در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

دست‌هایم روی پتو فشار می‌آورند و قلبم به‌طرزی غیرقابل کنترل می‌تپد. هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم حقیقت را هضم کنم. همه‌ی تصاویر و دردهای شب گذشته، حالا معنا پیدا می‌کنند و به یکباره سنگینی‌شان بر شانه‌هایم فشار می‌آورد. با صدایی که می‌لرزد، خش‌دار و شکننده است، می‌پرسم:
- من… تو شکمم بچه داشتم؟
صدایم در اتاق کوچک و سفید بیمارستان می‌پیچد و به گوش خودم هم ترسناک می‌آید. نگاه عرفان لحظه‌ای پر از اندوه و پشیمانی می‌شود، و دستش را کمی بالا می‌آورد، انگار می‌خواهد مرا آرام کند، اما نمی‌تواند. آدونیس، سرش را کمی پایین می‌اندازد و شانه‌هایش را آرام بالا و پایین می‌کند، نگاهش پر از نگرانی و غم است.
زمان برای لحظه‌ای ایستاده و سکوت اتاق، سنگین و تهدیدآمیز، دور و برم را پر می‌کند. دنیا انگار رنگ و شکل خود را از دست داده است و تنها حقیقت تلخ و شوکه‌کننده‌ای که حالا با آن روبرو هستم، همین است: من… بچه‌ای داشتم.
آدونیس با صدایی آرام اما پر از اضطراب می‌گوید:
- ما هم نمی‌دونستیم.
چشمانم را می‌بندم و خودم را جمع می‌کنم، تلاش می‌کنم که سرگیجه‌ی ترس و شوک را کنترل کنم. در ذهنم رگه‌ای از آرامش کاذب پیدا می‌شود: اگر بچه‌ای بود، حالا نه می‌توانستم آزادانه نفس بکشم، نه طلاق از عرفان ممکن بود و نه نقشه‌های فرار و بازی‌های استراتژیکم ممکن می‌شد. حس می‌کنم باری از مسئولیت واقعی از دوشم برداشته شده و سنگینی حسرت چیزی که هنوز زنده بود و حالا نیست، کمی سبک‌تر شده.
نفسم را عمیق می‌کشم، پتو را به خودم می‌چسبانم و با تمام وجود حس می‌کنم که در این سکوت سفید بیمارستان، نه تنها جسمم بلکه روحم هم برای نخستین بار، به نحوی تلخ و مرموز، آزاد شده است.
آدونیس آرام به من نگاه می‌کند، انگار می‌خواهد عمق آرامش سرد و غریبم را بخواند. صدایش نرم اما کنجکاو است:
- نمی‌خوای… جیغ بزنی یا گریه کنی؟
چشم‌هایم را عمیق در نگاهش می‌دوزم، تک‌تک خطوط صورتش را می‌خوانم، اما هیچ احساسی جز یک سکوت سنگین و خنک در من نمی‌چرخد. صدایش را دوباره می‌شنوم، ملایم و لرزان:
- ناراحت نیستی؟
سرم را آرام به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم، انگار که با این تکان، دنیا و همه‌ی فاجعه‌هایش را به عقب می‌راند. اما قبل از آن‌که آدونیس واکنشی نشان دهد، عرفان صدایی خفه و لرزان از خود درمی‌آورد:
- اون بچه‌ی ما بوده... .
لحظه‌ای سرم را کج می‌کنم، نگاه به سقف سفید و روشن بیمارستان می‌دوزم، و با صدایی خنثی و سرد می‌گویم:
- خب؟
در این لحظه، سکوتی کامل اتاق را پر می‌کند؛ سکوتی که در آن هیچ قطره‌ی اشکی نمی‌چکد، هیچ جیغی نمی‌آید، فقط ضربان قلب من و لرزش آرام دستان عرفان، فضا را پر کرده است.
 
ناگهان صدای عرفان فضای اتاق را می‌لرزاند:
- پیوند!
آدونیس با تمام قدرت سعی می‌کند او را نگه دارد، شانه‌هایش سفت و محکم در برابر طوفان احساسات عرفان مقاومت می‌کنند:
- تو مادرش بودی لعنتی!
اما نگاه من سرد و بی‌رحم‌تر از هر لحظه‌ای است که تاکنون دیده است. آدونیس صدایش را آرام می‌کند، سعی در کنترل فضای پر از هیجان دارد:
- عرفان، آروم باش… .
اما عرفان نه می‌شنود و نه آرام می‌گیرد. با شدت خودش را از دست آدونیس می‌کشد و داد می‌زند:
- ولم کن آدونیس!
من نیز به صورت خشن اما سرد پاسخ می‌دهم:
- من تا دیروز حتی نمی‌دونستم زنتم. حالا هم باید به خاطر این‌که مادر بچه‌ات بودم ناراحت باشم؟
چشمان عرفان گرد می‌شود و صدایش بالا می‌رود، هر واژه با شوک و عصبانیت به هوا پرتاب می‌شود:
- اون بچه‌ی تو هم بوده! تو شکم تو رشد کرده اصلاً… چطور می‌تونی انقدر سنگدل باشی؟
صدایش در نهایت آرام می‌شود، اما هنوز پر از درد است:- اون بچه مگه چه گناهی کرده؟
و من، با تمام عصبانیت و ناامیدی که در جانم جمع شده، داد می‌زنم:
- من چه گناهی کردم؟! مگه چی‌کار کردم که هر روز باید زندگی با تو رو تحمل کنم؟ دارم تقاص کدوم گناهمو پس میدم؟
عرفان سرخ شده، رگ‌های گردنش برآمده، نگاهش بین خشم و درد در نوسان است. با صدایی که حالا بیشتر شبیه غرش حیوانی زخمی است فریاد می‌زند:
- بازم حق نداری در مورد بچمون این‌طوری حرف بزنی!
قدم جلو می‌گذارد، فاصله‌اش را با من کم می‌کند و با صدای ترکیده و خفه ادامه می‌دهد:
- اگه به دنیا می‌اومد چی‌کار می‌کردی؟
من با لبخندی سرد و بی‌رحم که حتی خودم را می‌ترساند، حرفم را مثل شمشیر به سمتش پرتاب می‌کنم:
- چی‌کار می‌کردم؟ فکر می‌کنی اون لکه‌ی ننگو تو آغو*ش می‌گرفتم؟ بهش شیر می‌دادم و شب‌ها براش لالایی می‌خوندم؟ نه، هیچ‌وقت! اون بچه یه موجود اضافی بود! یه موجود اضافی که هر روز بهم یادآوری می‌کرد اسیر چه کابوسی‌ام. من حتی نمی‌ذاشتم چشم باز کنه. همون لحظه‌ی اول از بین می‌بردمش و تا عمر داشتم… .
ناگاه دستش بالا می‌آید و سیلی‌اش با صدای خشک و سنگینی روی گونه‌ام می‌نشیند. لحظه‌ای هوا از سینه‌ام بیرون می‌کشد؛ داغی و گزندگی‌اش مثل شعله‌ای تمام صورتم را می‌گیرد. صدای ضربه در اتاق طنین می‌اندازد، مثل شلیک.
برای یک لحظه همه چیز می‌ایستد. صدای دستگاه ضربان قلب گویی کندتر می‌شود، نور بالای سرم لرزان‌تر، و حتی نفس‌های آدونیس که تا این لحظه بی‌حرکت کنارمان ایستاده بود، در سینه‌اش حبس می‌شود.
دستم را با حیرت روی رد جنایتش می‌گذارم. گونه‌ام می‌سوزد اما حتی پلک هم نمی‌زنم. درونم، چیزی فرو ریخته، چیزی که دیگر توان لرزیدن ندارد. نفس‌هایم آرام اما سنگین، مثل کسی که در دل طوفان خودش را به نقطه‌ای خالی سپرده، بالا و پایین می‌رود.
عرفان چند لحظه با من در سکوت می‌ایستد؛ سکوتی که تنها صدای دستگاه‌ها و بوی تند الکل بیمارستان آن را می‌شکند. نگاهش پر از زخم و عصبانیت است، اما ل*ب‌هایش می‌لرزند و بالاخره زهرش را در قالب چند کلمه بیرون می‌ریزد:
- واقعاً متاسفم برا خودم که حتی لحظه‌ای فکر کردم یه زن مثل تو می‌تونه یه مادر باشه.
یک قدم عقب می‌رود، چشم‌هایش را ریز می‌کند و با طعنه‌ای خفه می‌گوید:
- یه مادر؟ نه… تو حتی به درد دشمنتم نمی‌خوری.
سپس با صدایی آرام‌تر، اما سنگین‌تر از هر فریادی، زمزمه می‌کند:
- امیدوارم یه روز بفهمی با چی جنگیدی و چی رو از دست دادی… ولی اون روز دیگه خیلی دیره.
عرفان بی‌هوا برمی‌گردد، شانه‌هایش منقبض و سنگین. در را با شدت نیمه‌بسته می‌کوبد و از اتاق بیرون می‌رود.
آدونیس که تا حالا ساکت، کنار دیوار ایستاده بود، لحظه‌ای با تردید به من نگاه می‌کند؛ انگار می‌خواهد چیزی بگوید، اما نفسش بالا نمی‌آید. تنها ل*ب‌هایش بی‌صدا تکان می‌خورند. بعد آرام سرش را پایین می‌اندازد، به سمت در می‌رود و همراه عرفان اتاق را ترک می‌کند.
سکوت باقی می‌ماند. سکوتی که حتی صدای دستگاه‌ها هم در آن مثل وزوزی دور به گوش می‌رسد. نور سفید بالای سرم بی‌رحمانه می‌تابد و من، بی‌حرکت، میان این اتاق سرد، تنها می‌مانم.
 
ناگهان یاد آن حرف دکتر آذر می‌افتم؛ همان تکنیک ساده‌ای که بارها گفته بود برای آرام شدن کافی‌ست. در ذهن تا چهار می‌شمارم و نفس را آرام در ریه‌ام می‌فرستم. چهار شماره آن را در سینه‌ام نگه می‌دارم و در چهار ثانیه بیرون می‌دهم. این کار را سه بار تکرار می‌کنم. هوا با بوی الکل و استریل می‌سوزد و از گلویم عبور می‌کند، اما با هر بازدم انگار کمی از سنگینی‌ام فرو می‌ریزد.
چشمانم را می‌بندم و حالا حس می‌کنم دوباره می‌توانم فکر کنم؛ دوباره می‌توانم خط‌های ذهنم را جمع کنم و نگاه کنم به آنچه گفته‌ام، به آنچه کرده‌ام. حقیقتش ساده و بی‌پیرایه است: نمی‌توانم فرزند عرفان را دوست بدارم، چون از عرفان متنفرم. آن بچه فقط سایه‌ی نفرت را پررنگ‌تر می‌کرد، نه چیزی بیشتر. به خودم یادآوری می‌کنم که خدا را شاکرم این کابوس قبل از آنکه جان بگیرد تمام شده و به بدبختی‌های دیگرم اضافه نشده است.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و دوباره به دیوارهای سفید اتاق نگاه می‌کنم، به نور بی‌رحم سقف و سایه‌های بلند روی زمین. سکوت هنوز سنگین است، اما ذهنم نمی‌تواند در این سکوت آرام بگیرد. فکرم به آن دو نفر می‌رود؛ آیا برمی‌گردند یا نه؟
تصور می‌کنم عرفان با صورت خیس از اشک و لبخندی نیمه‌گسسته‌ای که فقط برای آرام کردن خودش است، از بیمارستان بیرون رفته. آدونیس شاید دستش را روی شانه‌اش گذاشته و آرامش نسبی‌اش را حفظ می‌کند، اما هیچ کدام نمی‌دانند که من چطور با این حقیقت کنار می‌آیم.
