س، حس کردن
تماما خود!
نسیم میوزد
حریرها میرقصند
زلفهای پریشان هم
چمدان حرفها دارد
خیالم دور دستها را سِیر
وجود چپ سینه نیز
به خیال شکفتن دوباره
اگر چه رنج دارد
امید نیز...
گوی رنگیات
روح رنگی ما
دنیای رنگارنگ روزهای کودکی
سیاهی شب
رنگ را گم کردهاند
نیست!
به خیالم دویدنهای نسیم رنگها را ربوده
به خیالم سیاهی کلاغها رنگهارا از زمین زدوده.
به خیالم نشدهای دل امید را گداخته باشد؟
ای آواز جاری وجود
دوباره نقش ده
دوباره روشن نما
دوباره جانده به خانهای عشق، محبت...
تماما وجود من به دنبال درک زخمهای وجودت به قعر نوشتهها و آنچه باید دید سفر کرد.
زیرا که برای یافتن درمان، ثفل وجود را باید شناخت.
بیزاری درونم از دروغ برایت روشن است؛ به دروغ درک کردن و مرحم زدن کار من نبوده و نیست.
راه را گماشتم تا تو تماما ضربهای احاطه شده وجودت را به وجودم سرازیر کنی...
گردش گیتی و هر لحظه که از جام جان مینوشیم؛ گویی روزها میگذرند و تو در مستانهی دنیایی!
تلنگری باش که بر دیگران پدید آمده است؛ منتظر دنیا مباش تا تلنگری بزند.
او جام جانت را خواهد شکست!
خواب های آشفته ای میدید ، از بلندی پرت میشد ، در آب غرق میشد ، به ناگاه زیر پاهایش خالی میشد.
عرق کرده و نفس زنان از خواب بر می خیزید ، چشمانش از بی خوابی به رنگ خون شده بودند، میخواست فرار کند ، از خواب هایش اما
به کجا؟ مگر میشد ؟
میخواست داد بزند ولی صدایش در گلو خفه میشد .
به تنها چیزی که...
این روزها ساعت ابریست و هر روز جمعه است.
صبح غروب است و شب غروب!
روز از نو و غروب روزها از نو و آغاز دروغهای جدید از نو!
نه کوه پشت سر داریم و نه آسمان در جایگاه سایبان؛ تنهاییم.
به راستی که تمام این حرفها در انزوای شبهای کویر پدید امده است.
آنگاه که از دنیا بروم چکاوکهای سرخِ دیار غربت در توابع برکهای که در آن گل نیلوفر مرده، خواهند گریست.
ابرهای سیاه گم شده به جبران تمام نباریدنهایی که در حق چشمهای یخ زده شده، خواهند بارید و آنگاه جسم پوشالیِ منجمد شده که در آستانه پوسیده شدن است از مزارِ خاک خوردهام مانند درختچه اقاقیا...
مرا به صلیب بکشید
چند صباحی است که گیتی تاب و توان وجود مرا اندرون خود ندارد.
لحاف ابرینه افلاک به زمین دوخته شده و ژرفای مذاب آتشفشان، فواد یشمی دریا را گداخته است.
نیستی قسمت من است!
مرا به صلیب کشید!
به نام امید زندگی
گل یاسم سلام!
چند وقت پیش بود که دیدم یکی از مغازه های سر کوچۀ مان یک بنر بزرگ چسبانده به شیشۀ ویترینش با این عنوان:«حرررررراج خداحافظی!»
میدانی من به یاد ندارم که تا به امروز وارد آن مغازه شده باشم ، یا شناختی از صاحبش یا کارکنانش داشته باشم.ولی همین عنوان«خداحافظی»ترس عجیبی...
بوی رفتن می آید
نمیدانم بهار میرود تا تیر نبودنت قلبم را به درد آورد
یا میرود تا تابستان را داغتر بسوزم در گرمای عشقت....
من در هفت سین بهاری ام از خدا خواسته بودمت تا محول کند احوال دل بیقرارم را....
چه شده پس که با رفتن بهار حال دلم رو به شادی نمیرود .....
کاش می آمدی و چشمانم را با تیر...