Gemma
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
درست کنار دستش مینشینم، آنقدر نزدیک که گرمای بدنش از زیر آستین لباسش به پوستم میرسد. دستش را آرام از روی دستهی مبل برمیدارم و میان دستانم میگیرم. پوستش کمی خنک است، اما پشت آن خنکی، نبضی آرام و عمیق میتپد. نگاهم را در نگاهش گره میزنم، بیآنکه حتی برای لحظهای پلک بزنم.
- باید به حرفهام گوش بدی تا بتونی فراموشش کنی.
آدونیس چشم از من برنمیدارد. ل*بهایش کمی از هم فاصله گرفته، اما هیچ کلمهای بیرون نمیآید؛ فقط نگاه است که بین ما جریان دارد، به چه فکر میکند؟
انگشتانم هنوز دور دستش حلقه شدهاند و میتوانم ضربانش را حس کنم، ضربانی که دیگر بهنظرم آرام نمیآید، بلکه تند و بیقرار است.
نفسهایم کوتاه میشود. حس میکنم اگر لحظهای دیگر این فاصلهی نزدیک را ادامه بدهیم، هیچچیز بین ما سر جای خودش نمیماند.
اما ناگهان صدای پاهایی تند و مصمم، از راهرو به گوش میرسد. قبل از آنکه حتی فرصت کنم سرم را بچرخانم، عرفان مثل سایهای سنگین وارد سالن میشود. نگاهش از من به آدونیس و از آدونیس به دستان درهمگرهخوردهمان میافتد. هوا بهیکباره سرد میشود، انگار تمام آن گرمایی که بین ما بود، با ورودش بیرون کشیده شده.
عرفان با همان گامهای سنگینش جلو میآید، لحظهای مکث میکند و بعد میگوید:
- سلام.
آدونیس لبخندی آرام روی لبش مینشاند، لبخندی که بیشتر از ادب، رنگ طعنه دارد. یا شاید من اینطور فکر میکنم.
- خسته نباشی جناب آقای دکتر آگاه.
عرفان کمی سرش را خم میکند، نه لبخندی، نه اخمی.
- ممنونم.
آدونیس، بیآنکه نگاهش را از او بردارد، دستی به دستهی مبل میزند و با لحنی که سعی میکند بیخیال باشد، میگوید:
- تا بری دوش بگیری، سفره رو میندازیم.
عرفان کوتاه جواب میدهد:
- باشه.
اما در همان لحظه، نگاهش دوباره روی دستان من و آدونیس مکث میکند. به گمانم این همان آرامش پیش از طوفان باشد.
نور آباژور از سالن تا آشپزخانه نیمهخاموش مانده و فقط چراغ بالای کابینتها روشن است. بوی برنج دمکشیده با زعفران تمام فضا را پر کرده و گرمایش با بخار ریز از روی درِ دیگ بالا میرود. وقتی آدونیس درِ دیگ را برمیدارد، بخار داغ روی صورتش مینشیند و لحظهای چشمهایش را تنگ میکند. صدایش نرم است اما تهمایهای از لبخند دارد:
- چه عطری بلند شده از برنجت پیوندخانوم!
من بیاختیار ذوقزده میخندم، دلم مثل بخار داغ قلقل میزند:
- واقعاً؟ به خاطر زعفرونه.
کاشف به عمل آمده که این عمارت نهتنها پر از اتاقهای بزرگ و سرد است، بلکه تمام مواد اولیهی غذاهای ایرانی را در خودش ذخیره دارد. به گفتهی آدونیس، هر سه ماه یکبار کشتیهای باری از دریای خزر برای عرفان این چیزها را میآورند: برنج شمال، زعفران خراسان، حتی رب انار و سبزی خشکشده. همینهاست که باعث میشود آشپزخانه با وجود غریبه بودنش، لحظهای برایم حس خانهی پدر و مادرم را داشته باشد.
با کمک آدونیس، غذا را در ظروف چینی سفید گلنقش میکشم. صدای قاشق روی لعاب چینی موسیقی آرامی در پسزمینه میسازد. سفره روی میز سورمهای بزرگ و براق پهن میشود. آدونیس به دقت قاشق و چنگالها را میچیند، انگار هر جزئیات برایش حکم مراسمی مهم دارد. شمعدانهای نقرهای روی میز با نور نرمشان حالوهوای شام را شبیه یک مهمانی مخفی میکند.
روی صندلی کنار آدونیس مینشینم. دستهایم هنوز اندکی از گرمی دستهای آدونیس را در خود دارند.
عرفان از کنار اپن رد میشود و وارد آشپزخانه میشود؛ موهایش هنوز نمدار است و بوی صابون تازه از پوستش بلند میشود. قطرات ریز آب از نوک موهای مشکیاش روی یقهی لباس آبی اطلسیاش میچکد و پارچه را تیرهتر میکند. شانههای پهنش در لباس نازک خیس، بیشتر از همیشه به چشم میآید. پاهای بره*نهاش روی سرامیک صدایی خفه میدهد. نگاهش برای لحظهای به میز میافتد و بعد روی ما میچرخد؛ نه سرد است و نه گرم، چیزی بین بیتفاوتی و حسابگری.
