از پدرم شنیده ام،
از پدرش شنیده که
طرز نگاه کردنت
باعث لرز و تب شده؛
دخترخان چہ کرده اے
با همه اهل دهکده...
اینکہ حدیث چشم تـــو
"سِلسِلةُ الذَّهَب" شده؟!
شاید به تو نگفتم دوست دارم؛ اما تا خونه شما سی و هشت هزار و دویست و نود و چهار قطعه بِتُنی هست که جدول شدن و یکی در میون سفید و آبیان!
نزدیک خونه شما یه خیابون هست که روی خط سفیدش شبرنگ های زرد و نارنجی داره و در انتهاش به سمت چپ میپیچیم، روی همون یه چاله هست که من همیشه از اول حواسم به اون هست اما هیچوقت نتونستم از کنارش عبور کنم
و دلیلش تویی،
فکر کردن به توئه؛
من هربار حواسم به اون چاله هست و هرچی اون خیابون به انتها نزدیک تر میشه شوق دوباره دیدنت عقل از سرم میبره و هوش و حواس برام نمیذاره و نهایتا بوم... وسط چاله!
بهت نگفتم دوستت دارم
اما اینارو میدونم؛
اگه ازم بپرسی چقدر دوست دارم شاید نتونم بهت چیزی بگم
اما آرزو میکنم تا عمر دارم دنبال کمک فنر بگردم و
هی به خودم یادآوری کنم
باید از کنار اون چاله رد شم...
وقتی یه مکالمهی تلفنی تمام میشه، آدما دو دستهان؛
یه عده بلادرنگ و بعد از خداحافظی قطع میکنن!
یه عده اما نه،
حتی بعد از خداحافظی منتظرن!
دوست ندارن قطع کنن،
دوست ندارن خداحافظی کنن،
دوست ندارن برن...
همونقدر که دستهی اول قید همه چی رو زدن و آزادن،
دسته دوم همچنان پابند و امیدوارن...
دیروز که حرف زدیم،
آخرش خداحافظی کردی رفتی،
من هنوز گوشیمو قطع نکردم.
ببین...
دستم خسته شد...
نمیخوای چیزی بگی؟