برای اثبات حرفش، فلک مثالی زده بود: دربارهی پیام بیسیمی به ظاهر بیخطر که یک اپراتور شنود کرده بود؛ آن هم در زمانی که آلمانیها هنوز اجازه داشتند از ایستگاه بیسیم لانگ آیلند برای ارسال پیامهای تجاری به سرزمین مادری استفاده کنند. در ظاهر، پیام چیزی نبود جز خبر مرگ یکی از بستگان، آن هم با جزئیاتی کم. اما کمی بعد همان اپراتور، پیام مشابهی را از بخش دیگری از کشور شنید؛ با تفاوتی جزئی. اندکی بعد هم پیام سومی با همان مضمون دریافت شد. مقایسهی همین پیامها بود که مقامات ایالات متحده را به کشف رمز پشت آنها رساند.
با یادآوری این موضوع، جین با خودش گفت وظیفهی خاصش همین حالاست: باید پیرمرد آلمانی را دنبال کند و هر حرکتش را یادداشت کند. چندین بلوک پشت سر او رفت، بیآنکه کوچکترین شکی در ذهن پیرمرد برانگیزد. یکبار هاف ایستاد تا سیگاری روشن کند؛ جین سریع خود را به ویترین مغازهای نزدیک کرد و وانمود کرد مشغول تماشاست. بار دیگر پیرمرد جلوی ویترین یک اغذیهفروشی توقف کرد. جین شمارهی در و نام صاحب مغازه را یادداشت کرد ـ نامی آشکارا آلمانی. تقریباً مطمئن بود که شکارش همینجا وارد خواهد شد، اما پیرمرد ادامه داد و کمی جلوتر وارد یک مغازه لوازمالتحریر شد.
جین لحظهای مردد ماند، اما با جسارت پا به داخل گذاشت. باید میفهمید او آنجا چه میکند. وارد که شد، چشمش به بخش پشتی افتاد؛ جایی که یک کتابخانهی کوچک امانت کتاب قرار داشت. هاف آنجا بود و کتابهای قفسهها را ورق میزد. جین هم بیدرنگ به پیشخوان نزدیک شد.
گفت:
- کتاب شبهای لایمهاوس رو دارین؟
عنوانی بود که بیهوا به ذهنش رسیده بود؛ نسخهای از آن را در خانه داشت، اما همین تنها چیزی بود که توانسته بود سریع به زبان بیاورد.
دختر مسئول نگاهی به قفسه انداخت و جواب داد:
- چندتا نسخه داریم، ولی فکر نمیکنم همهشون چاپی باشن. بذار ببینم واست پیدا میکنم.
وقتی متصدی مشغول گشتن لابهلای قفسهها بود، جین چند سؤال پراکنده دربارهی کتابها پرسید و همزمان از گوشهی چشم پیرمرد را زیر نظر داشت. هاف پشت به او، قفسهها را بررسی میکرد و یکییکی کتابها را برمیداشت و ورق میزد، بیآنکه تصمیمی بگیرد.
جین کنجکاو شد بداند او دنبال چه میگردد. هر بار سعی میکرد بفهمد عنوان کتابی که پیرمرد برداشته چیست. اما چیزی غیرمنتظره توجهش را جلب کرد: هر بار هاف دقیقاً سومین کتاب از انتهای قفسه را برمیداشت. نه برای خواندن، که انگار برای جستجو. رفتارش بیشتر شبیه کسی بود که مطمئن است چیزی پنهان شده و انتظار دارد آن را پیدا کند.
	
	
				
			با یادآوری این موضوع، جین با خودش گفت وظیفهی خاصش همین حالاست: باید پیرمرد آلمانی را دنبال کند و هر حرکتش را یادداشت کند. چندین بلوک پشت سر او رفت، بیآنکه کوچکترین شکی در ذهن پیرمرد برانگیزد. یکبار هاف ایستاد تا سیگاری روشن کند؛ جین سریع خود را به ویترین مغازهای نزدیک کرد و وانمود کرد مشغول تماشاست. بار دیگر پیرمرد جلوی ویترین یک اغذیهفروشی توقف کرد. جین شمارهی در و نام صاحب مغازه را یادداشت کرد ـ نامی آشکارا آلمانی. تقریباً مطمئن بود که شکارش همینجا وارد خواهد شد، اما پیرمرد ادامه داد و کمی جلوتر وارد یک مغازه لوازمالتحریر شد.
جین لحظهای مردد ماند، اما با جسارت پا به داخل گذاشت. باید میفهمید او آنجا چه میکند. وارد که شد، چشمش به بخش پشتی افتاد؛ جایی که یک کتابخانهی کوچک امانت کتاب قرار داشت. هاف آنجا بود و کتابهای قفسهها را ورق میزد. جین هم بیدرنگ به پیشخوان نزدیک شد.
گفت:
- کتاب شبهای لایمهاوس رو دارین؟
عنوانی بود که بیهوا به ذهنش رسیده بود؛ نسخهای از آن را در خانه داشت، اما همین تنها چیزی بود که توانسته بود سریع به زبان بیاورد.
دختر مسئول نگاهی به قفسه انداخت و جواب داد:
- چندتا نسخه داریم، ولی فکر نمیکنم همهشون چاپی باشن. بذار ببینم واست پیدا میکنم.
وقتی متصدی مشغول گشتن لابهلای قفسهها بود، جین چند سؤال پراکنده دربارهی کتابها پرسید و همزمان از گوشهی چشم پیرمرد را زیر نظر داشت. هاف پشت به او، قفسهها را بررسی میکرد و یکییکی کتابها را برمیداشت و ورق میزد، بیآنکه تصمیمی بگیرد.
جین کنجکاو شد بداند او دنبال چه میگردد. هر بار سعی میکرد بفهمد عنوان کتابی که پیرمرد برداشته چیست. اما چیزی غیرمنتظره توجهش را جلب کرد: هر بار هاف دقیقاً سومین کتاب از انتهای قفسه را برمیداشت. نه برای خواندن، که انگار برای جستجو. رفتارش بیشتر شبیه کسی بود که مطمئن است چیزی پنهان شده و انتظار دارد آن را پیدا کند.
			
				آخرین ویرایش: