دیروز حسین یه خانمی که یه نیمکت اون ورتر ما نشسته بود صدا کرد، خانمه هم اومد پیش ما و حرف زدن شروع شد.
میگفت یه دختر خاله ۵۲ سالهی مجرد داره که از ۱۳ سالگی خواستگار داشته ولی همه رو رد میکرده. خودش ۱۸ سالگی ازدواج کرده و دو تا پسر ۳۰ و ۲۸ ساله داره.
بهش میخورد ۶۰ به بالا باشه ولی ۵۰ سالش بود میگفت یه خواهر داره که توی ۳۸ سالگی فوت شده و چهار تا بچه داشته، بچه آخریش شش ماهش بوده و مادرش هم توی سن ۷۹ سالگی پارسال فوت کرده. میگفت پسراش نمیخوان ازدواج کنن و نگرانشان بود.
دیگه غروب بود و ما باید برمیگشتیم خونه
توی برگشت حسین هر کی رو میدید یه جیزی به زبان خودش میگفت و دست تکون میداد.
میگفت یه دختر خاله ۵۲ سالهی مجرد داره که از ۱۳ سالگی خواستگار داشته ولی همه رو رد میکرده. خودش ۱۸ سالگی ازدواج کرده و دو تا پسر ۳۰ و ۲۸ ساله داره.
بهش میخورد ۶۰ به بالا باشه ولی ۵۰ سالش بود میگفت یه خواهر داره که توی ۳۸ سالگی فوت شده و چهار تا بچه داشته، بچه آخریش شش ماهش بوده و مادرش هم توی سن ۷۹ سالگی پارسال فوت کرده. میگفت پسراش نمیخوان ازدواج کنن و نگرانشان بود.
دیگه غروب بود و ما باید برمیگشتیم خونه
توی برگشت حسین هر کی رو میدید یه جیزی به زبان خودش میگفت و دست تکون میداد.