سؤالی که در ذهنم می‌چرخد، مثل خوره‌ای که آرام در اعماق مغزم می‌خزد، همین است: اگر برگردند، چه خواهند دید؟ آیا نگاهشان، کلماتشان، حتی سکوتشان می‌تواند مرا دوباره به گوشه‌ای براند؟ چطور رفتار می‌کنند؟ آن جمله‌ی آخر عرفان... ضربه‌ی آخرش بود؟ دیگر دوست ندارد مرا ببیند؟
از اعماق وجودم لبخند می‌زنم. چه عالی می‌شود اگر گزینه‌ی آخر درست از آب در بیاید. احساس ضعف می‌کنم و معده‌ام دررهم می‌پیچد. کمی احساس درد مثل درد قاعدگی دارم و به گمانم هنوز خونریزی دارم. نگاهی می‌اندازم.‌‌.. بله، دارم.
دو ساعت می‌گذرد و اتاق هنوز همان سکوت سنگین را دارد. تنها صدای مداوم دستگاه ضربان قلب و وزوز آرام تهویه، فضا را پر کرده است. پرستار روسی قبلاً سرم را چک کرده و رفته؛ حالا هیچ نشانه‌ای از او، عرفان یا آدونیس نیست.
بدنم سنگین و خسته است، اما ذهنم همچنان مشغول است. هر چند دقیقه یک‌بار چشم‌هایم به در دوخته می‌شود، منتظر صدای قدم‌ها یا باز شدن در، اما چیزی نمی‌آید. سکوت طولانی دارد طاقت‌فرسا می‌شود و حسی مبهم از رهاشدگی در من رشد می‌کند.
در همین حال، در اتاق باز می‌شود و با همان بی‌حوصلگی و دقت، پرستار ناهار را روی میز کنار تخت می‌گذارد. بوی غذا به بینی‌ام می‌رسد؛ ساده و بی‌روح، اما با این حال برای معده‌ی خسته‌ام دلگرم‌کننده است. دست‌هایم را روی پتو می‌گذارم و نفس عمیقی می‌کشم، تلاش می‌کنم روی ناهار و نیازهای جسمانی‌ام تمرکز کنم، نه روی غیاب آن دو نفر و سکوت سنگین اتاق.
چشم‌هایم روی ظرف غذا می‌چرخد و حس می‌کنم که باید انرژی جمع کنم؛ نه فقط برای بدن، بلکه برای ذهن و قلبی که هنوز میان شوک، عصبانیت و سردرگمی گیر کرده است. این ناهار، حتی اگر کوچک و بی‌روح باشد، می‌تواند نشانه‌ای از بازگشت آرامش به من باشد؛ فرصتی برای جمع کردن خودم و آماده شدن برای مواجهه با هر چیزی که بعداً ممکن است رخ دهد.
 
ناهار یک بشقاب ساده از برنج سفید و چند تکه مرغ گریل شده‌است. کمی سبزیجات پخته کنارش و یک لیوان آب سرد هم هست. هیچ چیز پرزرق و برق یا خوش‌رنگی نیست، اما همین سادگی هم الان برایم دلگرم‌کننده است؛ انگار حتی همین غذای معمولی هم می‌تواند کمی از سنگینی دل و بدنم کم کند.
دست‌هایم را روی پتو حرکت می‌دهم و با آرامش نسبی قاشق را برمی‌دارم. هر لقمه را با احتیاط می‌خورم، طعم برنج ساده و مرغ کمی شور شده، کمی خامه‌ای و در عین حال عادی است؛ طعمی که مرا به زندگی واقعی و به حال حاضر، وصل می‌کند. نه... به عنوان غذای بیمارستان جداً طعم‌اش خوب است.
لقمه آخر را با دقت می‌خورم و احساس سبکی عجیبی در معده‌ام می‌کنم؛ هرچند جسمم هنوز خسته و دردناک است، اما کمی حس قدرت و کنترل بازمی‌گردد. قاشق را کنار می‌گذارم و دستم را روی میله‌ی سرم می‌گذارم تا بلند شوم.
به آرامی پاهایم را روی زمین می‌گذارم، حس سرگیجه و ضعف هنوز هست اما میله‌ی سرم تکیه‌گاهی امن می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم و دستم را محکم‌تر روی میله می‌فشارم.
حالا می‌خواهم با همین میله‌ی سرم به آرامی از اتاق بیرون بروم و ببینم چه خبر است، برایم سوال است ببینم بیمارستان‌های‌شان چه شکلی است.
آرام حرکت می‌کنم و چرخ‌های کوچک پایه‌ی فلزی سرم با هر حرکت صدای خفیفی روی کف پوش براق و سرد می‌دهند.
در اتاق را با احتیاط باز می‌کنم. نسیم سردی که از راهرو می‌آید صورتم را نوازش می‌دهد، بوی الکل و ضدعفونی‌کننده‌ها شدیدتر از قبل توی بینی‌ام می‌پیچد. چراغ‌های مهتابی بلند بالای سر، نور سفید و بی‌روح‌شان را روی زمین انداخته‌اند و خطوط خاکستری و کشیده‌ی سایه‌ها را روی دیوار و کف می‌رقصانند.
