زمان مثل قطرههای کند سرم پایین میچکد و بالاخره شب از راه میرسد. نور سفید و بیروح روز جای خودش را به تاریکی بیرون داده، اما چراغهای مهتابی اتاق بیمارستان همچنان بیامان روشناند و سقف را مثل همیشه بیجان و خالی کردهاند.
ساعت دیواری، با هر تیکتاکش، بیشتر یادآوری میکند که ساعتها گذشته. سه وعده پرستار آمده و سرم عوض کرده، دوباره فشار و دمای بدنم را گرفته، دوباره پروندهام را ورق زده و رفتهو من، تمام این مدت چشمم به آن صندلی خالی کنار تخت بوده. همان صندلی که صبح هنوز گرم از حضورشان بود، حالا سرد و بیجان مانده.
تعجب آرامآرام در وجودم ریشه میدواند. چطور ممکن است این همه وقت گذشته باشد و هیچ خبری از عرفان و آدونیس نشود؟ حتی یک بار هم سراغم نیامدهاند. نه پیامی، نه خبری، نه حتی سایهای پشت شیشهی در.
نگرانم؟ شاید. اما بیشتر از نگرانی، حس میکنم چیزی در این غیبت طولانی عجیب است. مگر میشود عرفان با آن وسواسِ همیشگیاش، یک لحظه مرا تنها بگذارد؟ یا آدونیس، که همیشه نقش همراه و مراقب را بازی میکرد؟
زیر ل*ب میگویم:
- کجا رفتن...؟
و ناخواسته فکر میکنم نکند دیگر قرار نیست برگردند.
به خودم میگویم لابد برای کاری رفتهاند، شاید با دکتری مشغول حرف زدن باشند، شاید چیزی را امضا کنند یا دنبال دارو باشند. اما مگر میشود یک روز کامل بگذرد و حتی لحظهای هم سراغم نیایند؟
احساس متناقضی در من جان میگیرد؛ یک سویش اضطراب است، سوی دیگرش آسودگیِ عجیب. نبود عرفان یعنی نبود نگاههای سنگین و کنترلگرش، نبود صدای پرخشم و تحکمآمیزش. نبود آدونیس هم یعنی نبود آن حرکات عجیبش و نگاههایی که نمیفهمیدم پشتشان چه نقشهای خوابیده. انگار هر دو رفتهاند و من برای اولین بار در این روزها واقعاً تنهایم.
اما همین تنهایی به شکلی دیگر وحشتناک است. اگر واقعاً دیگر برنگردند چه؟ اگر مرا در این کشور غریب، در این بیمارستان ناشناس، رها کرده باشند؟
زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- چرا نمیان...؟
چشمم را به صندلی خالی کنار تخت میدوزم. همان صندلی لعنتی، انگار حالا هزاران راز نگفته دارد. حس میکنم اگر بیشتر به آن خیره شوم، شاید سایهای از آنها دوباره ظاهر شود، اما تنها چیزی که میبینم فضای خالیست.
احساس میکنم دارم آرامآرام بین دو قطب میچرخم: ترس اینکه برنگردند و آرامش عجیبی که نبودشان به من هدیه داده.
دو ساعت دیگر میگذرد. عقربههای ساعت روی دیوار چرخیدهاند و حالا شب به تمامه در اتاقم جا خوش کرده است. پرستار میآید، پردهی نیمهباز را میکشد، صدای خشخش میدهد و بعد چراغهای سفید سقف را خاموش میکند. تنها چراغ کوچک بالای تخت روشن میماند، نوری زرد و ضعیف که بیشتر شبیه سایهپردازی هراسانگیز است تا آرامشبخش.
در لحظهای که پرستار از اتاق بیرون میرود و در پشت سرش بسته میشود، وحشت مثل حیوانی گرسنه در سینهام میجهد. دیگر هیچ صدایی از راهرو هم نمیآید. سکوت بیمارستان در شب، چیزی فراتر از سکوت معمول است؛ سنگین، متراکم و پر از هراس.
زیر پتو جمع میشوم اما تنم یخ کرده. چشمهایم را میبندم تا بخوابم اما ذهنم مثل میدان جنگ پر از فکرهای آشفته است: چرا عرفان و آدونیس برنگشتند؟ چرا حتی یک بار هم در را باز نکردند؟ اگر عمداً رهایم کرده باشند چه؟ اگر نقشهای در کار است و همهی اینها بخشی از آن نقشه باشد؟
نفسهایم کوتاه و تند بالا و پایین میروند. بارها پلکهایم را محکم میبندم، به خودم فشار میآورم که بخوابم، اما نمیشود. هر بار چشمهایم را میبندم، انگار سایهای پشت پلکهایم جان میگیرد، سایهای شبیه آنها، یا شاید چیزی تاریکتر و ناشناستر.
زمزمه میکنم:
- نمیتونم... نمیتونم بخوابم.
دستهایم میلرزند و انگار با هر دقیقه، اتاق کوچکتر میشود و دیوارهای سفیدش بیشتر به سمتم هجوم میآورند.
در میان این همه وحشت و بیخوابی، ناگهان ذهنم به عقب پرت میشود. به لحظههایی که برای آخرین بار عرفان و آدونیس را دیدم، کلماتی را پرتاب کردم که حالا مثل تیغ در گلویم گیر کردهاند. یادم میآید چطور با خشم در مورد کشتن بچهاش گفتم، یا وقتی با تمسخر خندیدم و همهی غرورش را لگدمال کردم.
زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- چرا باید اینجوری میگفتم؟
انگار دوباره همان صحنه جلوی چشمم زنده میشود. نگاهش، آن نگاه سنگین و خالی که بعد از شنیدن حرفهایم به من دوخته بود. هیچ وقت نفهمیدم توی آن لحظه چه چیزی در دلش شکست، اما حالا حس میکنم چیزی شکستنیتر از من در او خرد شد. گفت «امیدوارم یه روز بفهمی با چی جنگیدی و چی رو از دست دادی… ولی اون روز دیگه خیلی دیره.»، نکند... نکند... واقعاً رفته؟
پتو را محکمتر دور خودم میپیچم، انگار میتوانم از شر خاطرهها پنهان شوم. اما نمیشود. حس میکنم اگر امشب بمیرد یا اگر هرگز دوباره پیدایش نکنم، همین جملاتم مثل طنابی دور گردنم باقی میمانند.
- چرا اینقدر عصبانی شدم؟ چرا هیچوقت نفهمیدم شاید اون تنها کسی بود که… .
اما جملهام در تاریکی نیمهتمام میماند.
زل زدهام به تاریکی اتاق و به خودم میگویم:
- نه… باید میگفتم. حقم بود. حقم بود این حرفها رو بزنم.
ل*بهایم را گاز میگیرم. تصویر همان دعوا جلوی چشمانم بالا و پایین میرود؛ صدای خودم را میشنوم که چطور مثل چاقو روی تن کلماتش میکشم. دوباره زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- نه… باید میگفتم… .
اما هیچچیز از تلخی درونم کم نمیشود. تناقض مثل یک سنگ آسیاب دارد مغزم را له میکند. نه… بله… باید… نباید… .
یک لحظه همهچیز ساکت میشود و بیاختیار خندهای کوتاه و خشک از گلویم درمیآید. خندهای که بیشتر شبیه ناله است تا خنده. صدایش توی اتاق خالی میپیچد و خودم را میترساند.
- ببین پیوند… به چی رسیدی… .
دستم را روی صورتم میکشم. حس میکنم با این خنده، خودم را به سخره گرفتهام. انگار از این بلاتکلیفی لبهی مرز جنون ایستاده باشم؛ هم پشیمانم، هم لجباز، هم بیپناه.
پتو را تا روی سرم میکشم و با صدای نفسهای خودم میجنگم.
صبح شده. نور کمجان خورشید از لای پردهی سفید میخزد و مثل تیغهای باریک روی صورتم میافتد. پلکهایم سنگیناند و اصلاً یادم نمیآید کی خوابیدهام. آخرین چیزی که به خاطر دارم، خیره شدن به سقف تاریک و شمردن نفسهایم بود، اما حالا ناگهان در روشنای صبح چشم باز کردهام.
اولین واکنشم، نگاه به صندلی خالی کنار تختم است. همانطور بیحرکت و سرد، مثل شبی که گذشت. هیچکس نیامده. نه پرستاری که شب چراغ را خاموش کرد، نه دکتر روس و نه… آن دو نفری که باید کنارم میبودند.
گلوی خشکم را تر میکنم و نگاه مضطربم روی درِ بسته میلغزد. انگار همهی دنیا از من فاصله گرفته و من تنها موجودیام که در این اتاق جا ماندهام. حس میکنم چیزی اشتباه است؛ انگار این بیخبری عادی نیست.
دلشوره مثل یک وزنهی سنگین روی قفسهی سینهام فشار میآورد. ناخودآگاه انگشتانم را در هم گره میکنم و به صندلی خالی زل میزنم. نکند اتفاقی افتاده؟ نکند عرفان و آدونیس به دردسری افتاده باشند؟
این فکر مثل خوره به جانم میافتد. آنها هر دو بلدند از پسِ موقعیتهای سخت بربیایند، اما... اگر این بار فرق کرده باشد؟ اگر اصلاً هیچ قصدی برای برگشتن نداشته باشند؟
میخواهم خودم را قانع کنم که همهچیز طبیعی است، که حتماً بیرون درگیر کاری مهماند یا برای آوردن چیزی رفتهاند. اما ذهنم مدام سناریوهای ترسناک میسازد؛ تصادف؟ دشمنی ناشناس؟ یا شاید هم تصمیم گرفتهاند مرا همینجا رها کنند.
یک لحظه از این فکر، خون در رگهایم یخ میزند. دستم را روی ملحفه میگذارم و محکم فشار میدهم، انگار میخواهم از سردی پارچه مطمئن شوم که هنوز در واقعیت هستم.
دستم را روی سینهام میگذارم و نفسهای کوتاه میکشم. چرا اینقدر نگران آنها هستم؟ چرا دلشورهام هنوز آرام نمیگیرد؟ اصلاً چرا باید نگران کسانی باشم که میتوانند خودشان از پس هر چیزی بر بیایند؟
اما قلبم نمیپذیرد، میلرزد و مدام نام عرفان و آدونیس را صدا میزند، حتی اگر به زبان نیاورم. حس میکنم اگر اتفاقی برای آنها افتاده باشد، من تنها کسی هستم که نمیتوانم کاری کنم و این عاجز بودن مثل سنگی روی شانههایم فشار میآورد.
خندهای تلخ از ل*بهایم سر میزند، خندهای که بیشتر از اینکه شاد باشد، پر از سرزنش است. چرا باید خودم را درگیر نگرانی کنم؟ چرا باید فکر کنم ممکن است اتفاقی بیفتد، وقتی که نمیتوانم حتی از خودم مراقبت کنم؟
پلکهایم را میبندم و دوباره نفس عمیق میکشم، سعی میکنم خودم را جمع کنم، اما همان حس بیقراری و اضطراب مدام به جانم بازمیگردد، مثل سایهای که هیچ وقت از پشت سر کنار نمیرود.
دقایقی گذشته و من هنوز همانطور خوابیدهام، نگاهم گم شده در سقف و دیوارهای سفید اتاق، میان افکار و دلشورههایم که مثل موجهای بیپایان به جانم میریزند. نفسهایم کوتاه و بیقانون بالا و پایین میرود و هنوز هیچ خبری از آن دو نفر نیست.
ناگهان صدای آرامی در اتاق میپیچد و نگاهم به سمت در میچرخد. همان مرد پرستار فارسیزبان است که با گامهای آرام وارد میشود. در دستش پاکتی است و بدون هیچ مکثی آن را روی صندلی کنار تخت میگذارد.
با لحنی ساده و محترمانه میگوید:
- همراهتون پایین منتظرتون ایستاده.
چشمانم پاکت را میکاوند؛ نگاهم به پرستار است که آرام سر تکان میدهد و به سمت در میرود، میرود تا لحظهای بعد تنهایم بگذارد. پس جای نگرانی نیست... آنها هنوز حضور دارند و سالماند. نفس عمیقی میکشم و از جایم بلند میشوم. پاکت را برمیدارم و آرام باز میکنم. داخلش لباسهایم قرار دارد؛ یک جفت چکمهی مشکی، یک شلوار لی ساده، پیراهن آستینبلند مشکی و یک کاپشن سنگین سفید که برای بیرون رفتن از بیمارستان مناسب است. با دقت آنها را روی تخت میگذارم و یکییکی تنم میکنم. پس حال عرفان و آدونیس خوب است و آمدهاند دنبالم. قلبم کمی آرام میگیرد و حس میکنم دوباره همهچیز مانند قبل است.
اما بلافاصله تعجبم گل میکند؛ پرستار گفت «همراهتون پایین منتظرتون ایستاده» و نه «همراههاتون». نگاهم کمی تیز میشود و ذهنم مشغول میشود: یعنی فقط یک نفر منتظر من است؟ عرفان است یا آدونیس؟ به احتمال نود درصد عرفان باشد. احساس شگفتی و کمی دلشوره با هم درونم میپیچد و نفسهایم دوباره نامنظم میشود.
راهرو را پشت سر میگذارم و وارد سالن اصلی میشوم؛ جایی که نور روز از پنجرههای بزرگ میتابد و انعکاسش روی کاشیهای براق زمین برق میزند. صندلیهای خالی، تابلوهای سفید روی دیوار و سکوت نسبی سالن، همه و همه فضا را کمی خالی و سرد جلوه میدهند. نفس عمیقی میکشم، حس میکنم بالاخره از آن اتاق بسته و وحشتناک فاصله گرفتهام، اما نگاهم به درِ سالن میچرخد؛ همچنان منتظر حضور عرفان و این انتظار، دلهرهای خاموش در جانم میکارد.
سالن را با قدمهای محتاط میپیمایم و چشمانم هر گوشهاش را میکاوند. خبری از عرفان یا آدونیس نیست. صندلیها خالیاند، صداهای معمول بیمارستان کم و پراکندهاند و هیچ نشانهای از آنها پیدا نمیکنم. دلم یکباره سنگین میشود؛ انگار هنوز نصفهنیمه در انتظارشان ایستادهام.
به سمت در خروجی حرکت میکنم و وقتی از درب شیشهای بیرون میروم، هوای سرد مسکو، برخلاف گرمای بیمارستان، بر صورتم میخورد و نفسهایم را میسوزاند. باد یخزدهی پاییزی گونههایم را گزیده و لباسهایم، هرچند ضخیم و سنگیناند، نمیتوانند سرمای بیرون را کاملاً مهار کنند. قدمهایم تندتر میشوند و بدنم سعی میکند خود را با این سرما وفق دهد.
درست وقتی قدمهایم را آهسته میکنم، نگاهم به آن نقطهی ثابت میافتد: آدونیس، تکیه داده به لامبورگینی سیاهِ براق عرفان، ایستاده و با آرامشی کامل نگاه میکند. پالتوی سورمهای بلندش مثل سایهای قدرتمند روی شانههایش افتاده و لباس مشکی زیرش، همراه با بوتهای چرمی براق، استایلش را تکمیل میکند.
دستهایش در جیب پالتو فرو رفته و سرش کمی به یک طرف خم است؛ موهای شکلاتی و صافش، زیر نور کمجان صبح، برق ملایمی میزنند. عینک آفتابی تیرهاش لبهی نگاهش را مرموز و خطرناک کرده و حالت بدنیاش، هم محکم و هم آرام، قدرتی نهفته و جذاب را منتقل میکند.
لامبورگینی زیر دستش انگار زنده است؛ رنگ سیاهش در آفتاب کمرنگ صبح میدرخشد و خطوط تیز بدنهی آن، حالتی خشن و در عین حال هنرمندانه دارد. آدونیس مثل شخصیتی از یک فیلم اکشن، آرام و مطمئن به ماشین تکیه داده و تمام هالهای که اطرافش شکل گرفته، ترکیبی از تهدید و زیبایی است.
نفسم برای لحظهای در سینه حبس میشود؛ نمیدانم باید او را تحسین کنم یا از هیبت الانش بترسم. من انتظار حضور عرفان را داشتم، نه او.
قدمهایم را محکم میکنم و به سمت آدونیس میروم، هر کسی که از جلوی بیمارستان رد میشود یا از در بیرون میرود، ناگهان محو آدونیس میشود. دخترها ریز میخندند و به رویش لبخند میزنند.
هر قدم که برمیدارم، قلبم تندتر میتپد و حس میکنم نمیتوانم نگاهم را از او بردارم. همه چیز محو میشود، همه چیز جز او و حضورش. نفسزنان به او میرسم و از دهانم تنها دو کلمه بیرون میپرد:
- کجا بودین؟
آدونیس پوزخندی میزند، سرد و آرام، انگار هیچ عجلهای برای جواب دادن ندارد. در را برایم باز میکند و با لحن دستوری میگوید:
- سوار شو.
بیهیچ نرمی، بیهیچ توجیه. سریع خودم را به صندلی جلو میفشارم. او روی صندلی راننده مینشیند، دستش را روی فرمان میگذارد، عینک آفتابیش را برمیدارد و تازه آنوقت است که چشمان سبز و تیزش را میبینم؛ آن سبزی که با پالتوی سورمهایاش مثل شعلهای در تاریکی میدرخشد و نفس را بند میآورد. در عجبم که این رنگ... چهقدر به او میآید.
ماشین با غرش نرم اما محکم حرکت میکند. سکوت او مثل دیوار سختی است که نمیتوانم ازش عبور کنم. صدای موتور و بوی چرمی که هنوز گرم است، ترکیبی عجیب از آرامش و تهدید را در فضا میسازد. میپرسم:
- عرفان کجاست؟
اما او حتی کمی سرش را برنمیگرداند. تمرکزش روی جاده است، روی خطهای سفید و سرعتی که تندتر از هر چیزی میگذرد. سکوتش سنگینی میکند. صورتم گرم میشود و عصبانیتم بالا میآید.
- زبونتو موش خورده؟
او پوفی میکشد، بعد دکمهای را میزند و صدای یک زن روسی از بلندگوها پر میشود؛ آهنگ انگار تنها برای خفه کردن صدای من انتخاب شده است. لبخندی نازک کنار لبش مینشیند، گمانم خوشحال شده که سریع ساکتم کردهاست.
از حقگویی نمیگذرم. در واقع... برای آوردنم از بیمارستان زیادی تیپ زده است. پالتوی سورمهایاش روی تنش مثل لباسی دوختهشدهی مخصوص نشسته، ریشهایش را تمیز اصلاح کرده و خط فکش مثل تیغهای بُرندهتر شده. موهایش روی پیشانیاش ریختهاند و هر بار که باد خفیفی از پنجره نیمهباز ماشین به داخل میخزد، تارهایش کمی میرقصند. اما بیش از همه، عطرش است که نفس را در سینهام گیر میاندازد؛ حتی وقتی سرم را اندکی تکان میدهم، موجی تازه از عطرش به مشامم میخورد، انگار خودش را در آن غوطهور کرده باشد. ناخودآگاه یاد همان لحظهای میافتم که او را در باغچهام دیدم.
ولی اولین بار است که او را اینطور میبینم؛ در یک کلمه… نفسگیر. پیش از آنکه به خودم مسلط شوم، سوالم از دهانم بیرون میپرد:
- چرا انقدر به خودت رسیدی؟
لبخند گوشهداری میزند، از آن لبخندهایی که بیشتر از آنکه شیرین باشند، مرموزند. نگاه کوتاهی به من میاندازد؛ نگاهی که هم خونسرد است و هم عمیق. بعد با لحنی آرام و خیرهکننده میپرسد:
- خوب شدم؟
درونم میخواهد فریاد بزند: «خوب نشدی، عالی شدی.» اما زبانم را میان دندانهایم میفشارم و تنها با سردی تصنعی جواب میدهم:
- آره. خوبی.
دوباره نگاهش به جاده برمیگردد، اما لبخندش همچنان گوشهی ل*بهایش جا خوش کرده. خیلی ساده و بیمقدمه میگوید:
- دارم میرم سْویدانْیِه.
ابروهایم ناخودآگاه در هم میرود. اسم جاییست؟ مقصدی در مسکو؟ صدایم کمی مشکوک است وقتی میپرسم:
- کجا؟
و او مکثی میکند، آنقدر طولانی که تپش قلبم بالا برود.
- تو فارسی بهش چی میگین؟ … قرار عاشقانه.
نفسم در سینه حبس میشود. ابرویی بالا میاندازم و سرم پر از حدسهای متناقض میشود. قرار عاشقانه؟ با من؟ با همین زنی که تا چند ساعت پیش روی تخت بیمارستان افتاده بود؟ مگر میشود؟ خودش آمده دنبالم، خودش لباسهایم را آورده، حتماً هم خودش برگهی ترخیص را امضا کرده و حالا خبری از عرفان نیست… .
همهچیز در این سکوت نرم ماشین میلرزد، انگار تنها حقیقتی که وجود دارد، همین لبخند مرموز آدونیس است و کلمهای که روی زبانش نشست: «قرار عاشقانه.»
چیزی درون سینهام بالا و پایین میشود، چیزی بین یک ضربان هیجانزده و تردیدی تلخ. اگر منظورش از «قرار عاشقانه» من باشم… چه میشود؟ قلبم از تصورش گرم میشود، اما همان لحظه چهرهی عرفان مثل سایهای سیاه روی ذهنم میافتد. چرا او اینجا نیست؟ چرا حتی نامی از او برده نمیشود؟
نگاهم روی چهرهی آدونیس میلغزد؛ خط فک محکم، چشمان سبزی که با نور سرد صبح درهم میتند، لبخند مرموزی که انگار هرگز به طور کامل محو نمیشود. دلم میخواهد باور کنم همهچیز همینقدر ساده است؛ او آمده تا مرا ببرد، تا تنها نباشم، تا جایی بیرون از این بیمارستان بیروح… اما در پس ذهنم صدایی میخزد: اگر عرفان اتفاقی برایش افتاده باشد چه؟ اگر اینهمه «رسیدگی» و این عطر سنگین و این تیپ تازه، پوششی باشد برای خبری که قرار است بعدتر به من بدهد؟
با تردید زمزمه میکنم:
- قرار عاشقانه… با کی؟
او خندهای آرام و کوتاه میکند، انگار سؤال من بازیچهای باشد، نه پرسشی جدی. جواب نمیدهد. تنها دستش را محکمتر روی فرمان فشار میدهد و سرعت ماشین اندکی بالا میرود.
دستم روی زانوی خودم مشت میشود. نمیدانم بیشتر باید دلدل بزنم برای معنای پنهان نگاه او یا برای غیبت عرفان. هر دو در ذهنم مثل طنابی تاب میخورند و هیچکدامم را به زمین محکم نمیکند.
صدایش آرام و مطمئن در ماشین پیچید:
ـ اسمش میلِناست.
