آقای فلک با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
- کارتر مدت زیادی هست که مامور بوده و مرموز بودن براش تبدیل به یک طبیعت ثانویه شده.
جین با تعجب پرسید:
-‌ یه مامور... نمی‌فهمم.
آقای فلک توضیح داد:
-‌ یک مأمور وزارتخانه است، که در کار سرویس مخفی برای دولت مشغول بوده.
-‌ اوه!
تعجب جین بیشتر از روی خوشحالی و درک واقعیت بود تا تعجب صرف، و رضایتی که در چهره‌اش نمایان شد، از نگاه آقای فلک پنهان نماند.
او صندلی‌اش را کمی به صندلی جین نزدیک‌تر کرد و پرسید:
-‌ اگر قبل از اینکه توضیح بدم چرا اینجا هستین، چند سوال شخصی از شما بپرسم، اعتراضی ندارین؟
جین گفت:
- مطمئناً نه.
-‌ شما متولد آمریکا هستین؟
-‌ اوه، بله.
-‌ و پدر و مادرت؟
-‌ آمریکایی برای ده یا دوازده نسل.
-‌ چند وقته که تو اون آپارتمان تو خیابون ریورساید درایو زندگی می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
- حدود پنج سال.
-‌ شما از مستاجران دیگه این خونه کسی رو می‌شناسین؟
-‌ نه، یعنی شخصاً هیچ‌کدوم‌شون رو نمی‌شناسم.
-‌ وقتتون کاملاً پره؟
-‌ نه، در واقع این طور نیست؛ من اصلاً کاری برای انجام دادن ندارم. هیچ کاری جز اینکه سعی کنم خودم رو سرگرم کنم.
آقای فلک لحظه‌ای تامل کرد، بعد با لحنی جدی اما مهربان گفت:
-‌ خوبه. حالا حاضرین در یک کار مخفی برای دولت ایالات متحده، کاری با بالاترین اهمیت، کمک کنین؟
چشمان جین برق زد و با اشتیاق پاسخ داد:
-‌ می‌خوام با کمال میل!
فلک او را با احتیاط پیش از اینکه او خیلی سریع خوشحالش کند، هشدار داد:
-‌ خیلی سریع جواب نده. یادت باشه، این یک کار واقعیه؛ یک کار جدی. همیشه خوشایند نیست و گاهی هم احتمالاً خطرناک می‌شه. و مهم‌تر از همه اینکه این کار باید کاملاً مخفیانه انجام بشه. حتی به والدینت هم نباید چیزی بگی. باید به خودت قول بدی که هیچ‌وقت درباره کاری که انجام می‌دی یا ازت خواسته می‌شه، با هیچ‌کس حرف نزنی. به هیچ‌کس نمی‌شه اعتماد کرد به محض اینکه یک نفر دیگه راز رو بفهمه، دیگه راز نیست. حالا می‌تونیم روی تو حساب کنیم؟
جین، با لهجه‌ای آرام اما مصمم، گفت:
-‌ مطمئناً می‌تونید روی من حساب کنید. قول می‌دم. مدت‌هاست مشتاق بودم کاری برای کمک انجام بدم، واقعاً کمک کنم. پدرم تلاش زیادی می‌کنه تا به دولت کمک کنه؛ ایشون تو هیئت مدیره کشتیرانی کار می‌کنه.
فلک سر تکان داد؛ انگار که از قبل از این موضوع اطلاع داشت.
 
آخرین ویرایش:
جین با بغضی کوچک ادامه داد:
-‌ برادرم، تنها برادرم، اونجاست، برای دولتش می‌جنگه. اگر کاری از دستم بر بیاد که به کشوری که اون براش می‌جنگه کمک کنه، کشوری که ممکنه برایش بمیره، به شما قول می‌دم که با کمال میل، با قلبم، روحم، جسمم، با تمام وجودم این کار رو انجام بدم
آقای فلک به آرامی پاسخ داد:
- متشکرم. مطمئن بودم که تو همچین دختری هستی. حالا گوش کن.
صندلی‌اش را کمی به صندلی او نزدیک‌تر کرد و صدایش تقریباً به زمزمه تبدیل شد:
تو آپارتمان کناری‌ات دو مرد زندگی می‌کنن اتو هاف و برادرزاده‌‌اش، فرد. اونا یه خدمتکار پیر آلمانی دارن، اما فعلاً می‌تونیم اون رو از این ماجرا کنار بذاریم. پیرمرد واردکننده‌ی توری هست. ظاهراً هر دوی اونا از سوءظن مبرا هستن، اما..
ناگهان مکث کرد.
جین با هیجان پرسید:
- فکر می‌کنی ونا جاسوس هستن؟ جاسوس آلمان. معلومه که آلمانی هستن؟
فلک پاسخ داد:
- اتو هاف متولد آلمان هست، اما بیست ساله که اینجا زندگی می‌کنه. چند سال پیش مدارکش رو گرفت و شهروند آمریکا شد.
جین با کنجکاوی پرسید:
- و مرد جوان؟
لحنش سرشار از علاقه بود؛ حتماً همان مردی که از پنجره دیده بود، بیشترین شک را به او داشتند.
فلک گفت:
- اون ادعا می‌کنه که متولد آمریکاست.
جین با ناامیدی گفت:
- اوه...
فلک ادامه داد
- اما یه چیز عجیب غریب تو همه اینا هست. اون فقط سه روز قبل از اینکه ما وارد جنگ بشیم، به این کشور رسید. یه گواهی داشت که به درستی تایید شده بود و محل تولدش سینسیناتی ذکر شده بود. با یه کشتی اسکاندیناویایی اومده بود. آلمانی رو هم به خوبی و به روانی انگلیسی صحبت می‌کنه، هر دو رو بدون لهجه.
 
آخرین ویرایش:
جین که از اینکه متوجه شده بود فلک می‌خواهد از او دفاع کند، کمی متعجب شده بود، گفت:
- شاید خارج از کشور تحصیل کرده.
فلک گفت:
-‌ حتماً همینطور بوده، اما باورم نمی‌شه که آلمان تو این زمان به هر جوون آلمانی-آمریکایی که قابلیت سربازی داشته باشه، اجازه برگشت به خونه رو بده — و ظاهر هاف جوون قطعاً نشان از آموزش نظامی داره.
-‌ حتماً همینطوره.
فلک ادامه داد:
- مگر اینکه فرستادن او به اینجا هدف خاصی داشته باشه.
جین به آرامی گفت:
- فکر می‌کنی اون رو به عنوان جاسوس به این کشور فرستادن؟
آقای فلک گفت:
-‌ در کار ما جرات فکر کردن نداریم. نمی‌تونیم صرفاً حدس بزنیم. باید ثابت کنیم. شاید حال خانواده هاف خوب باشه، من نمی‌دونم. هنوز هیچ‌کس نمی‌دونه. بذار بعضی از شرایط رو برات تعریف کنم. تا همین حد می‌دونیم. فون برنستورف رفته. فون پاپن رفته. ده‌ها نفر از هواداران و مبلغان فعال آلمانی دستگیر، بازداشت یا زندانی شدن. با این حال، علیرغم تمام کارهایی که انجام دادیم، کار اونا ادامه داره.
-‌ یک سازمان مخفی عظیم، که به خوبی با بودجه تأمین شده، دائماً تو این کشور در حال کاره و سعی می‌کنه ارتش‌های ما رو فلج کنه، کارخانه‌های مهمات ما رو نابود کنه، شهروندان ما رو فاسد کنه، کنگره ما رو مختل کنه. هر حرکتی که ایالات متحده انجام می‌ده، زیر نظره. همونطور که احتمالاً می‌دونی، هر روز تعداد زیادی از نیروهای آمریکایی در حال انتقال به هادسون هستن.
جین گفت:
- بله، از پنجره‌هامون می‌تونیم ببینیم.
آقای فلک با لحنی تأثیرگذار گفت:
-‌ خب، حالا واقعیت اینه. کسی جایی تو خیابان ریورساید، کشتی‌های جنگی و ناوگان‌های موجود تو رودخانه را از نزدیک و به طور مداوم زیر نظر داره. ما اخیراً موفق شدیم برخی پیام‌های رمز رو رهگیری و رمزگشایی کنیم. این پیام‌ها نه تنها زمان حرکت ناوگان‌ها را می‌گفتن، بلکه تعداد سربازان هر کدوم و قدرت کاروان اونارو هم نشون می‌دادن. ما هنوز نمی‌دونیم که منشأ این پیام‌ها کجاست.
-‌ ما عملاً مطمئن هستیم که کسی تو نیروی دریایی خودمون، یک خائن سیاه‌دل که لباس افسری پوشیده — شاید چند نفر از اونها — با کسی تو ساحل در ارتباط هست و حیاتی‌ترین اسرار دولت ما را فاش می‌کنه.
جین فریاد زد:
- باورم نمی‌شه، افسران آمریکایی خودمون، خائن!
آقای فلک با تأسف گفت:
- بدون شک بعضی از اونا همینطور هستن. کارآیی آلمانی‌ها، که سال‌ها مشتاقانه منتظر این جنگ بودن، با دقت یک سیستم جاسوسی گسترده ایجاد کرد. سال‌ها پیش، مدت‌ها قبل از اینکه جنگی تصور بشه یا حداقل قبل از اینکه ما تو این کشور به اون فکر کنیم خیلی از مأموران مخفی ویلهلمستراس عمداً اینجا مستقر شدن.
-‌ خیلی از اونا سال‌ها ساکن اینجا بودن و با مشغول شدن به تجارت، شغل واقعی خودشون رو پنهان می‌کردن و از وقت خودشون تو انتظار جنگ با جمع‌آوری تمام اسرار تجاری و بازرگانی ما برای آلمان استفاده می‌کردن. بعضی از این جاسوسا حتی تابعیت آمریکا رو دریافت کردن و خودشون و بچه‌هاشون به عنوان شهروندان خوب آمریکایی جا زدن. اونا حتی اسم‌های خودشون رو آمریکایی کرده‌ان.
 
آخرین ویرایش:
-‌ آن‌ها با زیرکی و پافشاری راه خود را به مکان‌هایی باز کرده بودند که گاهی دسترسی مستقیم به مقامات بالای کارخانه‌ها، فرماندهان ارتش و حتی مقامات دولتی داشتندافرادی که می‌توانستند اطلاعات مهم جمع‌آوری کنند. هیچ جای دنیا این کار به این راحتی ممکن نبود، چون بخش بزرگی از جمعیت آمریکا یا خودشون آلمانی بودند یا والدینشون. توی نیویورک، بیش از سه چهارم یک میلیون نفر یا خودشون متولد آلمان‌اند یا والدینشون. بیشترشون وفادار به آمریکا هستن، ولی همین باعث شده نفوذ جاسوس‌ها توی ارتش و نیروی دریایی ما راحت‌تر باشه. تازه از ملیت‌های دیگه هم جاسوس استخدام می‌کنن؛ دانمارکی، سوئدی، اسپانیایی، ایتالیایی، سوئیسی و حتی آمریکای جنوبی، و همه آزادانه رفت و آمد می‌کنن.
جین با تعجب گفت:
- وای… من هیچ وقت نمی‌دونستم آلمانی‌ها اینقدر دور و برمون هستن.
آقای فلک ادامه داد:
- ما خانه‌ها و اقامتگاه‌ها رو گشتیم تا این گروه خاص جاسوس‌های نیروی دریایی رو پیدا کنیم. سه جا به طور ویژه مشکوک هستند، و یکی از اون‌ها آپارتمان خانوادهٔ هافه. اون‌ها سی روز بعد از شروع جنگ اومدن اینجا. معمولاً وقتی ساکنان یک آپارتمان مشکوک باشن، یا سرپرست ساختمان رو به عنوان معتمد انتخاب می‌کنیم یا یه واحد خالی اجاره می‌کنیم. ولی اینجا هیچ کدوم ممکن نبود؛ سرپرست ساختمون شما آلمانی-آمریکاییه و ما جرئت اعتماد نداریم، و هیچ آپارتمان خالی هم نیست. ما تا جای ممکن خانوادهٔ هاف رو زیر نظر داشتیم. کارتر، که مسئول نظارت مخفیانه بود، اتفاقی آدرس شما رو شنید، فهرستی از مستاجرا رو نوشت و محل آپارتمان شما رو یادش موند. فوراً به ذهنش رسید که اگه شما با ما همکاری کنید، یه فرصت خیلی مهم و ارزشمند ایجاد می‌شه.
جین با کنجکاوی پرسید:
- خب… می‌خواید من دقیقاً چی کار کنم؟ باید بهم بگید چطور انجامش بدم.
 
آخرین ویرایش:
آقای فلک گفت:
- هر کارآگاه خوب سه تا چیز لازم داره: مشاهده، جمع‌بندی و عقل سلیم. تو باید بتونی همه‌چی رو از نزدیک ببینی، چیزها رو کنار هم بذاری و از عقلت استفاده کنی. خانواده هاف رو که می‌شناسی، نه؟ اونا تو آپارتمان کناری شما زندگی می‌کنن، درسته؟
جین پاسخ داد:
- بله، اتاق خواب آقای هاف جوون درست کنار اتاق منه.
آقای فلک با جدیت پرسید:
- خب، از آپارتمان بغلی چیزی می‌شنوی؟ حرف و صحبت یا مکالمه‌ای؟
جین گفت:
- نه، فقط صداهای خفه و مبهم.
فلک ادامه داد:
- پنجره‌ها رو دیدی؟ مشرف به رودخانه و واگن‌ها هستن، مگه نه؟
جین تصدیق کرد:
- آره، پنجره‌های اتاق خواب آقای هاف و اتاق بغلی، آپارتمونشون مثل کپی آپارتمون ماست.
آقای فلک فوراً از جا پرید و سمت گاوصندوق رفت. کشوی داخلی را باز کرد، یک دیسک فلزی کوچک بیرون آورد و به او داد. جین با کنجکاوی نگاهی به آن انداخت؛ هیچ نوشته‌ای نداشت جز علامتِ «K-19».
آقای فلک گفت:
- این تنها مدرکیه که الان می‌تونم بهت بدم. اینو جایی امن، حتی لابه‌لای لباس‌هات پنهون کن و جز در مواقع خیلی ضروری به کسی نشونش نده. اگه توی خطر باشی، هر افسر پلیس فوراً اینو می‌شناسه و هر کمکی که لازم باشه برات می‌کنه.
دختر اندکی مضطرب گفت:
- اما من هنوز نمی‌دونم دقیقاً باید چیکار کنم.
 
آخرین ویرایش:
ـ فعلاً به شگردهای شما اعتماد دارم تا فرصت‌هایی برای کمک به ما فراهم کنی. ما از بیرون خونه رو از نزدیک زیر نظر داریم. کارتر شما رو به بقیه مأموران معرفی می‌کنه. روزی یک‌بار از شما انتظار دارم که با من تماس بگیری، نه از خونتون، بلکه از یک تلفن عمومی. این شماره من هست. بین «خانم جونز صحبت می‌کنه» و من می‌دونم کیه. می‌تونم بدون ایجاد سوءظن با شما از طریق یادداشت ارتباط برقرار کنم؟
ـ اوه، بله، حتماً.
ـ اگه هر زمانی مجبور باشم با شما تماس بگیرم، یا اگه هر یک از مأمورا دیگه بخوان با شما ارتباط برقرار کنن، رمز عبور «من از طرف خانم جونز صحبت می‌کنم» هستش.
ـ هیجان‌انگیز نیست ـ یه رمز عبور مخفی؟
ـ اگه می‌تونی بدون اینکه خودت رو به خطر بندازی، از پسش بربیای، کاش با اون مرد جوون آشنا می‌شدی.
ـ این که ساده‌ست.
(و یادش آمد که چطور موقع ترک هتل، مرد فنجانش را به سمتش بالا برده بود و با چه تحسینی فنجانش را بالا برده بود.)
ـ در صورت امکان، بفهم که چه کسایی تو آپارتمان به ملاقاتشون می‌یان و حواست به هر نوع علامتی که به مأمورأی حمل‌ونقل می‌دن باشه. اگه فرصتی پیش اومد که یادداشت یا نامه‌ای به دست هر کدوم از اونا رسید، تو باز کردن و کپی کردنش تردید نکن.
ـ مجبورم؟ ممکنه سخت باشه برام.
ـ البته که حق با توئه. به جان سربازامون که در خطرن فکر کن. باید به هر قیمتی جلوی نبوغ شیطانی این جاسوسای آلمانی گرفته بشه. به نظر می‌رسه اونا می‌تونن تمام جزئیات نقشه‌هامون رو کشف کنن. همین دو روز پیش یکی از کشتی‌های حمل‌ونقل ما از ابتدا تا انتها کاملاً بازرسی شد. دو ساعت بعد، دو هزار و ششصد سرباز تو راه فرانسه سوار اون شدند. درست به طور تصادفی، وقتی که می‌خواستن حرکت کنن، یک بمب ساعتی تو انبارهای زغال‌سنگ کشف شد، بمبی که می‌تونست همه‌شون رو به کام مرگ بفرسته.
ـ چه وحشتناک!
 
آخرین ویرایش:
ـ یکی از سرنشینا خائن بوده. کسی از زمان انجام اون بازرسی خبر داشته. کسی که بعداً اون بمب رو کار گذاشته! این نشون می‌ده ما با چه جور دشمنایی طرفیم.
جین لرزید. او به حرکت یک کشتی دیگر فکر می‌کرد، همان که برادرش را به فرانسه برده بود.
ـ بعد از اون همه چیز درست به نظر می‌رسه.
ـ بله، فقط یه راه مؤثر برای مبارزه با این شیاطین جاسوس وجود داره. ما باید از هیچ کاری دریغ نکنیم. اونا برای رسیدن به هدفشون از هیچ کاری ـ حتی قتل ـ هم دریغ نمی‌کنن.
ـ می‌دونم. خودم چیزی دیدم که باید تو بدونی.
جین تا جایی که می‌توانست، مختصر صحنه‌ای را که در ساعات اولیه صبح از پنجره اتاق خوابش دیده بود توصیف کرد؛ مردی که هاف جوان‌تر را تعقیب می‌کرد، هاف او را در گوشه‌ای پیدا کرد و به دنبالش گشت و سرانجام به تنهایی برگشت.
ـ و صبح، جسد مردی رو تو خیابون فرعی پیدا کردن. گلوله‌ای به قلبش خورده بود. یه تپانچه تو دستش بود. روزنامه‌ها نوشتن پلیس و پزشک قانونی مطمئن شدن که خودک*شی بوده. وقتی آقای هاف از اون گوشه برگشت، نگاه سرسری به چهره‌ش انداختم. تمام صورتش از نفرت منقبض شده بود، وحشتناک‌ترین حالتی که تا حالا دیده بودم. تقریباً مطمئنم که اون، اون مردو کشته. مطمئنم خودک*شی نبوده.
ـ منم مطمئنم که خودک*شی نبوده. مردی که اونجا پیدا شد یکی از افراد من بود، K-19، همون مردی که نشونش رو بهت دادم. اون مأمور شده بود تا هاف‌ها رو تعقیب کنه.
 
آخرین ویرایش:
فصل چهارم
سرنخ در کتاب

مسافران مترو که روبروی جین استرانگ نشسته بودند، وقتی او از دفتر آقای فلک به سمت بالای شهر می‌رفت، اگر او را می‌دیدند – که بیشترشان می‌دیدند – فقط یک دختر جوان لاغر و خوش‌قیافه می‌دیدند که کت و شلوار شیک و دست‌دوز پوشیده و کلاه پاریسی جذابی بر سر داشت، کلاهی که کمی کج بود تا درخشندگی موهای سیاه و مشکی‌اش را بهتر نشان دهد؛ موهایی که طبق مد روز، به طرز زیبایی تا روی گوش‌هایش بالا کشیده شده بودند. ظاهر جین تغییری نکرده بود، اما در درونش اضطرابی عجیب موج می‌زد؛ اضطرابی که از فکر مسئولیت عظیم و جذابی ناشی می‌شد که به طور غیرمنتظره به او تحمیل شده بود. ذهنش پر از شور میهن‌پرستی بود، اما کنار آن، یک حس ترس مداوم و ناملموس هم حضور داشت؛ همان ترسی که هر بار انگشتانش دیسک فلزی کوچک داخل کیفش را لم*س می‌کرد، به او دست می‌داد.
مردی که دیروز «K-19» را با خود جابه‌جا می‌کرد – آن «K-19» دیگری که قول داده بود همسایه‌ها را دنبال کند – حالا با گلوله‌ای که به قلبش خورده بود، مرده بود. جین فکر می‌کرد: آیا خطر مشابهی در انتظار من است؟ جان من هم در خطر است؟ آیا آقای فلک برای همین سرنوشت سلف خود را به من گفته بود، تا هشدار دهد که مردانی که باید با آن‌ها مقابله کنم چقدر خطرناک‌اند؟
با این حال، هیچ ترسی مانع فکر و عملش نمی‌شد. اگر چیزی بود، هیجان مواجهه با خطر واقعی بود. چیزی که بیش از همه ذهنش را مشغول می‌کرد، این بود که چگونه می‌تواند به بهترین شکل به آقای فلک و تیمش کمک کند.
 
آخرین ویرایش:
فرصت، خیلی زودتر از آنچه جین پیش‌بینی می‌کرد از راه رسید. در ایستگاه خیابان نود و ششم از قطار پیاده شد و تصمیم داشت بیست بلوک را تا خانه پیاده برود و در همین حین به کارهایی که پیش رویش بود فکر کند. در حالی که انبوهی از افکار تازه و در حال کشمکش ذهنش را مشغول کرده بود، در امتداد برادوی به راه خود ادامه داد و برای اولین بار در زندگی‌اش به لباس‌های فاخر و ظرافت‌های زنانه‌ای که با جذابیتی خاص در ویترین مغازه‌ها خودنمایی می‌کردند، بی‌توجه بود.
ناگهان با وحشت خود را جمع و جور کرد. درست مقابلش، در حالی که با قدم‌های آهسته در همان مسیر حرکت می‌کرد، مردی بود که از پشت به طرز عجیبی آشنا به نظر می‌رسید. قدم‌هایش را تندتر کرد تا به اندازه‌ای نزدیک شود که بتواند نیمرخ چهره‌اش را ببیند. نفسش در سینه حبس شد. بی‌شک آن ریش خاکستری وندایک، اتو هاف پیر بود.
کجا می‌رفت؟ چه می‌کرد؟ لحظه‌ای مکث کرد و پشت سرش را نگاه انداخت و به دو سوی پیاده‌رو چشم دوخت. امیدوار بود کارتر یا چند نفر از نیروهای فلک را در حال تعقیب شکارشان ببیند، اما امیدش بیهوده بود. در آن لحظه، به جز خودش و آقای هاف، کسی در محله نبود. اگر نیروهای فلک حرکات پیرمرد را زیر نظر داشتند، او حالا از دستشان گریخته بود.
چه باید می‌کرد؟ کلمات خداحافظی رئیسش در ذهنش طنین انداخت:
فلک به او گفته بود: «همه چی رو زیر نظر داشته باش، همه چی رو به خاطر بسپار، همه چی رو گزارش کن. هیچ جزئیاتی بی‌اهمیت نیست. اگه دیدی یکی از خانواده‌ی هاف از خونه بیرون رفت، فقط نگو "پیرمرد یا جوون ساعت سه از خونه رفتن بیرون"؛ این به درد من نمی‌خوره. من می‌خوام دقیق بدونم، مثلاً شش دقیقه بعد از سه بوده یا یازده دقیقه؟ به کدوم سمت رفته؟ تنها بوده یا نه؟ چقدر بیرون مونده؟ کجا رفته؟ چی کار کرده؟ با کی حرف زده؟
اینجا توی دفتر، من گزارش‌های تو، گزارش‌های کارتر و دوازده گزارش دیگه رو کنار هم می‌ذارم. چیزهایی که خودشون بی‌اهمیت به نظر می‌رسن، وقتی کنار هم قرار می‌گیرن، می‌تونن مهم‌ترین سرنخ‌ها رو به ما بدن.»
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین