- البته یعنی اونم از سفرهای چهارشنبهی خانوادهی هاف خبر داره.
با احتیاط در سالن عمومی رو باز کرد. کسی اونجا نبود. مثل گربه، با سرعت و سکوت رفت سمت درِ خانهی هاف و کلید جدیدش رو وارد کرد. کلید کاملاً باز کرد.
- حالا،
به جین زمزمه کرد،
- بریم پشتبوم، سریع. نباید غافلگیر بشم. حداقل ده دقیقه بهم فرصت بده، اگه تونستی پانزده دقیقه.
سریع وارد شد و در رو پشت سرش بست، فقط یه شکاف خیلی کوچک باقی گذاشت، در حالی که جین داشت آسانسور رو صدا میزد و از اپراتور میخواست که او رو به پشتبوم برسونه. وقتی از آسانسور بیرون اومد و منتظر شد دوباره پایین بیاد، یه شبکهی تزئینی اون رو از بقیهی سقف جدا میکرد. با دقت و کنجکاوی از بین نردهها نگاه کرد تا ببینه خدمتکار هاف الان داره چی کار میکنه. تصمیم گرفت تا وقتی زن آماده نشه که بره پایین پلهها، حضورش رو لو نده.
همین که از پشت پرده به پشتبوم نگاه کرد، لنای پیر رو دید که کنار رودخونه، روی سبد لباسهای نیمهپر خم شده بود و ظاهراً داشت چندتا از لباسهای تازه خشک شده رو از طنابهایی که سراسر پشتبوم کشیده شده بود، توی سبد میذاشت.
وقتی جین داشت نگاهش میکرد، پیرزن خودش رو صاف کرد و نگاهی محتاطانه به اطراف انداخت. ظاهراً از اینکه تنها بود، چیزی از جیب پیشبندش درآورد و سمت رودخونه برگشت.
جین از تعجب نفسش بند اومد، هیجان کشف تازهای وجودش رو پر کرده بود. معلوم بود خدمتکار پیر با یه عینک قوی مخصوص صحرا، داره کشتیهای حمل و نقل روی رودخونه رو بررسی میکنه. جین کنجکاوانه نگاهش میکرد و فکر میکرد اون داره دنبال چی میگرده، و اینکه آیا اون عینک میتونه کشتیهای جنگی یا قایقهای دیگه رو تشخیص بده یا نه.
حرکت بعدی لنای پیر حتی عجیبتر بود. با عجله عینکش رو توی سبد انداخت و دوباره شروع کرد به آویزون کردن تعدادی لباس به طنابها. جین با دقت دید که لباسها دستمال بودن، یکی قرمز بزرگ و بقیه سفید، بعضی بزرگ و بعضی کوچیک، یه ردیف طولانی از چیزی جز دستمال.
با احتیاط در سالن عمومی رو باز کرد. کسی اونجا نبود. مثل گربه، با سرعت و سکوت رفت سمت درِ خانهی هاف و کلید جدیدش رو وارد کرد. کلید کاملاً باز کرد.
- حالا،
به جین زمزمه کرد،
- بریم پشتبوم، سریع. نباید غافلگیر بشم. حداقل ده دقیقه بهم فرصت بده، اگه تونستی پانزده دقیقه.
سریع وارد شد و در رو پشت سرش بست، فقط یه شکاف خیلی کوچک باقی گذاشت، در حالی که جین داشت آسانسور رو صدا میزد و از اپراتور میخواست که او رو به پشتبوم برسونه. وقتی از آسانسور بیرون اومد و منتظر شد دوباره پایین بیاد، یه شبکهی تزئینی اون رو از بقیهی سقف جدا میکرد. با دقت و کنجکاوی از بین نردهها نگاه کرد تا ببینه خدمتکار هاف الان داره چی کار میکنه. تصمیم گرفت تا وقتی زن آماده نشه که بره پایین پلهها، حضورش رو لو نده.
همین که از پشت پرده به پشتبوم نگاه کرد، لنای پیر رو دید که کنار رودخونه، روی سبد لباسهای نیمهپر خم شده بود و ظاهراً داشت چندتا از لباسهای تازه خشک شده رو از طنابهایی که سراسر پشتبوم کشیده شده بود، توی سبد میذاشت.
وقتی جین داشت نگاهش میکرد، پیرزن خودش رو صاف کرد و نگاهی محتاطانه به اطراف انداخت. ظاهراً از اینکه تنها بود، چیزی از جیب پیشبندش درآورد و سمت رودخونه برگشت.
جین از تعجب نفسش بند اومد، هیجان کشف تازهای وجودش رو پر کرده بود. معلوم بود خدمتکار پیر با یه عینک قوی مخصوص صحرا، داره کشتیهای حمل و نقل روی رودخونه رو بررسی میکنه. جین کنجکاوانه نگاهش میکرد و فکر میکرد اون داره دنبال چی میگرده، و اینکه آیا اون عینک میتونه کشتیهای جنگی یا قایقهای دیگه رو تشخیص بده یا نه.
حرکت بعدی لنای پیر حتی عجیبتر بود. با عجله عینکش رو توی سبد انداخت و دوباره شروع کرد به آویزون کردن تعدادی لباس به طنابها. جین با دقت دید که لباسها دستمال بودن، یکی قرمز بزرگ و بقیه سفید، بعضی بزرگ و بعضی کوچیک، یه ردیف طولانی از چیزی جز دستمال.