از افکارم به پایین پرت میشوم. قلبم برای لحظهای از حرکت میایستد. میلنا؟ پس منظورش من نبودهام؟
چشمهایم روی نقطهای دور محو میشوند و مغزم تقلا میکند معنای این اسم را هضم کند. ل*بهایم خشکیدهام را تر میکنم. حس میکنم تمام تصوراتی که از لحظهی قبل ساخته بودم، اینکه شاید منظورش قرار عاشقانه با من است، مثل شیشهای نازک خرد میشوند و تکههایش در رگهایم فرو میروند.
آدونیس با آرامش سرد رانندگی میکند. گویی گفتن نامی غریبه برایش چیزی عادی بوده، بیاهمیت. اما برای من؟ قلبم سنگینتر میتپد و نفسهایم کوتاهتر میشود.
میخواهم بپرسم. میخواهم سرم را برگردانم و مستقیم در چشمهایش نگاه کنم: میلنا کیست؟ از کجا آمده؟ چرا شنیدن نامش عذابم میدهد؟ اما صدایم در گلو میمیرد. تنها چیزی که از دهانم بیرون میآید، زیر ل*ب و با لحنی تلخ است:
ـ میلنا… .
او نگاه کوتاهی به من میاندازد، گوشهی لبش تکان میخورد؛ نه خنده است، نه اخم. چیزی بین تمسخر و بیتفاوتی. بعد دوباره چشمهایش به جاده برمیگردد و سکوت میانمان سنگینتر از صدای هر آهنگی میشود.
من به پنجره تکیه میزنم، سرمای شیشه روی پیشانیام مینشیند. هزار فکر از ذهنم میگذرد؛ از عرفان، از بیمارستان، از لباسی که آدونیس برایم آورده بود اما ناگاه فکرم درگیر تصویر ونسا میشود.
سری برمیگردانم و بیهوا میپرسم:
- پس ونسا چی شد؟
چشمان سبزش یک لحظه باریک میشود، اخمی گذرا روی پیشانیاش مینشیند و بعد صدایش، محکم و خالی از احساس، در فضای ماشین میپیچد:
- نمیتونم تا آخر عمرم با یک توهم زندگی کنم.
حرفش مثل خنجری در ذهنم فرو میرود. پس او خودش هم این حقیقت را پذیرفته… که ونسا هیچوقت واقعی نبودهاست. اما چرا دلم میخواست با همان توهم بماند؟ شاید چون یک خیال، بیخطرتر از زنی است که جان دارد و تنش از خود گرما ساطع میکند.
هوای کابین از بوی عطر آدونیس سنگین شده، اما ناگهان فکر میکنم شاید دفعهی بعد که آدونیس را میبینم، روی پالتویش رد شیرین وانیل هم نشسته باشد؛ یا هر بویی که شبیه عطرهای زنانه باشد. قلبم فشرده میشود، گویی آن زن نامرئی همینجا نشسته، میان من و او. سرم را تند به چپ و راست تکان میدهم و میپرسم؛
- از کجا با میلنا آشنا شدی؟
چقدر تلفظ اسمش سخت و مزخرف است، انگار در گلوی آدم گیر میکند. او شانهای بالا میاندازد و بیخیالتر از آن است که تابش را داشته باشم.
- عرفان معرفیش کرد. عکسشو نشونم داد و خودش این قرار رو تعیین کرد.
گوشهایم شروع به سوت کشیدن میکنند؛ انگار همهچیز ناگهان در یک تونل تنگ و تاریک فشرده شده باشد. عرفان؟ یعنی عرفان خودش این دختر را پیش پای آدونیس گذاشته؟ اصلاً از کجا او را دیده بود؟
آدونیس قبل از آنکه زبان باز کنم، با همان پوزخند نیمهجان ادامه میدهد:
- یکی از همدانشگاهیهاش بوده.
ل*بهایم خشک میشوند. در گوشم تکرار میکنم، آرام، بیشتر برای خودم تا او:
- همدانشگاهی… .
این کلمه روی زبانم میسوزد. همدانشگاهی؟ چه جالب!
دیگر هیچ نمیگویم و میگذارم سکوت سنگین ماشین روی سرم فرود آید. صدای موتور و وزش باد از پنجرهها تنها همراه من است؛ هیچ جملهای، هیچ نیشتری، هیچ صدایی از آدونیس نمیشنوم. تمام چیزی که حالا حس میکنم، این است که به اندازهی کافی شنیدهام… کافی برای امروز، کافی برای هفتهها. تنها چیزی که میخواهم، رسیدن به خانه و رودررو شدن با عرفان است، بابت آنکه مرا در بیمارستان تنها گذاشته و مشغول انتخاب فردی مناسب برای آدونیس بوده است. وای که با او چه حرفهای نگفتهای دارم.
دقایقی میگذرد و حس میکنم بازگشت به خانه بیش از حد طول کشیده است. هر نگاه به جادهای که از آن عبور میکنیم، تردیدم را بیشتر میکند. اگر در موقعیت اورژانسیای قرار داشتم، عرفان و آدونیس بیتردید باید مرا به نزدیکترین بیمارستان میبردند، اما حالا… ما از شهر خارج شدهایم و هیچ نشانهای از نزدیکترین مرکز درمانی نیست.
چشمهایم از پنجرهی ماشین به بیرون خیره میشوند؛ مسیر برایم آشنا نیست. پیچهای جاده، تابلوهای کنار خیابان، حتی رنگ آسمان؛ همه چیز کمی ناملموس است.
به این فکر میکنم که شاید آدونیس قرار است ملینا را سوار کند و خانهی ملینا کمی دورتر از شهر است، اما اطرافمان جز جاده و چند تابلوی خالی هیچ نشانهای از خانه دیده نمیشود. ملینا... حتی وقتی در سرم نام او را تکرار میکنم، باز در گلویم سنگینی میپیچد. او دیگر چه خریست؟
نزدیک به نیم ساعت میگذرد و ناگهان ماشین مقابل یک ساختمان بزرگ شیشهای میایستد. از پشت شیشهی ماشین، ساختمان را با جزئیات نگاه میکنم؛ نمایی مدرن، تمام شیشه و فلز، با نورهای سرد که بازتاب خورشید صبحگاهی را میگیرد. کنار ساختمان، مردم با چمدانهایی در دست، شتابان وارد میشوند و هر کدام به سمت درهای شیشهای حرکت میکنند.
در همین لحظه، هواپیمایی از دوردست به چشمم میرسد که از پشت ساختمان بلند میشود و به آرامی به سوی افق میرود. حسی عجیب در سینهام جمع میشود؛ اینجا فرودگاه است و ما... چرا اینجاییم؟ ملینا از جای دیگری آمده؟ ما منتظر او هستیم؟
سرم را به سمت آدونیس برمیگردانم و ناگهان خشکم میزند. او یک بلیط قرمز-سفید در دست دارد و آن را مستقیم به سمت من گرفته است. نگاهش پر از جدیت و کمی رمزآلودی است که قلبم را تندتر میکند و حس میکنم همین یک نگاه میتواند تمام تعادل ذهنیام را به هم بریزد. نور صبح روی پالتوی سورمهایاش میلغزد و انعکاسش روی بلیط قرمز، جلوهای وهمانگیز به صحنه میدهد.
صدایم هنگام پرسیدن خنثی و آرام است، حتی خودم از لحن نرم و بیرمقم شگفتزدهام:
- این دیگه چیه؟
آدونیس بیاعتنا به تعجبم، بلیط را آرام روی پایم میگذارد و من مجبور میشوم سرم را کمی پایین بیاورم تا نوشتهها را ببینم. دو کلمه، ساده و سرد، مقابل چشمانم میدرخشند: «تهران» و «مسکو». ل*بهایش آرام و بدون هیچ تلاشی برای توضیح اضافه، میگوید:
- پروازت ساعت چهار بعد از ظهره.
نگاهش به ساعت مچی مشکیاش میافتد و کمی مکث میکند، سپس میگوید:
- الان ده صبحه.
پلکهایم سنگین و نگاهم پر از سکوت است. هیچ کلمهای از دهانم بیرون نمیآید، تنها چشمهایم با چشمانش گره میخورد و حس میکنم همان سکوت، سنگینتر از هر دیالوگی، فضا را پر کرده است؛ ترکیبی از شگفتی، سردرگمی و ترس مبهمی که نمیتوانم نامش را بگذارم. هوا اطرافمان سرد است و حتی نسیمی که از پنجرههای شیشهای میوزد، لرزهای در بدنم ایجاد میکند.
با زحمت آب دهانم را قورت میدهم و نفس عمیقی میکشم، صدایم کمی خشدار و پر از تعجب است:
- این چه مسخرهبازیایه؟
لبخندی روی ل*بهایم نقش میبندد و ادامه میدهم:
- کی این بلیطو گرفته؟
آدونیس بدون هیچ مکثی، با همان آرامش مرموز و نگاه سردش، پاسخ میدهد:
- عرفان.
چشمانم برای لحظهای گرد میشوند و قلبم تندتر میزند. حس میکنم دنیا به ناگهان کوچک شده و تمام سکوت فرودگاه، با آن صدای دور هواپیماها و حرکت مسافران، روی شانههایم سنگینی میکند. نفسهایم را فرو میبرم و سعی میکنم خونسردیام را حفظ کنم؛ اما با شنیدن نام عرفان، همهی خشم، تعجب و سردرگمی با هم ترکیب میشوند و درونم طوفانی بیصدا به پا میکنند.
دستم را روی بلیط میگذارم و به خطوط قرمز و سفید آن خیره میشوم. دلم میخواهد بپرسم «چرا؟» اما زبانم از حرف زدن قفل شده است.
آدونیس سکوت کرده و تنها نگاهش را به من دوختهاست، انگار که منتظر است عکسالعملم را بسنجد.
چشمانم دوباره به فرودگاه میلغزند؛ مسافرانی که با چمدانهایشان از ساختمان شیشهای بیرون میآیند، برای لحظهای محو میشوند. حس میکنم همه چیز، حتی زمان، برای من متوقف شده است. صدایم خسته و آرام است وقتی میگویم:
- چرا؟ نمیفهمم... .
آدونیس پلکهایش را نیمهباز میکند و با همان آرامش مرموز میگوید:
- فقط پیاده شو.
سکوت دوباره بر ماشین حاکم میشود. من سرم را به پایین خم میکنم، حس میکنم قلبم دارد میگیرد و هر ضربهاش تیزتر از قبل است. چشمانم پر از سؤال و اضطراب است، اما هیچ کلمهای برای پرسیدن ندارم.
همین؟ عرفان برایم یک بلیط خریده و با لباسهای تنم مرا به این بیراهه فرستاده؟ یعنی قرار است فقط بروم تهران؟ با چه پولی؟ کجا بخوابم؟ چطور زندگی کنم؟
به کدام قبرستانی بروم تا حداقل شبیه آدمی باشم که هنوز جایی برای مردن دارد؟
افکارم مثل شلاق روی مغزم میکوبند. انگار هر نفس، زغال داغیست که از گلویم میگذرد. هنوز دستم روی بلیط است که آدونیس بیآنکه نگاهم کند، دفترچهای کوچک با جلد چرمی قهوهای را روی پایم میگذارد. انگشتانم میلرزند و جلد را با احتیاط لم*س میکنم. کلمهها هنوز در ذهنم به هم میپیچند که اسم روی جلدش مرا میخکوب میکند: گذرنامه.
چشمانم از حیرت باز میمانند. این… گذرنامهی من است؟!
برای لحظهای سرم گیج میرود. درونم فریاد میکشد اما دهانم حتی یک کلمه بیرون نمیدهد. انگار همهچیز دورم بیصدا شده؛ فرودگاه، مردم، ماشین، حتی صدای نفسهای آدونیس. فقط منم و این دفترچهی قهوهای که بوی سفر و تبعید را با هم دارد. زیر ل*ب، تقریباً بیصدا میپرسم:
- این… چیه؟
صدایم مثل سایهای از خودم شنیده میشود، درحالیکه چشمانم هنوز بین گذرنامه و بلیط میچرخند.
آدونیس بیآنکه تغییری در حالت چهرهاش بدهد، آرام و کوتاه میگوید:
- لازمش داری.
این دو کلمه برایم مثل چاقوست. لازمش دارم؟ برای کجا؟ برای چه زندگیای؟
تمام سوالهایم در گلویم گیر میکند و فقط نگاه خیرهام روی چهرهی آرام او میماند. میپرسم:
- یعنی چی؟ قراره کجا بخوابم؟ قراره چی بخورم؟ پیش کی برم؟
آدونیس سری به طرفین تکان میدهد، نگاهش سرد و بیتفاوت است و میگوید:
- اوناش دیگه به ما مربوط نیست.
به ما مربوط نیست؟! این قضیه از ابتدا تا انتهایش به شما ربط دارد. قلبم تندتر میزند و نفسم بریده بریده میشود. اضطراب مثل سنگی روی سینهام فشار میآورد. دیگر نمیتوانم آرام و خونسرد باشم. ناگهان فریاد میزنم:
- اصلاً معلوم هست داری چی میگی؟ منو دزدیدین و آوردین تو یه کشور غریب. هیپنوتیزمم کردین و مثل حیوون باهام رفتار کردین. حالا همینطور یه بلیط دستم میدین که برم؟
چشمهایم هنوز خیره به اوست که ناگهان آدونیس با حرکتی سریع و حسابشده کمربند ایمنیاش را باز میکند. در سمت خودش را باز میکند و با گامهایی محکم از ماشین پیاده میشود. حرکاتش چنان سریع و دقیقاند که حتی فرصت تعقیبش با نگاه را ندارم.
در سمت من را باز میکند، بازویم را به چنگ میگیرد و با تمام نیرویش مرا بیرون میکشد. حس میکنم تمام تنم تیر میکشد و مغزم از شدت شوک سوت میکشد. بلیط و پاسپورتم هنوز در دستم است، اما وقتی او رهایم میکند، ذرهای تعادلم را از دست میدهم و فریاد میزند:
- کی؟ کِی؟
گیج و وحشتزده به چشمان خشمگینش نگاه میکنم.
- کی باهات مثل حیوون رفتار کرد، پیوند؟ کی؟ کِی؟ کجا؟
تکتک سوالاتش مثل پتک روی مغزم فرود میآیند و صدای بلندش توجه هر کسی که اطراف ماست را جلب میکند. بازویم تیر میکشد و قلبم مثل طبل میکوبد، اما من فقط مات و مبهوتم.
صدایش حالا کمی آرامتر میشود، اما هنوز پر از تهدید و قاطعیت است. انگشت اشارهاش را به سمت من میگیرد و میگوید:
- اگه یه ذره قدر چیزهایی که عرفان بهت داد و میدونستی، الان اینجا نبودی.
مکث کوتاهی میکند، نفسش را آرام میکشد و ادامه میدهد:
- در مورد بچهی مردهاش اینطوری باهاش حرف نمیزدی!
حس میکنم هر عضلهام زیر فشار نگاهش کشیده میشود. لرزهای ناخودآگاه در تنم میدود.
اما او با قاطعیتی کشنده میگوید:
- تمام سعیشو کرد برات یه همسر عالی باشه، یه تکیهگاه… .
کمی عقب میرود، دستانش را باز میکند و بعد با صدایی که حالا تند و تیز شده و با هر کلمه شعلهای بر تنم میافکند، میپرسد:
- ولی تو چی کار کردی؟
بدون لحظهای مکث، قدم جلو میآید و فاصلهی میانمان را کم میکند. کلماتش مثل پتکهای داغ روی صورتم فرود میآیند:
- جز زهر ریختن توی زندگیش، جز لگد زدن به هر چیزی که بهت داد… هیچی!
چشمانم بیاختیار پر از اشک میشوند. حس میکنم پلکهایم سنگیناند و قلبم تند میزند. او نفسش را کوتاه و با قدرت بیرون میدهد، چنانکه هوای سرد اطرافمان به لرزه درمیآید. دوباره فاصله را کم میکند، انگار میخواهد هر ذرهی وجودم را با نگاهش لم*س کند و با چشمان نافذش درونم را بکاود:
- همیشه ادعا میکنی دنبال آزادیای، دنبال زندگیای که ازت دزدیدن… اما حقیقت اینه که تو... خودت جلاد خودتی. هر چی به دستت میرسه، هر احترامی که بهت میدن، تو خودت نابودش میکنی.
از نوک پا تا سرم مرا مینگرد، حرکاتش دقیق و محکماند و هر لحظه فشار نگاهش بر من سنگینتر میشود. بعد با لحنی که تیز و سرد است، اما در همان حال لبریز از حقانیت و تنفر، ادامه میدهد:
- حق رفیق من این نبود… اون مرد، دنیاشو ریخت جلوی پات… .
نگاهش حالا طوری میشود که انگار به یک تکه آشغال نگاه میکند و کلماتش هرکدام شلاقی به جانم میزنند:
- خیلی بیلیاقتی... خیلی نمکنشناسی!
روی “خیلی” دوباره تأکید میکند، انگار میخواهد وزن بیرحمی و نفرتش را در تکتک سلولهای من بکوبد. هر حرکتش، هر کلمهاش، و حتی نفس کشیدنش، همه با شدت تنش و خشم ترکیب شدهاند، و من تنها میتوانم اشکهایم را با دستم پاک کنم و بیصدا، در زیر نگاه او ذرهذره فرو ریخته باشم اما... لحنش بیرحمتر و سردتر میشود:
- میدونم نگات همش دنبال من بوده… در حالی که زن عرفان بودی.
قلبم لحظهای تیر میکشد، تپشهایش چنان شتابان و بیرحماند که انگار میخواهند از سینهام بیرون بپرند. گرمایی غیرقابل تحمل سراسر تنم را میگیرد و سرمای هوا مثل دستهای یخی روی پوستم فشار میآورد، اما درونم شعلهای سوزان فروزان است.
- نه، من زنش… .
میخواهم از غرورم دفاع کنم، صدایم لرزان است اما او با چشمانی که از خشم و تنفر شعله میکشد، وسط حرفم فریاد میزند:
- تو کثیفترین انسانی هستی که تو زندگیم دیدم!
سری به نشانهی نه تکان میدهم، این اولین بار است کسی با چنین شدت نفرت، با چنین بیرحمی، به من نگاه میکند. حس میکنم انگار دستان نامرئی، قلبم را فشار میدهند و هر نفس کشیدنم دشوار است.
- نمیدونم عرفان چطور عاشق زن بدذاتی مثل تو شده!
قدمهایش کوتاه و سنگین است، هر بار نزدیکتر میآید و کلماتش با تهدید و تحقیر روی پوستم فرو میافتند:
- از وطن من… گورتو گم میکنی!
هقهقهایم بالا میآیند، صدا از گلوی خفهام بیرون میپرد، و میگویم:
- نمیتونی این کارو کنی… .
با آرامشی مهلک، اما همچنان بیرحم، جواب میدهد:
- بوی متعفنت کل شهرمو گرفته! لیاقتت از همون اول همین رفتار بوده.
سپس به سمت ماشین برمیگردد. لحظهای مکث میکند، نگاهش به عمق چشمانم خیره میشود و صدای سرد و خشنش میپیچد:
- تو حتی ارزش نگاه کردن به هیچکس رو نداری… حتی من!
لباسهایش در باد تکان میخورند و پالتوی سورمهایاش با هر حرکتش تهدیدآمیز به نظر میرسد. چشمهایم میسوزند، قلبم مثل میخواهد از قفسه سینه بیرون بپرد. هیچ جایی برای دفاع ندارم، هیچ کلمهای برای جواب دادن نمیماند.
سپس بدون لحظهای تأمل، پایش را روی گاز میگذارد و موتور لامبورگینی با غرشی خشن زوزه میکشد. صدای لاستیکها روی آسفالت، ترس و حیرت مرا در هم میکوبد. ماشین با سرعت از کنارم دور میشود و من... تنها با ضربان قلبی آشفته و چشمانی پر از اشک در آن سکوت شدید باقی میمانم.
چشمانم به جایی خیره میمانند که آدونیس تازه لحظهای پیش بوده و حالا هیچ نشانی از او نیست. تمام وجودم پر از خلأ و سرگردانی است. اشکهایم بیصدا روی گونههایم میغلتند، اما نه از غم، از شوکی است که هیچ کلمهای نمیتواند آن را توصیف کند.
زانوهایم ضعف میروند و ناگهان روی زمین میافتم، دستهایم روی آسفالت سرد میلغزند و حس میکنم که هر تکهی وجودم، هر نفس و هر ذرهی خاک زیرم، با ترس و حیرت پر شده است. صدای باد، صدای دور شدن ماشین و سکوت عجیب فرودگاه همه با هم ترکیب میشوند و مرا در یک خلا وحشتناک تنها رها میکنند.
تمام خاطرات و کلمات او دوباره جلوی چشمم رژه میروند، هر جمله مثل خنجری در ذهنم فرو میرود و من تنها با یک حس تهی عمیق روی زمین ماندهام، بدون هیچ نقطهای برای تکیه دادن.
اشکهایم بیصدا روی گونههایم میغلتند و طعم شور آنها در دهانم میماند.
احساس میکنم تنها هستم، حتی تنهاتر از هر زمانی که به یاد دارم. هیچ دست نوازشی نیست، هیچ صدایی نیست، هیچ نوری که امیدی بدهد نیست. همهی دنیا انگار مرا رها کردهاند و من... روی زمین افتادهام. کوچک و بیپناه.
یک هقهق بلند از گلوی خستهام بیرون میآید و احساس میکنم دنیا با آن میلرزد. میخواهم فریاد بزنم، همه چیز را بیرون بریزم، اما هیچ کلمهای توان ندارد از دهانم بیرون بیاید؛ فقط اشکهایم سرازیرند، مثل بارانی که نمیدانم کی متوقف خواهد شد.
و در آن لحظه، تنها چیزی که حس میکنم، خلأیی است عمیق و ساکت که هر چیزی زنده در جهان را از من دور نگه میدارد. من روی زمین افتادهام، و دنیا بدون هیچ رحمتی به من نگاه میکند.
زیرلب، انگار به خودم پناه میبرم. صدایم گرفته و شکستهاست:
- من که کاری نکردم… .
دوباره، کمی بلندتر، خفه در میان هقهقهایم:
- من بدذات نیستم… .
نفس عمیق میکشم و هوا انگار خنجری است که گلویم را میبُرد. انگار صدایم دیگر صدای خودم نیست:
- من کثیف نیستم… .
ل*بهایم میلرزند و کلمات روی دندانهایم گیر میکنند.
به دستهایم نگاه میکنم، لرزان، خالی، بلیط و گذرنامهای که کنارم روی آسفالت افتادهاند.
دنیا در بک آن کوچک میشود و من در مرکز این کوچکی، با صدایی که کسی جز خودم نمیشنود، فقط میگویم:
- من بد نیستم… من کثیف نیستم… من… من… .
و بغضم دوباره میترکد.
تمام محتویات معدهام را در کاسهی سرد و بیروح سرویس فرنگی بالا میآورم. صدای برخورد مایع با آب مثل پتکی در جمجمهام میپیچد. با دستی لرزان دکمهی سیفون را فشار میدهم و صدای مکندهی آب، گویی میخواهد تهماندهی وجودم را هم با خود ببرد.
