دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

دیروز حسین یه خانمی که یه نیمکت اون ورتر ما نشسته بود صدا کرد، خانمه هم اومد پیش ما و حرف زدن شروع شد.
می‌گفت یه دختر خاله ۵۲ ساله‌ی مجرد داره که از ۱۳ سالگی خواستگار داشته ولی همه رو رد می‌کرده. خودش ۱۸ سالگی ازدواج کرده و دو تا پسر ۳۰ و ۲۸ ساله داره.
بهش می‌خورد ۶۰ به بالا باشه ولی ۵۰ سالش بود می‌گفت یه خواهر داره که توی ۳۸ سالگی فوت شده و چهار تا بچه داشته، بچه آخریش شش ماهش بوده و مادرش هم توی سن ۷۹ سالگی پارسال فوت کرده. می‌گفت پسراش نمیخوان ازدواج کنن و نگرانشان بود.
دیگه غروب بود و ما باید برمیگشتیم خونه
توی برگشت حسین هر کی رو می‌دید یه جیزی به زبان خودش می‌گفت و دست تکون می‌داد.
 
۲ مهر ۱۴۰۴
نمی‌دونم چرا دو روزه حسین بدخواب شده همش می‌خواد بیدار باشه بازی کنه بعد انرژی هم نداره شاید داره دندون های دیگه اش در میاد
یکی یکی دارم رمان و داستان و دلنوشته ها ی باز رو تموم می‌کنم تا جدید ها شروع بشه
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
۳ مهر ۱۴۰۴
جدیدا حسین خیلی طول میکشه بخوابه همه اش می‌خواد بازی کنه و فکر کنم خواننده ای چیزی بشه چون حرفاشو با آهنگ میخونخ
 
عقب
بالا پایین