- باید به حرفهام گوش بدی تا بتونی فراموشش کنی.
آدونیس چشم از من برنمیدارد. ل*بهایش کمی از هم فاصله گرفته، اما هیچ کلمهای بیرون نمیآید؛ فقط نگاه است که بین ما جریان دارد، به چه فکر میکند؟
انگشتانم هنوز دور دستش حلقه شدهاند و میتوانم ضربانش را حس کنم، ضربانی که دیگر بهنظرم آرام نمیآید، بلکه تند و بیقرار است.
نفسهایم کوتاه میشود. حس میکنم اگر لحظهای دیگر این فاصلهی نزدیک را ادامه بدهیم، هیچچیز بین ما سر جای خودش نمیماند.
اما ناگهان صدای پاهایی تند و مصمم، از راهرو به گوش میرسد. قبل از آنکه حتی فرصت کنم سرم را بچرخانم، عرفان مثل سایهای سنگین وارد سالن میشود. نگاهش از من به آدونیس و از آدونیس به دستان درهمگرهخوردهمان میافتد. هوا بهیکباره سرد میشود، انگار تمام آن گرمایی که بین ما بود، با ورودش بیرون کشیده شده.
عرفان با همان گامهای سنگینش جلو میآید، لحظهای مکث میکند و بعد میگوید:
- سلام.
آدونیس لبخندی آرام روی لبش مینشاند، لبخندی که بیشتر از ادب، رنگ طعنه دارد. یا شاید من اینطور فکر میکنم.
- خسته نباشی جناب آقای دکتر آگاه.
عرفان کمی سرش را خم میکند، نه لبخندی، نه اخمی.
- ممنونم.
آدونیس، بیآنکه نگاهش را از او بردارد، دستی به دستهی مبل میزند و با لحنی که سعی میکند بیخیال باشد، میگوید:
- تا بری دوش بگیری، سفره رو میندازیم.
عرفان کوتاه جواب میدهد:
- باشه.
اما در همان لحظه، نگاهش دوباره روی دستان من و آدونیس مکث میکند. به گمانم این همان آرامش پیش از طوفان باشد.
نور آباژور از سالن تا آشپزخانه نیمهخاموش مانده و فقط چراغ بالای کابینتها روشن است. بوی برنج دمکشیده با زعفران تمام فضا را پر کرده و گرمایش با بخار ریز از روی درِ دیگ بالا میرود. وقتی آدونیس درِ دیگ را برمیدارد، بخار داغ روی صورتش مینشیند و لحظهای چشمهایش را تنگ میکند. صدایش نرم است اما تهمایهای از لبخند دارد:
- چه عطری بلند شده از برنجت پیوندخانوم!
من بیاختیار ذوقزده میخندم، دلم مثل بخار داغ قلقل میزند:
- واقعاً؟ به خاطر زعفرونه.
کاشف به عمل آمده که این عمارت نهتنها پر از اتاقهای بزرگ و سرد است، بلکه تمام مواد اولیهی غذاهای ایرانی را در خودش ذخیره دارد. به گفتهی آدونیس، هر سه ماه یکبار کشتیهای باری از دریای خزر برای عرفان این چیزها را میآورند: برنج شمال، زعفران خراسان، حتی رب انار و سبزی خشکشده. همینهاست که باعث میشود آشپزخانه با وجود غریبه بودنش، لحظهای برایم حس خانهی پدر و مادرم را داشته باشد.
با کمک آدونیس، غذا را در ظروف چینی سفید گلنقش میکشم. صدای قاشق روی لعاب چینی موسیقی آرامی در پسزمینه میسازد. سفره روی میز سورمهای بزرگ و براق پهن میشود. آدونیس به دقت قاشق و چنگالها را میچیند، انگار هر جزئیات برایش حکم مراسمی مهم دارد. شمعدانهای نقرهای روی میز با نور نرمشان حالوهوای شام را شبیه یک مهمانی مخفی میکند.
روی صندلی کنار آدونیس مینشینم. دستهایم هنوز اندکی از گرمی دستهای آدونیس را در خود دارند.
عرفان از کنار اپن رد میشود و وارد آشپزخانه میشود؛ موهایش هنوز نمدار است و بوی صابون تازه از پوستش بلند میشود. قطرات ریز آب از نوک موهای مشکیاش روی یقهی لباس آبی اطلسیاش میچکد و پارچه را تیرهتر میکند. شانههای پهنش در لباس نازک خیس، بیشتر از همیشه به چشم میآید. پاهای بره*نهاش روی سرامیک صدایی خفه میدهد. نگاهش برای لحظهای به میز میافتد و بعد روی ما میچرخد؛ نه سرد است و نه گرم، چیزی بین بیتفاوتی و حسابگری.