راهم را به داخل راهرو باز می‌کنم. پرستارها با لباس‌های سفید و برخی نیز با لباس‌های آبی و سبز از انتهای راهرو رد می‌شوند؛ زبان روسی‌شان مثل زمزمه‌ی یخ‌زده در هواست، کلمات‌شان برایم نامفهوم اما سرد و بی‌حس‌اند.
میله‌ی سرم را کمی جلو می‌دهم، چرخ‌هایش روی خط باریک بین دو کاشی گیر کوچکی می‌کنند و دوباره به حرکت درمی‌آیند. قلبم تندتر می‌زند. از پشت پنجره‌ی کوچک یکی از درهای بسته، صدای آهسته‌ی دستگاه‌ها و یک مانیتور قلب شنیده می‌شود. همه چیز اینجا بی‌جان و فلزی است؛ حتی زمان هم مثل این راهرو یخ‌زده به نظر می‌رسد.
به ابتدای سالن اصلی می‌رسم. تابلوهای راهنما به زبان روسی‌اند و فقط چند واژه‌ی انگلیسی کوچک زیرشان دیده می‌شود. به اطراف نگاه می‌کنم و بیمارستان واقعا‌ً شلوغ و پر از همهمه‌ است.
 
میله‌ی سرم را محکم‌تر می‌گیرم و آرام وارد سالن اصلی می‌شوم و ناگهان گوشه‌ی چشمم حرکت می‌بیند؛ یک پرستار زن با لباس سفید، ماسک صورتی و موهای بلوند درست روبرویم ظاهر می‌شود. چشم‌هایم با تعجب به او می‌افتد و او بی‌درنگ به سمت من می‌آید.
با لهجه‌ی روسی و سرعت زیاد شروع به صحبت می‌کند، کلماتی که برایم بی‌معنی‌اند و مثل هجوم صدای طوفان به گوشم می‌رسند. اما عصبانیت و سرزنشش را حس می‌کنم. دستش را بلند می‌کند و با حرکات سریع اشاره می‌کند که نباید اینجا باشم، چرا از اتاقم خارج شدم و... انگار هشداری جدیست.
من روسی بلد نیستم اما کلماتش واضح‌تر از هر ترجمه‌ای منتقل می‌شوند؛ نگاه‌های تیز و حرکات دست و بدنش مثل تابلوهایی هشداردهنده‌اند. نفس‌هایم تند می‌شود، میله‌ی سرم را محکم‌تر می‌گیرم و با چشمان گرد شده به او نگاه می‌کنم. آرام، اما با سرعت، به سمت اتاقم برمی‌گردم. پرستار ، با گام‌های کوتاه دنبالم می‌آید. وقتی به در اتاق می‌رسم، دستش را به آرامی روی شانه‌ام می‌گذارد و با لهجه‌ی روسی چیزی می‌گوید؛ صدایش ملایم‌تر شده اما هنوز نکته‌ی هشدارآمیز دارد. هرچند چیزی از کلماتش نمی‌فهمم، اما حس می‌کنم چیزی شبیه «دیگه جایی نرو و همین‌جا بمون» است.
او پس از این هشدار کوتاه کنارم می‌ایستد، نگاهی به اتاق می‌اندازد و بعد بدون آن که چیزی اضافه کند، می‌چرخد و می‌رود. نفس عمیقی می‌کشم و آرام روی تخت می‌نشینم، اما هنوز حس سنگینی و تعقیب را در فضای سرد اتاق احساس می‌کنم.
کمی بعد در اتاق با صدایی خشک و فلزی باز می‌شود. دو نفر وارد می‌شوند؛ یکی مردی با روپوش سفید و موهای جوگندمی‌ست، لبخند کم‌رنگی بر ل*ب دارد که بیشتر از آن‌که آرام‌کننده باشد، نوعی رسمیت و فاصله را یادآور می‌شود. شانه‌های پهن و قد بلندش اولین چیزی‌ست که به چشم می‌آید و کنارش پرستاری مرد جوانی ایستاده؛ لاغراندام، با چشمانی تیره و عمیق، لباس آبی‌ رنگ بیمارستان بر تن دارد. تضاد میان جثه‌ی باریک او و اندام ستبر پزشک، برای لحظه‌ای نگاهم را می‌دزدد.
پرستار قدمی جلو می‌آید، دستش را به سویم دراز می‌کند و با لحنی کمی محتاط می‌گوید:
- سلام.
چشمانم تا انتها باز می‌شوند. به قدری از شنیدن این کلمه جا می‌خورم که چند لحظه تنها به او خیره می‌مانم، انگار زمان دوباره ایستاده است. او مکثی می‌کند و سپس می‌گوید:
- Hello.
انگار مطمئن نیست سراغ بیمار درستی آمده یا نه، یا شک دارد که زبانش را بفهمم. بی‌اختیار دستش را می‌گیرم و
حرکتی سریع و محکم، مثل چنگ زدن به چیزی آشنا در میانه‌ی این غریبه‌ها. لبخند باریکی بر ل*ب‌هایش می‌نشیند.
می‌گویم:
- سلام!
دکتر هم سلام می‌گوید، با لهجه‌ی سنگین روسی که کلمه را خشن و ناآشنا جلوه می‌دهد. پرستار نگاه کوتاهی به پرونده‌ی در دستش می‌اندازد و می‌پرسد:
- پیوند شکوهی، درسته؟
با عجله سر تکان می‌دهم.
- بله.
چشم‌هایش به سمت صندلی خالی کنار تخت و مبل دو نفره‌ی گوشه‌ی اتاق می‌روند. آن‌جا که جای خالی آدونیس و عرفان مثل سایه‌ای سرد سنگینی می‌کند. پرستار ابرویی بالا می‌اندازد و می‌پرسد:
- همراهاتون کجا رفتن؟
شانه بالا می‌اندازم، صدایم کمی خشک است:
- نمی‌دونم.
لبخند کجی می‌زند، انگار میان دلسوزی و کنایه معلق است:
- مثل پروانه که دورتون می‌چرخیدن. مخصوصاً اون آقا... همسرتون، فکر کنم
 
کلمه در گوشم طنین می‌اندازد؛ همسر. و مثل خنجری کند درونم می‌چرخد. از این واژه متنفرم. از خودش و از تمام بار سنگینی که با آن به جانم دوخته شده است. پرستار لحظه‌ای مکث می‌کند، بعد با دست به دکتر اشاره می‌کند.
- لطفاً به سوالات دکتر فیودوروف با دقت جواب بدید، باشه؟
چشم‌هایم روی روپوش سفید و نگاه نافذ دکتر می‌لغزد؛ پس دکترم این مرد بوده‌است... یکم خجالت می‌کشم.
دکتر به روسی چیزی می‌گوید؛ صدایش آرام اما قاطع است، مثل برشی سرد در هوا. پرستار جمله را به فارسی ترجمه می‌کند:
- قبلاً تجربه‌ی سقط جنین داشتین؟
بی‌صدا سرم را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهم و با صدایی که انگار از اعماق وجودم بیرون کشیده شده، می‌گویم:
- نه.
پرستار با صدای یکنواختش ترجمه می‌کند و دکتر سر تکان می‌دهد. نگاهش واقعاً نافذ است. پرستار می‌پرسد:
- الان دردتون شدیده یا نه؟
ل*ب‌هایم را مرطوب می‌کنم، چشم‌هایم لحظه‌ای روی سرم چرخ‌دار کنار تختم ثابت می‌ماند، انگار که بخواهم به چیزی تکیه کنم. با صدایی آرام جواب می‌دهم:
- نه... خیلی کمتر شده.
پرستار دوباره با همان دقت مکانیکی کلمات را به روسی برمی‌گرداند. دکتر ابرویی بالا می‌برد، جمله‌ای کوتاه می‌گوید و باز پرسشی تازه:
- مشکلات قبلی در رحم یا تخمدان داشتین؟
زبانم خشک شده. دهان باز می‌کنم، صدایم گرفته است:
- نه... هیچی. تا جایی که می‌دونم.
سایه‌ی شک روی نگاه دکتر می‌لغزد، اما زود محو می‌شود. پرستار ترجمه می‌کند و دوباره می‌پرسد:
- سابقه‌ی کیست، فیبروئید یا اختلال هورمونی دارین؟
«فیبروئید؟» برای لحظه‌ای این واژه برایم بیگانه است. ذهنم سعی می‌کند تعریفی از آن بیرون بکشد اما چیزی نمی‌یابد. تنها چیزی که می‌دانم همین کیست لعنتی‌ست. و مطمئن بودم تا قبل از این کابوس، رحمی سالم داشتم. آرام می‌گویم:
- نه... فکر نکنم.
پرستار به روسی کلمات را برمی‌گرداند. دکتر حالا کمی جلوتر می‌آید، چهره‌اش جدی‌تر از قبل و جمله‌ای بلندتر می‌گوید. پرستار کمی مکث می‌کند و با لحن جدی می‌پرسد:
- داروهایی مصرف می‌کردین که ممکنه روی سقط تأثیر گذاشته باشن؟
نفس در سینه‌ام گیر می‌کند. تصویر آن قرص آبی لعنتی، مثل شبحی جلوی چشمم ظاهر می‌شود. بعد هم تزریق عرفان... همان سوزنی که با ورودش به رگم همه‌چیز به جهنم بدل شد. لرز خفیفی روی پوستم می‌نشیند.
سرم را آهسته تکان می‌دهم، انگار اعتراف می‌کنم به جنایتی که هرگز انتخاب خودم نبود. صدایم پایین می‌آید:
- آره... گمونم تأثیرگذار بودن.
به محض اینکه سرم را تکان می‌دهم، دکتر واکنشی تند نشان می‌دهد. کلمه‌ای روسی مثل شلیک از دهانش بیرون می‌پرد؛ کوتاه، محکم، انگار همان «چی؟» فارسی باشد، اما خیلی بُرنده‌تر.
پرستار همزمان رو به من برمی‌گردد و با لحنی متعجب و کمی خشن تکرار می‌کند:
- چی؟
 
برای لحظه‌ای مردد می‌مانم. زبانم می‌خواهد حقیقت را لو بدهد، به همان قرص‌های لعنتی آبی اشاره کند. آرام می‌گویم:
- یه داروی آ... .
اما همان لحظه مغزم مثل برق می‌جهد. نه... اشتباه است. من قبل از خونریزی حتی آن قرص‌ها را نخورده بودم. وقتی هم خون از بدنم مثل رودخانه جاری می‌شد، سه تا از همان قرص‌های آبی را قورت دادم... هیچ تغییری نکرد. هیچ چیزی زیاد یا متوقف نشد. نمی‌شود دلیل سقط آن‌ها باشند.
پس مسیر حرفم را عوض می‌کنم. صدا در گلویم می‌لرزد، اما کلمات را بیرون می‌فرستم:
- اون آقایی که خودشو همسرم معرفی کرده... همیشه یه آمپول خاص بهم تزریق می‌کرد. به خاطر مشکلات بینایی‌ام مجبور بودم اون دارو رو بزنم. اگه نمی‌زدم، حالم خیلی بد می‌شد.
