- تا ده دقیقهی دیگه، روی نیمکتی تو امتداد خیابون، دو بلوک آن طرفتر از خانهتون، مینشینم.
او با احساس آسودگی خاطری سریع پاسخ داد:
- اونجا میبینمت.
او احساس میکرد اوضاع دارد بیش از حد پیچیده میشود که بتواند به تنهایی از پسش بربیاید. کارتر میدانست چه کار کند. اگر هاف و کرامر از او در مورد تعقیب هاف پیر مطلع میشدند، هر چه زودتر به مأموران باتجربهتر از او گزارش میدادند، بهتر بود.
کارتر هشدار داد:
- وقتی دیدی روی نیمکت نشستم با من صحبت نکن. فقط کنارم بنشین و صبر کن تا مطمئن بشم کسی ما رو تماشا نمیکنه. وقتی اوضاع امن شد با تو صحبت میکنم.
- فهمیدم.
او پاسخ داد.
- خداحافظ.
همین که با عجله کلاه و کتش را پوشید، تقریباً غرق در انزجاری از احساسات شد. دو روز پیش، دنیای اطرافش جایی بیخیال، دلپذیر، هرچند گاهی خستهکننده به نظر میرسید. حالا با لرز میدید که نقاب از چهرهاش برداشته شده و برای اولین بار با تمام زشتیاش، مکانی پر از قتل و جاسوسی و دسیسههای مخفی، آشکار شده است. آدمهای اطرافش دیگر کم و بیش عروسکهای جالبی در دنیای بازی نبودند. آنها واقعیتهای زندهای بودند که برای خنثی کردن و غلبه بر یکدیگر نقشه میکشیدند و برنامهریزی میکردند. تقریباً آرزو میکرد که خوابش آشفته نمیشد و با واقعیتها بیدار نمیشد. تقریباً وسوسه شده بود که شغل جدیدش را رها کند.
سپس، یک بار دیگر، احساسی از شور میهنپرستی او را فرا گرفت. به برادرش فکر کرد که جایی در سنگرها میجنگید. او دیگر سربازان شجاع را در کشتیهای بزرگ هادسون تصور کرد. او به یاد توطئهگران شیطانی با بمبهای مرگبارشان افتاد که تلاش میکردند قبل از تقویت خطوط متفقین، پایان هولناکی برای همه آنها رقم بزنند. او همچنین به آن زیردریاییهای ضد انسانی فکر کرد که همیشه در کار شیطانی خود بودند و توسط موجودات حیلهگر و جاسوس درست در همین نیویورک، به احتمال زیاد توسط همان مردم همسایه، به سمت طعمه خود هدایت میشدند.
با ل*بهای زیبایش که مصمم و استوار به هم دوخته شده بودند، خانه را ترک کرد و با قدمهای سریع به سمت شمال رفت. هر اتفاقی که میافتاد، او به کارش ادامه میداد. کشورش به او نیاز داشت و همین برایش کافی بود.
	
	
				
			او با احساس آسودگی خاطری سریع پاسخ داد:
- اونجا میبینمت.
او احساس میکرد اوضاع دارد بیش از حد پیچیده میشود که بتواند به تنهایی از پسش بربیاید. کارتر میدانست چه کار کند. اگر هاف و کرامر از او در مورد تعقیب هاف پیر مطلع میشدند، هر چه زودتر به مأموران باتجربهتر از او گزارش میدادند، بهتر بود.
کارتر هشدار داد:
- وقتی دیدی روی نیمکت نشستم با من صحبت نکن. فقط کنارم بنشین و صبر کن تا مطمئن بشم کسی ما رو تماشا نمیکنه. وقتی اوضاع امن شد با تو صحبت میکنم.
- فهمیدم.
او پاسخ داد.
- خداحافظ.
همین که با عجله کلاه و کتش را پوشید، تقریباً غرق در انزجاری از احساسات شد. دو روز پیش، دنیای اطرافش جایی بیخیال، دلپذیر، هرچند گاهی خستهکننده به نظر میرسید. حالا با لرز میدید که نقاب از چهرهاش برداشته شده و برای اولین بار با تمام زشتیاش، مکانی پر از قتل و جاسوسی و دسیسههای مخفی، آشکار شده است. آدمهای اطرافش دیگر کم و بیش عروسکهای جالبی در دنیای بازی نبودند. آنها واقعیتهای زندهای بودند که برای خنثی کردن و غلبه بر یکدیگر نقشه میکشیدند و برنامهریزی میکردند. تقریباً آرزو میکرد که خوابش آشفته نمیشد و با واقعیتها بیدار نمیشد. تقریباً وسوسه شده بود که شغل جدیدش را رها کند.
سپس، یک بار دیگر، احساسی از شور میهنپرستی او را فرا گرفت. به برادرش فکر کرد که جایی در سنگرها میجنگید. او دیگر سربازان شجاع را در کشتیهای بزرگ هادسون تصور کرد. او به یاد توطئهگران شیطانی با بمبهای مرگبارشان افتاد که تلاش میکردند قبل از تقویت خطوط متفقین، پایان هولناکی برای همه آنها رقم بزنند. او همچنین به آن زیردریاییهای ضد انسانی فکر کرد که همیشه در کار شیطانی خود بودند و توسط موجودات حیلهگر و جاسوس درست در همین نیویورک، به احتمال زیاد توسط همان مردم همسایه، به سمت طعمه خود هدایت میشدند.
با ل*بهای زیبایش که مصمم و استوار به هم دوخته شده بودند، خانه را ترک کرد و با قدمهای سریع به سمت شمال رفت. هر اتفاقی که میافتاد، او به کارش ادامه میداد. کشورش به او نیاز داشت و همین برایش کافی بود.
			
				آخرین ویرایش: