[ نـامــه هـای عـاشـقـانــه ]

اگر سالها بعد وقتی خسته از سرکار برمیگشتی ،،

در یکی از خیابان های شهر زنی غریبه بی مقدمه تو را
بوسید او را ببخش...

او بانویی ست که درد دوری از تو امانش را بریده ست...

او هم روزی دخترکی جوان بود...

بانویی به نام «من» را در آینده

و در همان حال که حریصانه تو را می بوسد ببخش...

در همان حال که حس کردی از شدت بوسه هایش نفس کم آورده ای

به این فکر کن شاید غریبه نباشد...
به دردهایی که در نبودت کشیده است بیاندیش ...

او را ببخش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آرزو دارم یک بار...
فقط یک بار دیگه
برگردم به دوران مدرسه
ساعت انشاء،
بهم بگن موضوع انشاء:
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
یا مثلاً موضوع آزاد!
اونوقت به جای نوشتن از
فواید درخت و درختکاری
خیلی حرفا
واسه نوشتن داشتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آری من همان عاشقم ، یک عاشق دلسوخته ، یک عاشق تنها ....

یک کلام عاشقم ولی یک عمر اسیر ...

اسیری در یک قلب سرخ ...

آری من همان مجنون قصه هایم و یک عمر به دنبال لیلی چشم به راهم..

لحظه های سخت را پشت سر میگذارم و به عشق لیلایم از هفت آسمان خواهم گذشت ...

در جاده ها ، از سختی ها میگذرم تا به مقصدم که همان خانه لیلایم است برسم...

آری عاشقم ، یک عاشق چشم به راه ، عاشقی

که مدتهاست در غم انتظار نشسته است ..

در آتش فاصله ها سوخته است ،در گلدان طاغچه تنهایی ها شکسته است

و همانی که تمام درهای دلتنگی ها بر روی او بسته است...

آری من همانم که به او میگوَیند دیوانه .... به او میگویند آواره....

من همانم که لحظه هایم را به یاد عشقم سپری میکنم ...

با یاد او اشک میریزم و در کوچه دلتنگی ها نام مقدس او را فریاد میزنم...َ

. فریاد میزنم تا تمام پنجره های خاموش

با فریاد من روشن شوند و بگویند این دیوانه کیست؟

آری این دیوانه همان هست که جایش در قصه ها بوده ...

همانی است که نامش در این دنیا مانده و یادش

همیشه و همیشه یک عاقل را نیز مجنون میکند...

آری من همان عاشقم ، یک عاشق دلشکسته .... همان عاشقی که به او میگویند دیوانه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک روز،
بل که پنجاه سالِ دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوانِ پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات
عاشقِ تو بود.
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند
و در چینِ دور چشمانت
حروفِ مقدسِ نقر شده بر کتیبه های کهن را بیابد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیمکت کهنه باغ

خاطرات دورش را

در اولین بارش زمستانی

از ذهن پاک کرده است ...

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم

خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گیرم که باخته ام
اما کسی جرات ندارد به من دست بزندیا از صفحه بازی بیرونم بیندازد
شوخی نیست من شاه شطرنجم
تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم
آرزو طلب نمیكنم آرزو میسازم
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر می کنی
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمیکنی
لبخند میزنم و او فکر میکند بازی را برده
هرگز نمی فهمد با هر کسی رقابت نمی کنم
زانو نمی زنم حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قد من باشد
زانو نمی زنم حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می خواهم بنویسم... امروز آغاز نوشتنهای تنهایی من است...
می خواهم تو را برای دلم ذخیره کنم.. و تو در گنجایش قلبم ذوب شوی. سلام باد!
سلام نیمه مبهم سیب حوا! چند صباحیست این گمان عمیق در من ریشه کرده که تو را در ریه هایم نکشم... تو سهم من نیستی!
یک بار، دوبار، سه بار ،چهار بار امتحان کردم و هر بار بیشتر از چند ثانیه طول نکشید.... کم مانده بود بمیرم.... پس دوباره وارد ریه هایم شدی!
دست خودم نیست... امروز را می خواهم نفس نکشم! هر چه بادا باد !!!
می دانم خواهم مرد! اما اگر تو سهم ریه های من نیستی پس لابد مرگ در آن سوی بی کسی به انتظارم نشسته!
من از این خیالات گره خورده پای چشم هایم چند قطره اشک آرزو کردم! اما نبارید! این روزها اشکهایم را هم قسط بندی می کنند ...
دلم گرفته است، از رسم های مزخرف این دنیا! از روزهایِ پوچِ پی در پی ! کمی (تو )می خواهم! کمی عاشقانه! کمی فراغت از دلتنگی!
تو که سهم من شوی آویزِ ستاره ها می شوم! و در شکوه آفرینش خیالت پرواز می کنم! کمی (تو ) می خواهم! کمی رویا! کمی چشم های باز! دلم (تو) می خواهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بگذار همه بدانند
چه قدر دلم می خواست روی شانه های تو
به خواب روم
تو آرام بلند شدی
دست هایم را از هم گشودی
موهای پریشانم را شانه زدی
حالا این دختر کوچک
که مدام تو را می خواهد
خسته ام کرده است
او حرف های مرا نمی فهمد

بیا و برایش بگو
که دیگر باز نخواهی گشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر روز برایت نامه می نویسم

و تــــــــــو

همه را " برگشت "می زنی

سپاسگزارم،

هیچ کس تا به حال این همه نامه برایم نفرستاده بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مـن هــر روز برایـت نامـــــه می نویسـم

و نامــه هایم را به دسـتِ کبوتــرِ نامه بـــر می دهـم تا به دستـت برسانـد

ولـی هر بـار که کبوتـر برمی گــردد نامــه ی خـودم را برمی گردانـــد..

هـر روز از کبوتــر می پرســـم: «نبـــــود؟»

و او هـر روز می گویــد: «او همیـــن جاســت»

اگر اینجایـــــی پس چـرا مــــن نـمــی بینمـــت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین