Gemma
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
دستهایم روی پتو فشار میآورند و قلبم بهطرزی غیرقابل کنترل میتپد. هنوز نمیتوانم باور کنم، نمیتوانم حقیقت را هضم کنم. همهی تصاویر و دردهای شب گذشته، حالا معنا پیدا میکنند و به یکباره سنگینیشان بر شانههایم فشار میآورد. با صدایی که میلرزد، خشدار و شکننده است، میپرسم:
- من… تو شکمم بچه داشتم؟
صدایم در اتاق کوچک و سفید بیمارستان میپیچد و به گوش خودم هم ترسناک میآید. نگاه عرفان لحظهای پر از اندوه و پشیمانی میشود، و دستش را کمی بالا میآورد، انگار میخواهد مرا آرام کند، اما نمیتواند. آدونیس، سرش را کمی پایین میاندازد و شانههایش را آرام بالا و پایین میکند، نگاهش پر از نگرانی و غم است.
زمان برای لحظهای ایستاده و سکوت اتاق، سنگین و تهدیدآمیز، دور و برم را پر میکند. دنیا انگار رنگ و شکل خود را از دست داده است و تنها حقیقت تلخ و شوکهکنندهای که حالا با آن روبرو هستم، همین است: من… بچهای داشتم.
آدونیس با صدایی آرام اما پر از اضطراب میگوید:
- ما هم نمیدونستیم.
چشمانم را میبندم و خودم را جمع میکنم، تلاش میکنم که سرگیجهی ترس و شوک را کنترل کنم. در ذهنم رگهای از آرامش کاذب پیدا میشود: اگر بچهای بود، حالا نه میتوانستم آزادانه نفس بکشم، نه طلاق از عرفان ممکن بود و نه نقشههای فرار و بازیهای استراتژیکم ممکن میشد. حس میکنم باری از مسئولیت واقعی از دوشم برداشته شده و سنگینی حسرت چیزی که هنوز زنده بود و حالا نیست، کمی سبکتر شده.
نفسم را عمیق میکشم، پتو را به خودم میچسبانم و با تمام وجود حس میکنم که در این سکوت سفید بیمارستان، نه تنها جسمم بلکه روحم هم برای نخستین بار، به نحوی تلخ و مرموز، آزاد شده است.
آدونیس آرام به من نگاه میکند، انگار میخواهد عمق آرامش سرد و غریبم را بخواند. صدایش نرم اما کنجکاو است:
- نمیخوای… جیغ بزنی یا گریه کنی؟
چشمهایم را عمیق در نگاهش میدوزم، تکتک خطوط صورتش را میخوانم، اما هیچ احساسی جز یک سکوت سنگین و خنک در من نمیچرخد. صدایش را دوباره میشنوم، ملایم و لرزان:
- ناراحت نیستی؟
سرم را آرام به نشانهی نه تکان میدهم، انگار که با این تکان، دنیا و همهی فاجعههایش را به عقب میراند. اما قبل از آنکه آدونیس واکنشی نشان دهد، عرفان صدایی خفه و لرزان از خود درمیآورد:
- اون بچهی ما بوده... .
لحظهای سرم را کج میکنم، نگاه به سقف سفید و روشن بیمارستان میدوزم، و با صدایی خنثی و سرد میگویم:
- خب؟
در این لحظه، سکوتی کامل اتاق را پر میکند؛ سکوتی که در آن هیچ قطرهی اشکی نمیچکد، هیچ جیغی نمیآید، فقط ضربان قلب من و لرزش آرام دستان عرفان، فضا را پر کرده است.
- من… تو شکمم بچه داشتم؟
صدایم در اتاق کوچک و سفید بیمارستان میپیچد و به گوش خودم هم ترسناک میآید. نگاه عرفان لحظهای پر از اندوه و پشیمانی میشود، و دستش را کمی بالا میآورد، انگار میخواهد مرا آرام کند، اما نمیتواند. آدونیس، سرش را کمی پایین میاندازد و شانههایش را آرام بالا و پایین میکند، نگاهش پر از نگرانی و غم است.
زمان برای لحظهای ایستاده و سکوت اتاق، سنگین و تهدیدآمیز، دور و برم را پر میکند. دنیا انگار رنگ و شکل خود را از دست داده است و تنها حقیقت تلخ و شوکهکنندهای که حالا با آن روبرو هستم، همین است: من… بچهای داشتم.
آدونیس با صدایی آرام اما پر از اضطراب میگوید:
- ما هم نمیدونستیم.
چشمانم را میبندم و خودم را جمع میکنم، تلاش میکنم که سرگیجهی ترس و شوک را کنترل کنم. در ذهنم رگهای از آرامش کاذب پیدا میشود: اگر بچهای بود، حالا نه میتوانستم آزادانه نفس بکشم، نه طلاق از عرفان ممکن بود و نه نقشههای فرار و بازیهای استراتژیکم ممکن میشد. حس میکنم باری از مسئولیت واقعی از دوشم برداشته شده و سنگینی حسرت چیزی که هنوز زنده بود و حالا نیست، کمی سبکتر شده.
نفسم را عمیق میکشم، پتو را به خودم میچسبانم و با تمام وجود حس میکنم که در این سکوت سفید بیمارستان، نه تنها جسمم بلکه روحم هم برای نخستین بار، به نحوی تلخ و مرموز، آزاد شده است.
آدونیس آرام به من نگاه میکند، انگار میخواهد عمق آرامش سرد و غریبم را بخواند. صدایش نرم اما کنجکاو است:
- نمیخوای… جیغ بزنی یا گریه کنی؟
چشمهایم را عمیق در نگاهش میدوزم، تکتک خطوط صورتش را میخوانم، اما هیچ احساسی جز یک سکوت سنگین و خنک در من نمیچرخد. صدایش را دوباره میشنوم، ملایم و لرزان:
- ناراحت نیستی؟
سرم را آرام به نشانهی نه تکان میدهم، انگار که با این تکان، دنیا و همهی فاجعههایش را به عقب میراند. اما قبل از آنکه آدونیس واکنشی نشان دهد، عرفان صدایی خفه و لرزان از خود درمیآورد:
- اون بچهی ما بوده... .
لحظهای سرم را کج میکنم، نگاه به سقف سفید و روشن بیمارستان میدوزم، و با صدایی خنثی و سرد میگویم:
- خب؟
در این لحظه، سکوتی کامل اتاق را پر میکند؛ سکوتی که در آن هیچ قطرهی اشکی نمیچکد، هیچ جیغی نمیآید، فقط ضربان قلب من و لرزش آرام دستان عرفان، فضا را پر کرده است.