با من بگو که اینهمه احساس ، خواب نیست
یا آب هم به پاکیِ ایــن عشقِ نــاب ، نیست

با من بگـــو که مثل تـو پیــــدا نمی شــــود
تکــرار کن که قلبِ زلالت ، سـراب نیست

باور نمی کنــــم که دگــــر ، همنشین مـــن
تنهائی و عـذاب و غـم و اضطراب ، نیست

تنهــا کسی کــه حال مـــرا درک می کنـــد
تنها تویی که حال تـو با من ، خراب نیست

اغــــراق نیست ، اینکه بگویــم عزیـز دل
گــــرمای دست های تــــو در آفتاب نیست

از لحظه ای که آمــده ای ، با وجــــود تـــو
فهمیـده ام که عشـــق ، فقط در کتاب نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...

قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پرده برگیر که من یار توام
عاشقم عاشق رخسار توام

عشوه کن نازنما ل*ب بگشا
جان من عاشق گفتار توام

بر سر بستر من پا بگذار
من دلسوخته / بیمار توام

با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوه ای کن که گرفتار توام

عاشقی سر به گریبانم من
مستم و مرده ی دیدار توام

گر کشی یا بنوازی بازم !
عاشقم یار وفـــادار توام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با من بگو که اینهمه احساس ، خواب نیست
یا آب هم به پاکیِ ایــن عشقِ نــاب ، نیست

با من بگـــو که مثل تـو پیــــدا نمی شــــود
تکــرار کن که قلبِ زلالت ، سـراب نیست

باور نمی کنــــم که دگــــر ، همنشین مـــن
تنهائی و عـذاب و غـم و اضطراب ، نیست

تنهــا کسی کــه حال مـــرا درک می کنـــد
تنها تویی که حال تـو با من ، خراب نیست

اغــــراق نیست ، اینکه بگویــم عزیـز دل
گــــرمای دست های تــــو در آفتاب نیست

از لحظه ای که آمــده ای ، با وجــــود تـــو
فهمیـده ام که عشـــق ، فقط در کتاب نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ، ولی انگار نه

هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه

تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مـــرا
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه

دل فروشی می کنی ، گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را ، در این بازار نه

قصد رفتن کرده ای ، تا باز هـم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ، ولی اصرار نه

گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است ، افسار نه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رفتم و پشت سرم هیچکسی آب نریخت
اشکی از گوشه ی چشمی ل*ب محراب نریخت

همه گفتند دلش پر شده برمی گردد!!
غصه اینجاست که حتی دل ارباب نریخت

پای تاول زده و این همه تاریکی محض
مثل من هیچ دلی از تب مرداب نریخت

از خماری همه جا باده به دستم، اما
ساقی قصه برایم غزلی ناب نریخت

هیچکس از من دلخسته نپرسید کجا؟!
رفتم و پشت سرم هیچکسی آب نریخت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فکر کن قهوه بنوشي ته فالت باشد
بعد از این دیدن او فرض محالت باشد

از خدا ساده بپرسی که تو اصلا هستی !؟
گریه ات باعث تکرار سوالت باشد

چمدان پرکنی و خاطره ها را ببری
عکسهایش همه ی عمر وبالت باشد

روز و شب قصه ببافی که تو را می خواهد
باز پیچیده ترین شکل خیالت باشد

توی تنهایی خود فکر مسکن باشی
قرص اعصاب فقط شامل حالت باشد

" ”ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
قسمت ما نشد این عشق... حلالت باشد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رفیق خلوتم امشب دراین حوالی باش
بیا و این دم آخر ، هوای عالی باش

ببار بر برهوتی که در وجود من است
ببار و دشمن خونی ِ خشکسالی باش

دراین جنوب بدور از بهار خواهم مرد
بیا ترنـّم فصل خوش ِشمالی باش

نشسته ام تک و تنها هنوز منتظرت
بیا و جای پرِ صندلی ِخالی باش

رها کن این همه سنگینی و وقارت را
بخند و مثل هیاهوی خردسالی باش

درون قهوه ی تلخ سیاه من بنشین
پریچه وار رهاورد خوش خیالی باش

وَلااقل اگر از من خوشت نمی آید
بیا ستاره ی خوش یمن ِ این اهالی باش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!
این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -
شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تاری از موی سرت کم بشود میمیرم
أه گیسوی تو درهم بشود می میرم

قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد
آه قلب تو پر از غم بشود می میرم

من که از عالم و ادم به نگاه تو خوشم
سهم چشمان تو ماتم بشود می میرم

مثل ان شعله که از بارش باران مرده ست
اشک چشم تو دمادم بشود می میرم

وقت بیماری و بیتابی من دست کسی
جای دستان تو مرهم بشود می میرم

جان من بسته به هر تار سر موی تو است
تاری از موی سرت کم بشود می میرم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین