فردا، و فردا و فردا،
با گامهای کوتاه، از روزی به روز دیگر،
تا آخرین حرف ثبت شده در دفتر عمر می خزد؛
و تمام دیروزهایمان راه مرگ خاک آلود را برای ابلهان روشن کرده است.
خاموش، خاموش، ای شمع حقیر!
زندگی چیزی جز سایهای لرزان نیست، بازیگری است بینوا
که ساعت خویش را بر صحنه جولان می دهد و می خروشد
و آنگاه چیزی شنیده نمی شود. حکایتی است
که احمقی آن را گفته است، پر از هیاهو و خشم، که معنا ندارد.
اگر اين شعر را خواندي
دستي که آن را نوشته است به ياد نياور
زيرا من به قدري تو را دوست دارم
که دلم مي خواهد در خيال و افکار شيرين تو
از ياد رفته باشم
مبادا
به من فکر کني و تو را غمگين سازد
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
" این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است "
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است
هر زمان که از جور روزگار
و رسوايي ميان مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي خود اشک مي ريزم
و گوش ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل خويش مي آزارم
و بر خود مي نگرم و بر بخت بد خويش نفرين مي فرستم
و آرزو مي کنم که اي کاش چون آن ديگري بودم
که دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است
و اي کاش هنر اين يک
و شکوه و شوکت آن ديگري از آن من بود
و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
که حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
کمترين خرسندي احساس نمي کنم
اما در همين حال که خود را چنين خوار و حقير مي بينم
از بخت نيک ، حالي به ياد تو مي افتم
و آنگاه روح من
همچون چکاوک سحر خيز
بامدادان از خاک تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند
و با ياد عشق تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
که شأن سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام خود با پادشاهان ، عار دارم
من گل رز ديده ام
نقاب که از چهره بردارد سفيد و قرمز است
اما چنين گلي بر گونه هاي معشوقم نديده ام
عطرهايي هستند با رايحه دل پذير
بيشتر از رايحه اي که مع*شوق من با خود دارد
چشمان مع*شوقه ام بي شباهت به خورشيد است
مرجان بسيار قرمز تر از لبان اوست
من دوست دارم معشوقم حرف بزند
هر چند مي دانم
صداي موسيقي بسيار دل نواز تر صداي اوست
مطمئنم نديده ام الهه اي را هنگام راه رفتن
مع*شوق من اما وقتي راه مي رود
زمين مي خراشد
من اما سوگند مي خورم مع*شوقه ام ناياب است
من نيز مثل هر کس ديگر
با قياسي اشتباه سنجيده ام او را
تو آن فصل را در چهره من مي بيني
که پاييز برگها را به يغما برده
و جز چند برگ زرد
که در برابر سرما به خود مي لرزند نمانده
بر شاخه هايي که پرندگان
چون گروه آواز خوان بر آن تا دير گاه نغمه سر مي دادند
تو غروب آن روز را در چهره ام مي بيني
که خورشيد سر بر بالين شب گذاشته
و جامه سياه به تن کرده
تو در من فروغ آن آتش را مي بيني
که به خاکستر جواني نشسته
چون تخت مرگ که به ناچار بايد بر آن آرامش گيرد
مرگ در بستري ، که از آن حيات گرفته بود
تو اينها را مي بيني و التهاب اشتياقت
به آن کسي که مي داني به زودي ترکت خواهد کرد
بيشتر خواهد شد
تاج من بر سرم نيست
تاج من بر قلب من جاي دارد
كه الماس و فيروزه آن را نياراسته
و از ديده ها پنهان است
تاج من ، خرسندي من است
كه به ندرت پادشاهي را از آن بهره داده اند