پرستار کلماتم را به روسی برمی‌گرداند و دکتر ابروهایش را درهم می‌کشد، پرستار بی‌درنگ برمی‌گردد و با صدایی کوتاه می‌پرسد:
- می‌دونین اون چه دارویی بوده؟
خنده‌ای بی‌اختیار از ل*ب‌هایم بیرون می‌پرد، خنده‌ای کوتاه و تلخ، بیشتر شبیه قهقهه‌ی بی‌جان یک جنازه. می‌گویم:
- نه. راستش فقط می‌دونم یه دارویی بود که خودش و دوستش ساخته بودن. مسخره‌ست..‌. نه؟
پرستار ابروهایش بالاتر می‌رود و در همان حین که با دکتر حرف می‌زند، چیزی را یادداشت می‌کند. دکتر دست‌های بزرگش را در جیب روپوش سفید فرو می‌برد، لحظه‌ای در سکوت مرا می‌نگرد و بعد جمله‌ای کوتاه به روسی می‌گوید. لحنش آرام اما جدی‌ست، مثل حکم. پرستار ترجمه می‌کند:
- همسرتون در این مورد چیزی به دکتر فیودوروف نگفته.
ذهنم شعله می‌کشد. نباید هم می‌گفت. جنایتکار عوضی.
پرستار ادامه می‌دهد:
- اون دارو مجوز داشته؟
از کجا باید بدانم آن آمپول کذایی چه کوفتی بوده؟ چه سمّی را هر بار در رگم می‌ریخته؟ ل*ب‌هایم خشک می‌شود، اما آرام می‌گویم:
- نمی‌دونم.
پرستار خودکارش را روی پرونده می‌لغزاند و در همان حال بدون اینکه سر بلند کند، می‌گوید:
- همسرتون گفته شما افسردگی شدید دارین و چون به اسکیزوفرنی مبتلا بودین، قرص کوئتیاپین مصرف می‌کردین. یه قرصه که توی بعضی برندها رنگش آبی کم‌رنگه.
لحظه‌ای به چشمانم نگاه می‌کند، منتظر تأییدم است. تنها به او خیره می‌شوم، بدون پلک زدن. بعد می‌پرسد:
- این قرص رو مصرف می‌کردین، خانم شکوهی؟
 
آهی عمیق از سینه‌ام بیرون می‌دهم، مثل سنگی که از قفسه‌ی سینه‌ام رها می‌شود. صدایم آرام اما خسته است:
- بله.
پرستار مکثی می‌کند و جمله‌ی بعدی‌اش را با احتیاط ادا می‌کند:
- شما افسردگی شدید دارین... و به اسکیزوفرنی مبتلا هستین؟
از نگاهش خوشم نمی‌آید. نگاهش مثل نور چراغ قوه‌ای است که می‌خواهد از لای همه‌ی لایه‌های تاریک ذهنم بگذرد. بی‌حوصله و سرد می‌گویم:
- تقریباً... بله.
ابروهایش باریک‌تر می‌شود، صدایش تیزتر:
- چرا تقریباً؟
و واقعاً در نگاهم سؤالش احمقانه جلوه می‌کند. دلم می‌خواهد بگویم "تو که خودت می‌فهمی پس چرا می‌پرسی؟" یعنی واقعاً نمی‌داند اسکیزوفرنی چیست؟ فقط آرام می‌گویم:
- چون به اون شدت اسکیزوفرنی ندارم... فقط بعضی وقت‌ها توهم می‌زنم ولی می‌دونم چیزهایی که می‌بینم توهمن‌. خب کسی که اسکیزوفرنی داره هیچ‌وقت...
پرستار بی‌هوا وسط حرفم می‌پرد:
- شما متوجه‌ی واقعی نبودن توهمات‌تون میشین؟
لحنش بی‌انعطاف و سرد است، مثل یک مأمور بازجویی. از رفتار خشک و تیزش بیزار می‌شوم. در چشم‌هایش هیچ همدلی‌ای نیست؛ فقط کنجکاویِ سرد یک پرنده‌ی شکاری که شکار نیمه‌جانش را ورانداز می‌کند. مگر هم‌وطن من نیست؟ پس چرا این‌گونه رفتار می‌کند؟
شاید هم من زیادی حساس شده‌ام. شاید آن‌ها فقط می‌خواهند بفهمند چرا یک زن بیست‌ساله با رحمی سالم بچه‌اش را از دست داده. اما من الان طاقت این نگاه‌ها را ندارم. با نفسی بریده می‌گویم:
- بله.
و اضافه می‌کنم:
- من یه ترومای کودکی خیلی بد داشتم که... .
اما قبل از این‌که جمله‌ام کامل شود، بی‌رحمانه روی کلامم پا می‌گذارم. کلافگی‌ام بیشتر می‌شود. اصلاً چرا باید در اتاقی سفید، مقابل دو غریبه، زخم‌های کودکی‌ام را برملا کنم؟ آن‌ها که قرار نیست التیام بدهند. آرام اما محکم می‌گویم:
- ولش کنین. میشه دلیل سقطم رو بگین؟
 
پرستار مکثی می‌کند، به دکتر نگاه می‌کند و چیزی به او می‌گوید. دکتر کوتاه سری تکان می‌دهد و جوابی می‌دهد. پرستار رو به من برمی‌گردد و ترجمه می‌کند:
- یکی از دلایلش می‌تونه این باشه که استرس و افسردگی شدیدی داشتین. شاید هم... به اون دارویی که گفتین مربوط باشه. ما باید با همسرتون تماس بگیریم و ازش اطلاعات لازم رو بگیریم.
کلمه‌ی "همسر" مثل سیلی بر گوشم می‌نشیند. خون در رگ‌هایم می‌جوشد. آن جنایتکار هیچ‌وقت همسر من نبوده.
پرستار ادامه می‌دهد:
- ولی دلیلش قرص کوئتیاپین نیست. چون تقریباً تو بارداری بی‌ضرره.