دستگیرهی در را میچرخانم و به بیرون قدم میگذارم. برای لحظهای ناخودآگاه به عقب نگاه میکنم، انگار قرار است پشت آن در کسی ایستاده باشد. یادم میآید… تیمارستان. همان تصویر و همان صحنه. پرستاری پشت در، با صدایی پر از نگرانی. نامش… چه بود؟
نگاهم به کاشیهای قهوهای دیوار گره میخورد. امیر. نامش امیر بود.
نفسی سنگین از سینهام بیرون میدهم، هوفی که بیشتر شبیه زوزهی خفهی جانوری زخمیست. به سمت آینه خم میشوم. تصویرم مثل غریبهای در برابرم ایستاده؛ چشمانم سرخ و متورم است. چه طنزی… سرخی این چشمها، از بخت من هم پررنگتر شدهاند.
کمی آب به صورتم میپاشم. سردی آب برایم مانند سیلیست اما هیچ چیز از این آشفتگی نمیکاهد. انگشتانم را میان موهایم فرو میکنم و سعی میکنم از ژولیدگیاش کم کنم هرچند... بیفایده است. چهرهام بیشتر شبیه جنازهایست که زورکی سرپا نگهش داشتهاند.
وقتی از بازدید بدنی فرودگاه رد میشدم، مأمور با نگاهی عجیب روی من مکث کرد. طبیعی بود… هیچ وسیلهای، هیچ چمدانی، حتی یک کیف کوچک همراهم نبود. تنها بلیط و گذرنامهای که میان انگشتانم مثل وصلهای ناجور میلرزید. همانجا بود که فهمیدم… من از همهچیز تهیام.
لبخند تلخی روی ل*بهایم مینشیند. چه مسخره… انگار کل زندگیام خلاصه شده در یک تکه کاغذ قرمز و سفید و یک دفترچهی قهوهای.
از سرویس بیرون میآیم. بوی تند مواد شوینده در دماغم پیچیده، بویی که با تهماندهی استفراغ در گلویم قاطی شده و حالم را بدتر کردهاست. راهروی باریک به سالن اصلی باز میشود. برای لحظهای مکث میکنم؛ صدای کشیده شدن چرخهای چمدان روی کف سنگی، صدای اعلام پروازها و خندههای ریزِ خانوادههایی که در انتظار مسافرشان ایستادهاند، همه یکجا هجوم میآورند.
قدم اول را که برمیدارم، سنگینی نگاهها را روی خودم حس میکنم. زن جوانی با بچهای در ب*غل لحظهای چشمش به من میافتد و سریع رویش را برمیگرداند. مردی با کت و شلوار مرتب و کیف دستی چرمی، ابروهایش را جمع میکند و انگار زیر ل*ب چیزی میگوید.
احساس میکنم از دورترین نقطهها، همه دارند نگاهم میکنند؛ انگار حضورم لکهایست روی سفیدی این ازدحام منظم.
مردی که یونیفرم فرودگاه به تن دارد از کنارم رد میشود و نگاهی سرسری اما پر از تردید به چهرهام میاندازد. صورتم را از او میدزدم. به خودم میگویم: «چمدان ندارم، همراه ندارم… پس چرا اینها طوری نگاهم میکنند که انگار جن دیدهاند؟»
در آن لحظه میفهمم حتی میان این همه آدم، از مادرهایی که بچهشان را میبوسند تا عاشقانی که دست در دست هم دارند، من بیشتر از همیشه تنهایم.
صدای خندهی پسری که کنار مادرش میدود، برایم گوشخراش میشود. انگار همه دارند زندگی میکنند، جز من.
درست همان لحظه، مثل پتکی بر سرم، آخرین جملهی آدونیس در ذهنم زنده میشود:
«بوی متعفنت کل شهرمو گرفته!»
نفسم بند میآید. صورتم یخ میزند. به چشمان غریبهای که با انزجار نگاهم میکند خیره میشوم و در ذهنم صدا با نگاه یکی میشود. نفرت آدونیس دیگر فقط در گذشته نیست، او در نگاه هر رهگذر زنده است؛ در چهرهی مردی که با تمسخر نگاهم میکند، در ل*بهای زنی که بیآنکه چیزی بگوید عقب میکشد.
قدم بعدی را که برمیدارم، پاهایم شل میشوند و تعادلم را از دست میدهم. زانوانم میلرزند. برای لحظهای خیال میکنم روی زمین سقوط میکنم، درست وسط این همه آدم. اما دستم را به دیوار میگیرم، سرم را پایین میاندازم تا صورت خیسشدهام را نبینند.
به زحمت خودم را تا یک نیمکت سرد فلزی در گوشهی سالن میکشانم. پاهایم دیگر تحمل ایستادن ندارند. مینشینم و کمرم را به تکیهی یخزدهاش میچسبانم. صدای بلندگو که پروازها را اعلام میکند در گوشم نمینشیند، همه چیز مثل وزوزی دور و محو است.
به گذرنامهام نگاه میکنم. انگشت شستم لرزان روی درز جلد کشیده میشود. آن را آرام باز میکنم و چشمم به عکس میافتد. عکسی که از من گرفتهاند، اما من را نمیشناسم. شال سبز نرمی به سر دارم، لبخندی ملیح روی ل*بهایم نشسته و در چشمهایم، هیچ چیز از امروز نیست؛ زنی که در عکس است آرام و مهربان به نظر میرسد.
زیر ل*ب میگویم:
- من کِی این عکسو گرفتم؟
و برگههای گذرنامه را ورق میزنم؛ تاریخ صدور، مُهرها، همه برایم بیگانهاند. با هر صفحه دلم بیشتر فرومیریزد. هیچ خاطرهای ندارم. هیچ تصویری از رفتن به ادارهی گذرنامه، گرفتن عکس، یا پر کردن فرمها در ذهنم نیست.
چشمانم تار میشوند. انگشتانم میلرزند. تنها یک نام، در ذهنم برق میزند؛ مثل صدایی که از ته چاه میآید:
عرفان.
لبخند ملیح زن داخل عکس، حالا مثل دندانهای یک نقاب مسخره به من زل زده است. انگار او همه چیز را میداند و من هیچ. زیر ل*ب میگویم:
- کار تو بوده… اینم کار تو بوده، عرفان… .
نگاه آخر را به عکس میاندازم. دلم میخواهد آن تصویر را پاره کنم اما نمیتوانم؛ حتی قدرت بستن جلد را هم ندارم. فقط گذرنامه را در دست میفشارم. مثل سندی از زندگیای که به اجبار برایم ساختهاند.
ذهنم پر از سایههای گذشته است؛ تمام لحظههایی که عرفان با دستهایش کنترلم کرده، هر هیپنوتیزم، هر دروغ، هر تصمیمی که برایم گرفته، یک به یک جلوی چشمانم رژه میروند. قلبم سنگین میشود و نفسم بالا نمیآید. زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- آره... حتماً میرم.
اما از یک طرف… چیزی درونم نمیگذارد باور کنم عرفان مرا اینگونه، بیرحم و سرد، رها کرده باشد. حس میکنم هنوز هم، از جایی دور، در تاریکی گوشهای پنهان شده و مرا نگاه میکند؛ نگاه میکند و به این زوال، به این فروپاشیِ آرام من میخندد. انگار این تمام بازی و بوده است؛ بازیای که با دقت چیده، تا به من نشان بدهد که بدون او، هیچم، پوچم و تمام نخهای زندگیام به وجود او بسته است.
این را گفتنش از من بعید است، از زنی که همیشه سعی میکرد خودش را قوی، مستقل و بینیاز نشان دهد. اما اگر بخواهم راست بگویم… دارد درست فکر میکند. تا همین لحظه، هرگز نفهمیده بودم که چقدر زندگیام به او گره خورده، چقدر نفس کشیدنم، راه رفتنم، حتی همین ایستادنم در این فرودگاه بیگانه، به حضور او بند بوده است.
احساس میکنم دست نامرئیاش هنوز روی شانهام است، حتی اگر اینجا نباشد؛ هنوز رد انگشتهایش مثل سایه روی پوستم مانده، رد نگاهش در رگهایم جریان دارد و این اعترافیست که بیشتر از هر اتهامی روحم را میسوزاند.
ساعت روی دیوار سالن اصلی ده و نیم صبح را نشان میدهد. پروازم ساعت چهار بعد از ظهر است و من هنوز چند ساعت کامل تا آن لحظه وقت دارم. چند ساعت؟ چند ساعت که قرار است روی این نیمکت سرد و فلزی بنشینم، میان آدمهایی که هیچکدام مرا نمیشناسند، میان صدای چرخهای چمدان و خندههایی که دردناکترین طنین دنیا را دارند.
پلکهایم را میبندم و سعی میکنم نفسی عمیق بکشم، اما هر دم، هر نفس، سنگینتر از قبلیست. حس میکنم زمان با من دشمن شده است. دلم میخواهد فریاد بکشم، اما هیچ صدایی از گلویم بیرون نمیآید.
در ذهنم... گذشته و حال در هم میریزند و هر تصویر، هر خاطره، مثل پتکی بر سرم میکوبد.
دقایق با بیرحمی میگذرند و حال، ساعت روی دیوار سالن ده دقیقه به یازده را نشان میدهد. من هنوز روی نیمکت فلزی نشستهام، دستانم روی گذرنامهام فشرده شده، نگاه خیره و بیهدف به کف سالن دوخته شده. چند ساعت پیش از پرواز، وقتی همه چیز سرد و بیرحم به نظر میرسد، من درون خودم گرفتار شدهام.
اولین ساعت را با نگاه کردن به آدمهای اطرافم گذراندم؛ آدمهایی که هر کدام داستانی برای روایت دارند انا بیشترشان، مسافران شاد و منتظر هستند. هر حرکت و هر لبخندشان، انگار ضربهایست به قلب من. دلخوری، حسادت، تنهایی و شکستهشدن همگی با هم ترکیب میشدند و حس میکردم هیچ راه فراری نیست.
بعد از مدتی، حس کردم نمیتوانم بیکار بنشینم. به آرامی از نیمکت بلند شدم و سالن را قدم میزدم. هر قدم مرا با صدای خودم مواجه میکرد، صدایی که مثل پژواک در گوشم میپیچید و از هر سو با خاطرات گذشته تلاقی میکرد. چند بار به آینههای کوچک کنار دیوار نگاه کردم؛ تصویرم مانند روحی خسته و بیجان بود، چشمانی قرمز و سرخ، موهای ژولیده و پوستی بیرمق.
سعی کردم ذهنم را مشغول کنم. بلیط و گذرنامهام را بارها از دست به دست کردم، صفحات گذرنامه را ورق زدم، عکسها و مهرها را نگاه کردم. اما هر چه میدیدم، یاد عرفان و آدونیس به ذهنم هجوم میآورد. هر خاطرهی کنترلشده، هر لحظهی هیپنوتیزم، هر تصمیمی که گرفته بودند و مرا به اینجا کشانده بود، دوباره جلوی چشمانم رژه میرفت.
حدود ساعت دوازده، تصمیم گرفتم به کتابخواندن یا چیزی برای مشغول کردن ذهنم فکر کنم، اما نه کتابی همراه داشتم و نه حوصلهی هیچ صفحهای را. به جای آن، روی نیمکت نشستم و به پنجرهی بزرگ سالن خیره شدم؛ هوا آفتابی بود، نور روی کف سالن میرقصید و مردم مثل قطرات نور در حال حرکت بودند. حس میکردم خودم جزئی از این رقص نیستم، من مثل سایهای هستم که به زور به جمعیت وصل شده است.
