خودم را نمیشناسم، صدایم، چهره ام، دست هایم...
هیچ چیز آنطور که روحم هست نیست و این عذاب روح و جان است. کاش اندکی نزدیک دخترکی که در روحم پرسه میزند بودم تا آدم ها جور دیگر مرا میدیدند، حتی او! هیچ کس توجهی نمیکند، حتی او و خیلی حتی او ها...
چه سخت است برای اویی بمیری که حتی احساست هم نمیکند.
سخت است جای تلاش هم نداشته باشی. یعنی شانس یک درصدی هم نداری! حتی یکدرصد و فقط میتوانی بسوزی و از دور تماشا کنی تمام حسرت های وجودت را...