ابرویی بالا می‌برم. کلمه‌ی "بی‌ضرر" در گوشم می‌پیچد، مثل یک شوخی تلخ. بعد ادامه می‌دهد:
- همسرتون گفتن از بارداری‌تون مطلع نبودین.
با صدایی که ته‌مانده‌ی بغض در آن می‌لرزد، می‌گویم:
- نبودم.
دکتر چیزی می‌پرسد، پرستار ترجمه می‌کند:
- متوجه‌ی عقب افتادن قاعدگی‌تون نشدین؟
حافظه‌ام مثل کتابی است که صفحاتش را با تیغ بریده باشند. هیچ تصویری از آخرین قاعدگی‌ام در ذهن ندارم. فکر می‌کردم حافظه‌ام دارد کامل می‌شود، اما حالا مطمئن می‌شوم هنوز تکه‌های بزرگی گم شده‌اند. خدا می‌داند چند بار توسط آن عوضی وادار به فراموشی شده‌ام. به سختی می‌گویم:
- نه.
برای لحظه‌ای صدای عرفان در گوشم می‌پیچد. برای امتحان حرف‌هایش، می‌پرسم:
- من که کیست نداشتم... مگه نه؟
پرستار پرونده‌ام را ورق می‌زند، چشم‌هایش خطوط را دنبال می‌کند و بعد بی‌تفاوت می‌گوید:
- نه. سقط‌تون طبیعی بوده و جنین کامل سقط شده. اگه حال‌تون خوب باشه و مشکلی نداشته باشین فردا مرخص میشین.
جمله‌اش را به دکتر منتقل می‌کند. دکتر لبخندی آرام و رضایت‌بخش می‌زند، لبخندی که به نظرم بیشتر به یک حرکت قراردادی می‌ماند تا همدردی واقعی. چند جمله‌ی آرامش‌بخش می‌گوید، اما پرستار بی‌اعتنا آن‌ها را ترجمه نمی‌کند. همراه دکتر از اتاق بیرون می‌رود.
زیر ل*ب تشکر می‌کنم:
- ممنونم.
و در بسته می‌شود. سکوت برمی‌گردد و برای چند لحظه به فضای خالی اتاق خیره می‌شوم. درست است که پرستار هم‌زبانم بود، اما رفتارش آن‌قدر خشک و بی‌روح بود که انگار با دیواری حرف می‌زدم. نه دلش لرزید، نه نگاهش نرم شد و این... بیشتر از هر زخمی مرا آزار داده‌است. فکر می‌کردم می‌توانم از او کمک بگیرم.
حال چه کنم؟
 
سه ساعت گذشته. در این سه ساعت کاشی‌های سفید کف اتاق بیمارستان را شمرده‌ام. سی‌و‌هشت کاشی دارد. نه بیشتر، نه کمتر. هر بار که دوباره می‌شمارم شک می‌کنم مبادا یکی‌شان را جا انداخته باشم یا اضافه شمرده باشم. انگار ذهنم دیگر به هیچ چیز جز تکرار عددها اعتماد ندارد.
نقش و نگار پرده‌های سفید را هم شمرده‌ام. بیست‌و‌یک گل آبی کم‌رنگ دارند. گل‌هایی که بیشتر شبیه لکه‌ی آب رقیق‌شده روی پارچه‌اند تا نقش‌ونگار واقعی. به هرکدام خیره می‌شوم، سعی می‌کنم معنایی از دلشان بیرون بکشم. گاهی یکی‌شان برایم شبیه پروانه می‌شود، یکی شبیه چشمی که نیمه‌باز نگاهم می‌کند. بعد از چند دقیقه همه دوباره محو می‌شوند و فقط گل‌های تکراری آبی‌اند.
صدای تیک‌تاک ساعت دیواری در گوشم فرو می‌رود. هر ثانیه کش می‌آید، مثل قطره‌ی سرم که آرام از لوله می‌لغزد و در رگم فرو می‌رود. دلم می‌خواهد بلند شوم و قدم بزنم، اما پاهایم مثل سنگ روی تخت افتاده‌اند. انگار وزنه‌ای به جانم بسته باشند.
اتاق بی‌اندازه خالی‌ست. پرستارها چند بار آمده‌اند، سرم را چک کرده‌اند، چیزی روی پرونده نوشته‌اند و رفته‌اند. حتی نگاهشان هم در صورتم مکث نکرده. من مانده‌ام و این سکوت سفید.
چندبار چشم‌هایم را بستم و باز کردم، به امید این‌که وقتی بازشان می‌کنم چیزی تغییر کرده باشد. اما هر بار همان دیوار سفید، همان بوی تند الکل و همان سکوتی که آدم را خفه می‌کند.
سه ساعت گذشته و انگار سه روز بوده. یا سه سال..
فکرم به جای دیگری پرواز می‌کند‌. هنوز هم باورم نمی‌شود قرار بوده مادر شوم. این واژه برایم غریبه است، مثل لباسی که اندازه‌ی تنم نیست اما ناگهان روی شانه‌هایم انداخته باشند. حاضر بودم مادر هر فرزندی باشم... به جز فرزند عرفان.
ذهنم بی‌اختیار به سمت تصویری می‌رود که نمی‌خواهم ببینم. اگر به دنیا می‌آمد، چه شکلی می‌شد؟ آیا چشمان آبی و سرد او را به ارث می‌برد یا قهوه‌ای‌های پرالتهاب مرا؟ آیا موهای فر و خرمایی من روی سرش می‌نشست یا تارهای ل*خت و سیاهِ او؟
تصویر گنگی از کودکی در ذهنم شکل می‌گیرد. صورتی نیمه‌روشن، موهایی نامعلوم، نگاهی که نه به من تعلق دارد و نه به او. انگار کودکی ساخته‌شده از دود و سایه‌ها باشد. دلم می‌خواهد در آغوشم بگیرمش، اما به محض نزدیک شدن، در مه محو می‌شود و چیزی جز خلأ نمی‌ماند.
نفس در سینه‌ام سنگین می‌شود. چه تراژدی عجیبی‌ست... دلم برای چیزی می‌سوزد که هرگز شکل نگرفت، هرگز نفس نکشید و هرگز فرصت نکرد مادرش را حتی لحظه‌ای ببیند. انگار سوگواری می‌کنم برای شبحی که فقط در حد یک احتمال بود.
با این حال، بخشی از وجودم آرامش بیمارگونه‌ای حس می‌کند؛ آرامشی تلخ. چون اگر زنده می‌ماند، فرزند عرفان می‌بود. یادم می‌آید از چه عمقی از نفرت گفتم: نمی‌توانم بچه‌ای را دوست داشته باشم که ریشه‌هایش در وجود مردی مثل اوست.
اما حالا، در این اتاق سرد و تنها، می‌بینم نفرت چطور در برابر اندوه بی‌معنا می‌شود. آدم هرچه باشد، باز دلش می‌سوزد برای چیزی که از دست رفته... حتی اگر هرگز نمی‌خواسته‌اش.
اما سؤال دیگری ذهنم را می‌دَرَد: دختر می‌شد یا پسر؟
اگر دختر بود... شاید صورتش شبیه من می‌شد؛ گونه‌های گرد، ل*ب‌های کوچک و نگاه کنجکاوی که از همان اول دنیا را زیر نظر می‌گیرد. شاید موهای خرمایی و فر من روی شانه‌های ظریفش می‌ریخت و هر بار که می‌خندید، انعکاسی از خنده‌ی کودکانه‌ی من در چشمانش دیده می‌شد. اگر دختر بود، شاید صدایش نرم می‌شد، مثل جویباری که در گوش آدم زمزمه می‌کند. دلم می‌خواست دست‌های کوچکش را بگیرم و در خیابان‌های شلوغ مسکو قدم بزنم... هرچند می‌دانم حقیقت هرگز جایی برای چنین رویایی باقی نمی‌گذارد.
و اگر پسر بود... قد بلند می‌شد مثل او، شانه‌های پهنی می‌گرفت و شاید همان چشمان آبی یخ‌زده را به ارث می‌برد؛ همان چشمانی که همیشه انگار چیزی برای قضاوت دارند. شاید نگاهش آمیخته‌ای از جدیت عرفان و سرکشیِ پنهانی من می‌بود. اگر پسر بود، احتمالاً صدایش زود کلفت می‌شد، محکم و برنده و هر بار که می‌گفت «مادر»، قلبم می‌لرزید. حتی اگر همزاد خون عرفان می‌بود، نمی‌توانستم انکار کنم که شنیدن این کلمه می‌توانست دیوارهای نفرت را برای لحظه‌ای ترک بیندازد.
هر دو تصویر مثل آینه‌هایی روبه‌روی هم، مدام در ذهنم تکرار می‌شوند: دختری با موهای فر و چشم‌های قهوه‌ای، پسری با موهای ل*خت و چشم‌های آبی. یکی بوی من می‌دهد، دیگری بوی او. و هر بار که به هر دو فکر می‌کنم، دردی عجیب از درون می‌خزد و مثل ماری آرام در قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد.
اما ناگهان به خودم می‌آیم. دارم چه غلطی می‌کنم؟ چرا باید به چنین چیزهایی فکر کنم؟ چرا باید مغزم را درگیر خیال‌بافی‌هایی کنم که هرگز به حقیقت نرسیده و حالا هم دیگر هیچ‌وقت نخواهد رسید؟ چه دختر، چه پسر... هر چه که بود، حالا خاکستر است. چیزی که حتی فرصت نکرده نفس بکشد.
لعنت به من... انگار دارم برای چیزی داغ می‌بینم که هیچ‌وقت نمی‌خواستمش. من از همان اول حاضر نبودم مادرِ فرزندِ عرفان باشم. پس این تصویرسازی‌های بیهوده چه معنایی دارند؟ دارم خودم را شکنجه می‌کنم.
دستم را روی صورتم می‌گذارم، چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم همه‌ی آن صورت‌های خیالی را از ذهنم پاک کنم. اما لعنتی‌ها نمی‌روند. دختر با موهای فر هنوز در گوشه‌ی ذهنم لبخند می‌زند. پسر با چشمان یخ‌زده هنوز دارد نگاهم می‌کند. انگار ذهنم همدست دشمنم شده تا شکنجه ادامه داشته باشد.
و درست وسط این سرزنش‌ها، تصویر دیگری در ذهنم جان می‌گیرد. همان پیوند دیگر... پیوندی که دیروز فیلم‌های عاشقانه‌اش را دیدم. زنی شبیه من، اما نه من. لبخندی داشت که هیچ‌وقت از چهره‌اش پاک نمی‌شد، جوری به عرفان نگاه می‌کرد که عرفان لحظه به لحظه دلش می‌لرزید.
آن پیوند همیشه همسرش را دوست داشت، همیشه در آغوشش آرام می‌گرفت و مطمئن بود جای امنش همان‌جاست. او هرگز از مادر شدن نمی‌ترسید. برعکس، انگار آرزو داشت بچه‌ای از مردی که عاشقش است داشته باشد. او همان زنی بود که بی‌هیچ تردیدی، به مادرِ فرزندِ عرفان بودن افتخار می‌کرد و من... من هیچ‌وقت او نبودم؛ و حتی... نمی‌خواهم باشم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
عقب
بالا پایین