ساعت یک بعد از ظهر، از شدت تنهایی و اضطراب، تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. سالن اصلی را طی کردم، به گیتها نگاه کردم، به تابلوها، به مانیتورهایی که شماره پروازها و مقصدها را نشان میدادند. هر کدام مثل تیری بودند که روی قلبم فرود میآمدند. نمیدانستم آیا واقعاً میخواهم بروم یا نه.
حدود ساعت دو، روی نیمکت دیگری در گوشهای خلوتتر نشستم. دستانم را روی صورت گذاشتم و فهمیدم ساعتهاست که گریه نکردهام، پس چشمهایم پر از اشک شدند و اشکها بدون هیچ صدایی روی گونههایم جاری میشدند.
ساعت دو و نیم، حس کردم باید چیزی بخورم یا بنوشم، شاید برای زنده ماندن، شاید برای مشغول شدن. به سمت آبخوری گوشهی یکی از سالنها رفتم. طعم آب در دهانم خنکی زهرآلود داشت. حتی نوشیدن آب هم حال مرا بهتر نکرد. هر جرعه، خاطرات و احساسات گذشته را پررنگتر میکرد.
ساعت سه، برگشتم روی نیمکت اولم و دستانم را روی گذرنامه فشار دادم. به عکس خودم خیره شدم و دوباره یاد عرفان افتادم. هر بار که نامش را زمزمه میکردم، قلبم میلرزید، دستهایم دوباره شروع به لرزیدن میکردند و تمام احساسات در هم شکسته و متناقضم دوباره زنده میشدند.
و حالا، ساعت سه و نیم است. تنها سی دقیقه تا تصمیم بزرگ باقی مانده. نگاههایم به گذرنامه، به بلیط، به سالن و به پنجره است. همه چیز در سکوتی مرگبار فرو رفته، اما درونم طوفانی از اضطراب، امید، ترس و عشق میجوشد. در تمام این ساعتها، میان سکوت و همهمهی دور و بر، لحظهی بازگشت پیش عرفان و آدونیس، لحظهای که شاید مسیر زندگیام را تغییر دهد، به آرامی در قلبم شکل میگیرد اما... هیچکس نیست.
آهی میکشم و سرم را به دیوار سرد تکیه میدهم. سرمای سنگ از پشت جمجمهام بالا میرود و در رگهایم میدود. از میان صحبتهای زن بلندگو کلمهی ایران را میشنوم. مثل آنکه گیت باز شدهاست. لبخند تلخی میزنم و چشمانم را میبندم؛ پلکهایم سنگین شدهاند و صدای بلندگوهای فرودگاه مثل زنگهای دور دست در گوشم میپیچند. چه نام ایران را بگویند و چه... نگویند.
نمیدانم چهقدر گذشته اما در همان تاریکی پشت پلکهایم به این فکر میکنم که چه تراژدیای میشد اگر همین حالا، در همین گوشهی سرد و فراموششدهی فرودگاه، در همین حالت مچاله و شکسته… میمردم. هیچ کس متوجه نمیشد. هیچکس نبود که متوقف شود و به جنازهی من نگاه کند.
و درست در همین لحظه، صدایی میآید؛ بم و آرام اما مثل تیغ.
- چرا نمیری؟
پلکهایم را با وحشت باز میکنم. نور زرد مهتابیها چشمم را میزند. آنجاست. عرفان. مثل سایهای که از خاطرات بیرون کشیده شده باشد مقابلم ایستاده. کتوشلوار مشکی، زیرپوش مشکی. رنگها روی بدنش مثل سایهای ضخیم مینشینند اما چشمهایش… چشمهای آبیاش از همیشه تیزترند، مثل دو تیغهی یخ. هر دو دستش را در جیب شلوار گذاشته و ایستاده؛ سنگین، محکم، بیانعطاف. نگاهش را مثل وزنهای روی صورتم گذاشته است.
- الان گیت رو میبندن.
صدایش خالی از هر ذره نرمیست. سرش را کمی به چپ میچرخاند و من مسیر نگاهش را دنبال میکنم. مانیتورهای بالای گیت روشناند؛ پرچم ایران روی صفحه است و نام مقصد با فونت درشت نوشته شده. مردم مثل سایههایی در صف ایستادهاند، بلیطها را در دست گرفتهاند و آمادهی پروازند.
از جا برمیخیزم. پاهایم میلرزد اما تظاهر میکنم که محکم ایستادهام. همهی جسارتم را یکجا جمع میکنم، دهانم خشک است اما کلمات بالاخره بیرون میآیند:
- میدونستم میای.
نگاهش را دوباره به من میدهد، بیحرکت و بیاحساس. ل*بهایم را روی هم فشار میدهم و ادامه میدهم:
- باهات کلی حرف دارم.
اما او… انگار دیگر آن مرد قبل نیست. غرور و تکبرش از هر وقتی که دیده بودمش سنگینتر شده. دیگر هیچ ردی از نرمی، از لطافت نگاه یا لحنش باقی نمانده. مثل کسی که همهچیزش را پشت سر گذاشته باشد، خشک و یخزده است.
سرش را کمی کج میکند، با همان صدای خالی و سنگی میگوید:
- میشنوم.
سرم را پایین میاندازم. پاهایم روی کف سرد فرودگاه قفل شدهاند، اما درونم مثل باد میلرزد. راستش با او دیگر حرفی ندارم؛ آنقدر دلخور و مغموم و شکستهام که حتی نمیدانم این نگاه به چشمانش را تاب بیاورم یا نه.
اما ناگهان چیزی مثل تیری در ذهنم مینشیند، یک جمله که از اعماق خستگی و تحقیر بیرون میخزد. سرم را کمی بالا میآورم، صدایم ترک خورده اما هنوز محکم است:
- اگه عاشقم بودی… میتونستی همون اول بهم بگی.
ابروهایش یک لحظه باز میشوند، گویی کلمات من از حفاظ سرد نگاهش عبور کردهاند. برای لحظهای فقط نگاهم میکند، بیآنکه پلک بزند.
کلمات در ذهنم میجوشند، تلخ و سوزان، و بر زبانم جاری میشوند:
- نیازی نبود منو بدزدی، هیپنوتیزمم کنی یا بهزور… بخوای تکیهگاهم باشی.
او نگاهش را میدزدد، مسیر نگاهش به سمت گیت کشیده میشود.
- شرایطت اونطوری نبود که… .
نمیگذارم جملهاش تمام شود. صدایم را میبرم بالا، لرزش در گلویم آشکار است:
- نه.
کلمه مثل ضربهای کوتاه، بین ما مینشیند. او از حرف بازمیماند. من، لبخندی میزنم، اما لبخندی که از تلخی و خستگی لبریز است.
- توجیهم نکن.
زیرا که الان چیزی برای توجیه کردن نمانده. کاش بتوانم تین جمله را بگویم اما ناگاه میبینم که شانههایش آرام، مثل پردهای که از نسیمی لرزیده باشد، خم میشوند. دیگر آن قامت سنگی و یکنواخت را ندارد؛ گویی وزنی نامرئی روی او نشسته و سرانجام کمرش را خم کرده است.
نگاهش را از من میدزدد، اما برای یک لحظه کوتاه، فقط بهاندازهی یک پلک زدن، لرزش دو گوی آبیاش را میبینم. چشمهایی که تا همین چند دقیقه پیش مثل یخ بودند، حالا مثل شیشهی شکسته برق میزنند.
خیره به نوک کفشم میگوید، صدایش آنقدر آرام که انگار از میان استخوانهایش بیرون میخزد:
- میترسیدم.
نفس در سینهام گیر میکند. ل*بهایم بیاختیار باز میشوند:
- از چی؟
اینبار نگاهش را بالا میآورد، مستقیم توی چشمهایم. انگار این اعتراف، خودش را هم میسوزاند:
- از این که تو عاشقم نشی.
او سری تکان میدهد و باز نگاهش را از من میگیرد، به هر چیزی نگاه میکند جز به چشمهایم؛ به کف زمین، به گیت، به دیوارهای خاکستری. صدایش خشدار است:
- و چیزی که تمام مدت ازش میترسیدم... سرم اومد.
لحظهای سکوت بین ما میافتد، مثل گرد و خاکی که روی همهچیز نشسته باشد. سپس دوباره نگاهش را به من میدوزد، نگاهش عمیقتر میشود.
- هر کاری کردم که خوشحال بشی. هر کاری کردم ازم راضی باشی. هر کاری کردم خوشبختت کنم ولی... .
مکثی میکند. انگار این جمله آخر، استخوانی باشد که در گلویش گیر کرده و سرانجام با صدایی که شبیه زمزمهای خسته است، میگوید:
- عشق زوری نیست.
باورم نمیشود. بالاخره به این حقیقت ساده پی برده و پذیرفته. تمام سعیام را میکردم که این موضوع را به او بفهمانم اما انگار… خودش فهمیده.
- بابت تمام کارهایی که کردم عذر میخوام.
چشمانم گرد میشود. انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم، جز عذرخواهی. نفسهایم کوتاه و تند میشوند و رگهای گردنم از شدت هیجان برآمدهاند. او؟ عذرخواهی؟ اصلاً به او نمیآید.
- میشه یه فرصت دوباره بهم بدی؟
ماتزده نگاهش میکنم. سایهای کوتاه روی صورتش میافتد، خطوط صورتش سفت و خشک است اما چشمهای آبیاش پر از عمق و چیزی شبیه به تردید شدهاند.
- دیگه من تو رو به اونی که میخوام تبدیل نمیکنم.
نیم قدم نزدیکتر میشود. فاصلهمان کم میشود و گرمای تنش را روی پوست خودم حس میکنم، تندی و حضورش سنگینی میکند.
- تو منو به اونی که میخوای تبدیل کن.
افکارم مثل موجی به تمام خاطراتمان جهش میکند. هر نگاه، هر لم*س، هر کلمهای که بینمان رد و بدل شده دوباره جلوی چشمهایم میآید. اما یک چیز واضح است، صدایم را آرام و لرزان میکنم:
- من نمیخوام تو رو تغییر بدم.
این حقیقت است. حتی هیچوقت نخواستهام. دستهایم را روی سینهام میگذارم و نفس عمیقی میکشم تا قلبم کمی آرام بگیرد، اما ضربانش هنوز طوفانی است.
- هر کسی حق داره اونی که واقعاً هست باشه.
لبخند تلخی میزنم و به زمین نگاه میکنم، پلکهایم سنگین و دلم پر از بغض.
- من همیشه خودم بودم و میبینی که… حتی ذرهای کامل نیستم.
فضا سنگین است، سکوت بین ما مثل مه غلیظی است که هر کلمه را بلعیده. حتی صدای نفسکشیدنهایمان به گوش میرسد و انگار زمان برای چند ثانیه متوقف شده است. نگاهش هنوز به من است، اما انگار میخواهد چیزی بیشتر بگوید که نمیتواند و من حس میکنم این سکوت، عمیقترین حرف بین ماست.
اما دیگر نمیگذارد در سکوت غرق شویم. صدایش مثل نسیمی گرم و آرامشبخش در گوشم میپیچد:
- من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم.
قلبم یک لحظه میپرد، انگار میخواهد از قفس سینه بیرون بزند. یادآوری هیپنوتیزمها و پاک شدن حافظهام و تصویری که از پیوندی ساخته بود، روی ذهنم میلغزد. با تردید سری به طرفین تکان میدهم و با بغض میگویم:
- نه… نداری.
چشمان آبیاش مرا میسوزانند و با تمام صداقت میگوید:
- اگه دوستت نداشتم… الان اینجا نبودم.
صدایش، آرام و دلنشین، عمیقتر و نزدیکتر از هر وقت دیگر است، اما نگاه من روی نیمکت و بلیط و گذرنامهای است که روی آن افتاده. با لحنی سرد و لرزان میگویم:
- اومدی با چشمهای خودت رفتنمو ببینی.
او آرام شانهای بالا میاندازد و میگوید:
- اومدم منصرفت کنم که نری.
اما هنوز نمیخواهم حرفش را باور کنم. دلم پر از دودلی است و انگشتانم روی لبهی گذرنامه میلرزد. میگویم:
- خودت واسم بلیط گرفتی.
نگاهش میلغزد و به من میرسد. پاسخ میدهد:
- باید بهت حق انتخاب میدادم. چیزی که هیچوقت تو زندگیت بهت ندادم، ولی… .
چشمهایش کمی تار میشوند، مکثی میکند و ادامه میدهد:
- الان دیگه میتونی انتخاب کنی.
هوای فرودگاه سرد است، اما گرمای نگاهش مرا میسوزاند و دلم پر از اضطراب و امید شده است.
میتوانم انتخاب کنم؟ این حرفهایش... واقعاً راست است؟
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- تو از کارهایی که کردی پشیمونی؟
ابروهایش بالا میروند، آمادهی جواب دادن است، اما پیش از آنکه کلامی بگوید، صدایم تیزتر از قبل درمیآید:
- فکر میکنی پشیمونی و عذرخواهی فایدهای داره؟
مثل کسی که ناگهان از خواب بیدارش کرده باشند، کمی عقب میکشد. بهتزده نگاهم میکند، انگار انتظار نداشت صدای شکستهام اینطور خشم را در خود حمل کند.
- پیوند من... .
اما نمیگذارم ادامه دهد. کلماتی که در ذهنم مثل پتک کوبیده میشوند، بالاخره از دهانم بیرون میریزند:
- حتی الانم منو گذاشتی بین منگنه. دستم فقط یه بلیطه... در حالی که من تو ایران هیچ خونهای ندارم، هیچ آدمی ندارم که چشمبهراهم باشه. منو مثل یه بچهی بیپناه انداختی وسط یه پرواز. این یعنی فشار... فقط فشار.
چشمانش لحظهای خالی میشوند، بعد دستهایش را با سرعت از جیب بیرون میآورد، کفهای بازش مثل کسیست که میخواهد گواهی بیگناهی بدهد.
- نه، نه... هر چی بخوای بهت میدم.
تیز نگاهش میکنم، نگاه کسی که مدتها دروغ شنیده و دیگر به هیچچیز باور ندارد.
- پول، کار، خونه... هر چیزی که باعث بشه خوشحال بشی.
نفسش بریدهبریده میشود.
- اگه بری... هیچ ارتباطی بین ما نمیمونه. ولی تمام چیزایی که میخوای رو برات فراهم میکنم... بعد، میرم.
لبخندی بیروح مینشیند گوشهی لبم. نمیدانم این حرفها بازی دیگریست یا واقعیت. شاید زیادی مطمئن است که نمیروم. شاید فقط میخواهد امتحانم کند و وقتی پایم به پلههای هواپیما برسد، دستانم را بگیرد و دوباره به اجبار مرا به قفس خودش برگرداند. این مرد... هرگز با من صادق نبوده.
- پنج دقیقه دیگه گیتو میبندن.
صدای سنگین و پرطنین کسی از پشت سر میآید. برمیگردم.
آدونیس است. نفسنفس میزند، انگار با دو خودش را رسانده. دیگر پالتوی سورمهایاش تنش نیست؛ حالا یک گرمکن دو رنگ مشکی و سفید پوشیده که روی شانههای پهنش نشسته و در آن فضای پرنور، او را غریبهتر از همیشه نشان میدهد. چند قدم دورتر میایستد؛ فاصلهای که پر از ناگفتههاست. نگاهش میان من و عرفان سرگردان میشود، اما چیزی نمیگوید. مثل یک شاهد خاموش است... کسی که فقط منتظر تصمیم من مانده.
و من... میان نگاه آبی یخزدهی عرفان و سکوت سنگین آدونیس، احساس میکنم دیوارها دارند به سمتم هجوم میآورند.
عرفان هنوز دستهایش را بالا گرفته، چشمهایش التماس میکند، اما پشت همان التماس رد باریکی از غرور و عادت به فرمان دادن پیدا است.
آدونیس اما... فقط ایستاده. هیچ قولی نمیدهد، هیچ دروغی نمیسازد. سکوتش بیشتر از هزار جمله فریاد میزند.
دلم میخواهد چشمهایم را ببندم، نبینم. اما نمیشود. بستن چشم در این لحظه یعنی پذیرفتن یکی از این دو مسیر، و من هنوز نمیدانم کدام جاده به آزادی میرسد.
عرفان یک قدم جلوتر میآید، صدایش گرفته و پر از ترس است:
- پیوند... فقط یه فرصت بده. همهچی درست میشه، بهت قول میدم.
نفس حبسشدهای از سینهام رها میشود. صدایم آرام اما برنده است:
- من به قولای تو... اعتباری ندارم.
کلمهها مثل تیغی در هوا میمانند. عرفان مکث میکند، انگار همین یک جمله نفسش را بریده.
از گوشهی چشم، نگاه کوتاهی به آدونیس میاندازم. او هیچچیز نمیگوید. فقط همانطور که ایستاده، نگاهش روی صورتم ثابت است. چشمهایش آراماند، اما آن آرامش عجیب مرا بیشتر از داد و فریاد عرفان میترساند.
اعلان بلندگو دوباره تکرار میشود. و در اینبار در کنار کلمات انگلیسی آن زن، در کنار نام ایران، معنی سه دقیقه هم در مییابم.
سه دقیقه. تنها سه دقیقه تا سرنوشت من تغییر کند.
پاهایم بیاختیار میلرزند. قلبم میکوبد. انگار هواپیما درست همینجا، میان این سالن، روشن کرده و صدای غرش موتورهایش توی سرم پیچیده.
به عرفان نگاه میکنم، به چشمانی که مدتها زندانیام کردند. به آدونیس نگاه میکنم، به سکوتی که نمیدانم پناهگاه است یا دام. دستهایم مشت میشوند. باید انتخاب کنم.
نمیتوانم این دست و آن دست کنم. پوفی کلافه میکشم و بابت تصمیمی که گرفتهام به خود امید میدهم. دستم را آرام بالا میآورم و میان فاصلهی کوتاه بین خودم و عرفان نگه میدارم. صدایم خسته و در عین حال صادق است:
- بابت زحماتی که واسم کشیدی ممنونم. هیچوقت بابت درمانم ازت تشکر نکردم اما اگه تو و زحماتت نبود... الان نمیتونستم حرکات رو ببینم.
کلماتم در هوا معلق میمانند، مثل آخرین نت یک موسیقی غمگین که بیصدا محو میشود. نگاه عرفان روی دستم خشک میزند. هیچ حرکتی نمیکند. انگار زمان برای او هم مثل من ایستاده.
منتظر میمانم. منتظر آن لحظهی ساده که دستش را جلو بیاورد و با گرفتن دستم این پایان را رسمی کند. اما... نه. نگاهش بین من و دست درازشدهام میچرخد، چنان سنگین و پر از تردید که انگار مقابلش اسلحهای گذاشتهام، نه دست خداحافظی را.
سایهای از شوک در چشمانش میدود. آن آبی سرد، بیوقفه میلرزد. حتی صدای نفس کشیدنش تغییر کرده؛ کوتاهتر، بریدهتر. گویی لم*س این دست، برای او چیزی بیش از یک جدایی ساده است؛ حکم مرگی آرام را دارد.
هوای بینمان سردتر از همیشه میشود. من دستم را همانطور نگه داشتهام، اما به تدریج سنگینیاش را حس میکنم. هر ثانیهای که میگذرد، بیشتر مطمئن میشوم که او نمیتواند این دست را بگیرد.
لحظهای در آیینهی نگاهش... شکستن عمیق میبینم. ترکهایی که مثل شیشهی ضربهخورده، آرام و بیصدا در عمق چشمهایش پخش میشوند. نمیدانم چرا اما دستم ناگهان کمی میلرزد؛ انگار وجودم هم به لرزش همان شیشه پیوسته باشد.
او هیچ حرکتی نمیکند. تنها خیره میماند به دست من، به انگشتانی که نیمهکشیده در میان فاصله معلقاند، و به لرزشی که نمیتوانم پنهانش کنم. نفسش تندتر میشود، رگ شقیقهاش کمی میجهد، و من برای لحظهای حس میکنم او هم در آستانهی تسلیم است.
اما انگار چیزی درونش مقاومت میکند. نه غرور، نه حتی خشم... چیزی عمیقتر؛ ترسی پنهان. ترسی که اگر این دست را بگیرد، تمام دیوارهایی که سالها بافته فرو میریزد و دیگر هیچ راه بازگشتی برایش نمیماند.
من همچنان دستم را جلو نگه داشتهام، اما درونم چیزی شروع به فروریختن میکند. قلبم بیقرار است، مثل پرندهای که میان قفس بال میزند و هر ثانیهی سکوت، بیشتر شبیه مرثیهای میشود برای چیزی که هیچوقت به درستی آغاز نشد و حالا باید به پایان برسد.
نگاهم بیاختیار به سمت گیت کشیده میشود؛ تنها سه نفر ماندهاند. چمدانهایشان را آرام روی زمین میکشند و کارت پروازشان را به مأمور نشان میدهند. صدای بیپ دستگاه مثل ضربهی پتک بر شقیقههایم فرود میآید. اما پاهایم... انگار به زمین میخ شده باشند. نه جلو میروند و نه عقب.
دستم هنوز میان هوا معلق است، بیجان و بیسرانجام. لرز خفیفی در انگشتانم دویده و آنقدر طولانی کشیده شده که حس میکنم دست خودم نیست.
عرفان هم چیزی نمیگوید. نگاهش به من، بین چشمهایم و دست یخزدهام میچرخد و ل*بهایش انگار هزار بار باز و بسته میشوند بیآنکه کلمهای به دنیا بیاورند. سکوتش سنگین است، آنقدر سنگین که شانههایم را خم میکند.
لحظهها به کندی میگذرند. مثل کسی که زیر آب مانده و منتظر نفس آخر است. تنها سه نفر در صف ماندهاند... و او هنوز برعکس من، هیچ تصمیمی نگرفته.
فکر میکنم باید دستم را کنار بکشم اما در همان لحظه عرفان با دست لرزیدهاش به سمتم میآید. حرکتی که اول آنقدر محتاط و بیجان است که خیال میکنم پشیمان میشود، اما بعد، ناگهان تمام شجاعتش را جمع میکند و انگشتان تنومندش را آرام دور دست کوچکم حلقه میکند.
تعجب میکنم. انگار نفس در سینهام حبس شده.
ثانیهای بعد، او با حرکتی که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم، مقابلم روی زانو مینشیند. در همان لحظه، تمام هیبت و غروری که همیشه در قامتش میدیدم، فرو میریزد. مقابل چشمانم نه مردی مغرور و قدرتمند، بلکه انسانی بیپناه و بیدفاع نشستهاست؛ انگار همهی زرههایش را جا گذاشته و بره*نهترین شکل وجودش را پیش چشمم آورده.
ل*بهایش را آرام روی پشت دستم میگذارد و بوسهای عمیق و لرزان مینشاند. بعد گونهاش را روی دستم میگذارد. گرمای گونهاش مثل شعلهای مستقیم به پوستم مینشیند و قلبم را میسوزاند. اما هنوز چیزی هست... چیزی که در جا خشکم میزند.
قطرات داغی آرام روی دستم میچکند، میغلتند و در خطوط کف دستم گم میشوند. میخواهم بگویم که اشتباه میکنم، اما لرزش شانههایش تأیید همهچیز است. عرفان... دارد گریه میکند.
مردی که همیشه دیواری از غرور و قدرت بود، حالا مثل کودکی خسته، در آغو*ش دست من شکسته است.
گریهاش را موقع مرگ فرزندش دیدم اما این... انگار تنها برای خودم است.
نفسهایم گره خوردهاند. نمیدانم چه باید بکنم. دستم هنوز میان انگشتان لرزان اوست و گونهی داغ و خیسش بر پوستم سنگینی میکند. همهچیز آنقدر واقعی و هولناک است که مغزم از فکر کردن باز میماند. دلم میخواهد دستم را بکشم عقب، اما انگار بیحرکت میمانم؛ نمیخواهم آن لرزش و بیپناهی از میان انگشتانم ناپدید شود.
برای لحظهای حس میکنم همهچیز در همین نقطه متوقف شده: اشکهای او، قلب تند و گمراه من، سکوت سنگین فرودگاه...
اما ناگهان دستی محکم روی شانهی عرفان مینشیند. آدونیس است. پشت عرفان ایستاده، با نگاهی جدی و بیانعطاف. صدایش آهسته اما قاطع در گوشم میپیچد:
- بلند شو عرفان... باید بریم.
عرفان لحظهای بیحرکت میماند. شانههایش زیر فشار دست آدونیس کمی میلرزد، اما او هنوز سرش را بلند نمیکند.
انگار تمام توانش را در همان زانو زدن جا گذاشته. آهسته، با تقلا و به سختی شروع به بلند شدن میکند. انگار پاهایش دیگر به فرمانش نیستند.
نگاهش هنوز روی دست من مانده، همان دستی که میان انگشتانش اسیر بود. وقتی بالاخره رهایم میکند، حرکتی به اندازهی یک شکستن درونم رخ میدهد. دستم ناگهان سبک میشود اما این سبکی، آرامش نمیآورد؛ برعکس، مثل سقوط آزاد است. انگار چیزی را از من کندند، چیزی که حتی نمیدانستم وجود دارد.
انگشتانم لرزش خفیفی دارن و حس عجیبی در رگهایم جریان مییابد؛ حسی میان خلأ و سوزش. یک جور فقدان.
عرفان آرام، با شانههایی سنگین و سری خمیده، سرانجام میایستد. اما نگاهش، حتی حالا که ایستاده، هنوز نگاهش به من دوخته مانده؛ نگاهی که از پشت پردهای از اشک، چیزی میان التماس و وداع را فریاد میزند.
و من... برای لحظهای حس میکنم هیچوقت دستم به این اندازه "خالی" نبوده است.
مردی با یونیفورم مرتب نزدیک میشود، صدایش کوتاه و رسمیست، چیزی به انگلیسی میگوید که حتی معنایش را هم درست نمیفهمم؛ فقط از لحنش میفهمم میخواهد بداند قصد عبور دارم یا نه. دهانم خشک است، تنها کاری که از من برمیآید سری تکان دادن است. آرام، مثل کسی که محکوم به مرگ است و دارد آخرین قدمهایش را برمیدارد، بلیط و گذرنامهام را از روی نیمکت برمیدارم.
سنگینی نگاهها مثل طنابی دور گردنم حلقه میشوند؛ نگاه بیطاقت و شکستهی عرفان که هر لحظه بیشتر مرا میبلعد و نگاه سرد و بیحس آدونیس که مثل یخ بر پوستم مینشیند.
پاهایم مرا به دنبال آن مأمور میبرد. صدای گامهایم روی کف سرامیک فرودگاه برایم غریب است؛ انگار به جای من، دیگری دارد قدم برمیدارد. به گیت نزدیک میشوم. زن مسئول، با لبخندی مکانیکی و تمرینشده، دستش را دراز میکند و به بلیط و گذرنامه اشاره میکند.
نفس در سینهام حبس میشود. دستهایم سنگیناند و نمیتوانم این کاغذ و دفترچهی لعنتی را جلو ببرم. بهجایش سرم را به آرامی برمیگردانم.
و آنجا… همانطور که انتظار داشتم، هنوز ایستادهاند. عرفان، بیحرکت، در جایی که زانو زده بود، حالا مثل مجسمهای از اندوه در جای خود ایستاده است. نگاهش هنوز درونم را میکاود، ملتمسانه، زخمخورده و پر از هزار حرف ناگفته. پشت سر او، آدونیس همچون سایهای بیاحساس ایستاده، با همان وقار یخزده.
دستم روی بلیط میلرزد و نمیدانم این لرزش از دست من است یا از تمام گذشتهای که مثل زمینلرزه زیر پایم میلرزد. نفس عمیقی میکشم و هوا پر از سکوت سنگینی میشود. زن پشت گیت با نگاهی گیج و کمی مضطرب به بلیط و گذرنامهام خیره شده و منتظر است.
لبخند کوتاهی به او میزنم، اما نگاهش را تنها برای لحظهای میگیرم، چون اشکهایم میدان دیدم را تار کردهاند. دست و سرم را به معنای نه تکان میدهم و زن اخم ریزی میکند. انگار متوجهی رفتار عجیب و منصرف شدن من نمیشود. اما من دیگر به او توجهی نمیکنم.
آرام به سمت عرفان برمیگردم. قدمهایم سنگیناند اما با هر قدم حس میکنم چیزی از درونم سبک میشود. قلبم هنوز طوفانیست، اما دیگر ترس نیست که مرا عقب نگه دارد، بلکه چیزی شبیه ارادهی خاموش و ساکت است. با هر قدم، صدای نفسهای خودم را میشنوم و حس میکنم دنیا در همان لحظهای که تصمیمم را گرفتهام، نفس کشیده است.
به سختی جرأت میکنم سرم را بالا بیاورم و به مقصدم بنگرم. نگاه عرفان هنوز به من دوخته شده، چشمانش پر از تعجب و شاید کمی نگرانی است. آدونیس کمی عقبتر ایستاده و بدنش محکم و بیحرکت است.
قدمهایم را کوتاه و مطمئن میکنم. دستم هنوز کمی میلرزد، اما دیگر به بلیط و گذرنامه فکر نمیکنم.
وقتی قدمهایم به آنها نزدیک میشود، عرفان ابتدا خشکش میزند. نگاهش مثل کسیست که در لحظهای عجیب بین واقعیت و رویا گیر کرده باشد. بعد، ناگهان، چشمانش برق میزند و بیاختیار به سمت من میدود. دستانش باز میشود و مرا محکم در آغو*ش میگیرد، انگار دنیا تنها همین لحظه را به او داده است. سرش را روی شانهام میگذارد و نفسی عمیق میکشد، بوی عطر همیشگیاش روی صورتم مینشیند و قلبم را دوباره به تپش میاندازد.
نفسهایش روی گردنم گرم است و تمام تنم را آرامش و هیجان همزمان پر میکند. با صدایی که کمی میلرزد میگوید:
- پیوند… جبران میکنم... .
لبخندم تلخ و شیرین با هم گره خورده، اما هیچ حرفی نمیزنم. دستش را محکمتر روی کمرم حلقه میکند و دوباره فشار میدهد، انگار میخواهد مطمئن شود که من واقعی هستم و تنها خیال نیستم که برگشتهام.
آدونیس کمی عقبتر ایستاده، دستهایش را در جیب گرمکنش فرو کرده و نگاهش از ما عبور میکند. لبخندی آرام و معنادار روی لبش نشسته، لبخندی که هم از رضایت و هم از لذت لحظهای عاشقانه خبر میدهد. مثل کسیست که میداند عشق واقعی در این سکوت، در همین نگاهها و لم*سهای ساده جریان دارد و هیچ جملهی دیگری لازم نیست.
عرفان سرش را از روی شانهام برمیدارد و به چشمانم خیره میشود. لبخندم را عمیقتر میکنم و او با ذوقی کودکانه میخندد و ناگهان، بدون هیچ هراس و تردیدی، ل*بهایش را روی ل*بهایم فشار میدهد. بوسهای آرام و در عین حال پرقدرت، بوسهای که تمام شکها، تنشها و ترسها را از وجودم پاک میکند.
اول کمی شوکه میشوم اما دستم ناخودآگاه به پشت گردنش میرود و موهایش را میان انگشتانم حس میکنم؛ گرمای نفسهایش روی صورتم مینشینند و تمام جهان برای لحظهای کوتاه، تنها ما میشویم.
بوسهی دوم کمی طولانیتر است، بیشتر پرشور، پر از نیاز و احساساتی که تا حالا نگفته بودیم. قلبم زیر دستهایش آرام میشود و حس میکنم تمام ترسها، تمام دردها و همهی لحظههای تنهایی، حالا با همین بوسه محو شدهاند.
وقتی ل*بهایمان از هم جدا میشود، نفسهایمان هنوز تند است و گونههایمان سرخ شده. نگاهش در چشمانم غرق میشود و من هم، برای اولین بار پس از مدتها، حس میکنم که واقعاً جای امنی پیدا کردهام.
گونهام را آرام میبوسد و خیال ندارد از آغو*ش هم جدا شویم. چانهام را روی شانهی عرفان میگذارم. به آدونیس نگاه میکنم و با لبخند میپرسم:
- به چی لبخند میزنی؟
او حالا دیگر به جای یک لبخند آرام، با صدای کوتاه و مردانهای میخندد؛ خندهای که انگار بخشی از سنگینی و سردی همیشگیاش را ذرهذره آب میکند. پوشش سرد و فاصلهی محافظهکارانهاش حالا کمی شکسته و انسانیتر شده است. با اخمی نیمهتلخ میگویم:
- حرفات اصلاً قشنگ نبود!
شانهای بالا میاندازد و با لحن بیتکلفی میگوید:
- باید تمام سعیمو میکردم که از عذاب وجدان بمیری.
عرفان از آغوشم جدا میشود اما هنوز دستم را محکم گرفته، انگار که با تمام جانش میخواهد مرا نگه دارد. سریع سرش را به سمت من میچرخاند، نگاهش پر از تردید و التهاب است:
- مگه آدونیس بهت چی گفته؟
سرم را کمی پایین میاندازم و آرام، تقریباً در حد یک نجوا، میگویم:
- هیچی.
اما در همان سکوت، صدای این «هیچی» مثل صدای شکستن یک شیشهی نازک در گوشم میپیچد. حس میکنم این واژهی کوچک، پر است از کوههایی از ناگفتهها، پر است از دردهایی که سالها روی هم تلنبار شدهاند، پر از زخمهایی که دیگر نیازی به گفتنشان نیست.
و در همان لحظه میفهمم "هیچ" فهمیست که نه از عقل، بلکه از جایی خیلی عمیقتر میآید. میفهمم که گاهی کلمات هیچ نقشی ندارند، که گاهی سکوت خودش بلندترین فریاد است و همین «هیچی» میتواند همهچیز را خلاصه کند.
هوای اطرافم سنگین است، اما قلبم نه. در این ثانیهی لرزان، با تمام تضادها و گذشتهها، حس میکنم چیزی درونم نرم شده. مثل یخزدگی طولانی که ناگهان در آفتاب نیمهزمستانی ترک برمیدارد. برای اولین بار، مهر و بخشش را لم*س میکنم نه مثل یک کلمه، بلکه مثل یک حقیقت زنده.
حداقل الان.
حداقل در این نفس.
حداقل در این لحظهای که تازه فهمیدم مهر و بخشش یعنی چه.