حسام، همان طور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورت دخترک را جستوجو میکرد، با ژست خاصی کت آبی نفتیاش را از تن بیرون کشید و تمسخرآمیز پاسخ مهشید را داد:
- اینجا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جنابعالی سیبزمینی نیستم، این نسخهها رو واسه خودت بپیچ.
ماهبانو هینی در دلش گفت.
به قدری محکم و پر تحکم این جمله را ادا کرد که هر کسی جای او بود از خواستهاش پشیمان میشد؛ اما عجیب دوست داشت کمی این مرد یُبس و بدقلق را بچزاند.
- چهرهی خودمه، میخوام واسه خودم داشته باشمش، عیبی داره؟
از موضعش کوتاه نیامد.
- بچه نشو ماهی. بیخودی هم سعی نکن نظرم رو تغییر بدی.
صدایش به حدی بالا بود که از نگاههای...
شاید از گفتن این حرف منظور خاصی نداشت؛ اما در دلش غوغایی به وجود آمد. خندهی هیستریکی سر داد، همزمان قطره اشک سمجی روی قوس بینیاش نشست.
- انتظار داری از صدقهسری زندگی رویایی که واسم ساختی قهقهه بزنم.
شوکه شد. فکر نمیکرد یک حرف او دخترک را تا این حد به هم بریزد. پوست نمدار گونهاش را با سرانگشتان زبرش لم*س کرد.
- هیچ معلوم هست چته؟
انگار منتظر یک تلنگر بود که مثل اسپند روی آتش بترکد. دستش را به غضب پس زد و در صورتش براق شد.
- مگه فرقی هم میکنه؟ مگه مهمه واسه کسی که من حالم چطوره یا نه؟
صدای جیغش تیشه به اعصابش کشید. هر چه که میگذشت از اینکه دست این دختر را گرفته بود و با خود به این...