در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

درست کنار دستش می‌نشینم، آن‌قدر نزدیک که گرمای بدنش از زیر آستین لباسش به پوستم می‌رسد. دستش را آرام از روی دسته‌ی مبل برمی‌دارم و میان دستانم می‌گیرم. پوستش کمی خنک است، اما پشت آن خنکی، نبضی آرام و عمیق می‌تپد. نگاهم را در نگاهش گره می‌زنم، بی‌آن‌که حتی برای لحظه‌ای پلک بزنم.
-‌ باید به حرف‌هام گوش بدی تا بتونی فراموشش کنی.
آدونیس چشم از من برنمی‌دارد. ل*ب‌هایش کمی از هم فاصله گرفته، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نمی‌آید؛ فقط نگاه است که بین ما جریان دارد، به چه فکر می‌کند؟‌
انگشتانم هنوز دور دستش حلقه شده‌اند و می‌توانم ضربانش را حس کنم، ضربانی که دیگر به‌نظرم آرام نمی‌آید، بلکه تند و بی‌قرار است.
نفس‌هایم کوتاه می‌شود. حس می‌کنم اگر لحظه‌ای دیگر این فاصله‌ی نزدیک را ادامه بدهیم، هیچ‌چیز بین ما سر جای خودش نمی‌ماند.
اما ناگهان صدای پاهایی تند و مصمم، از راهرو به گوش می‌رسد. قبل از آن‌که حتی فرصت کنم سرم را بچرخانم، عرفان مثل سایه‌ای سنگین وارد سالن می‌شود. نگاهش از من به آدونیس و از آدونیس به دستان درهم‌گره‌خورده‌مان می‌افتد. هوا به‌یک‌باره سرد می‌شود، انگار تمام آن گرمایی که بین ما بود، با ورودش بیرون کشیده شده‌.
عرفان با همان گام‌های سنگینش جلو می‌آید، لحظه‌ای مکث می‌کند و بعد می‌گوید:
-‌ سلام.
آدونیس لبخندی آرام روی لبش می‌نشاند، لبخندی که بیش‌تر از ادب، رنگ طعنه دارد. یا شاید من این‌طور فکر می‌کنم.
-‌ خسته نباشی جناب آقای دکتر آگاه.
عرفان کمی سرش را خم می‌کند، نه لبخندی، نه اخمی.
-‌ ممنونم.
آدونیس، بی‌آن‌که نگاهش را از او بردارد، دستی به دسته‌ی مبل می‌زند و با لحنی که سعی می‌کند بی‌خیال باشد، می‌گوید:
-‌ تا بری دوش بگیری، سفره رو میندازیم.
عرفان کوتاه جواب می‌دهد:
-‌ باشه.
اما در همان لحظه، نگاهش دوباره روی دستان من و آدونیس مکث می‌کند. به گمانم این همان آرامش پیش از طوفان باشد.
نور آباژور از سالن تا آشپزخانه نیمه‌خاموش مانده و فقط چراغ بالای کابینت‌ها روشن است. بوی برنج دم‌کشیده با زعفران تمام فضا را پر کرده و گرمایش با بخار ریز از روی درِ دیگ بالا می‌رود. وقتی آدونیس درِ دیگ را برمی‌دارد، بخار داغ روی صورتش می‌نشیند و لحظه‌ای چشم‌هایش را تنگ می‌کند. صدایش نرم است اما ته‌مایه‌ای از لبخند دارد:
- چه عطری بلند شده از برنجت پیوندخانوم!
من بی‌اختیار ذوق‌زده می‌خندم، دلم مثل بخار داغ قل‌قل می‌زند:
- واقعاً؟ به خاطر زعفرونه.
کاشف به عمل آمده که این عمارت نه‌تنها پر از اتاق‌های بزرگ و سرد است، بلکه تمام مواد اولیه‌ی غذاهای ایرانی را در خودش ذخیره دارد. به گفته‌ی آدونیس، هر سه ماه یک‌بار کشتی‌های باری از دریای خزر برای عرفان این چیزها را می‌آورند: برنج شمال، زعفران خراسان، حتی رب انار و سبزی خشک‌شده. همین‌هاست که باعث می‌شود آشپزخانه با وجود غریبه بودنش، لحظه‌ای برایم حس خانه‌ی پدر و مادرم را داشته باشد.
با کمک آدونیس، غذا را در ظروف چینی سفید گل‌نقش می‌کشم. صدای قاشق روی لعاب چینی موسیقی آرامی در پس‌زمینه می‌سازد. سفره روی میز سورمه‌ای بزرگ و براق پهن می‌شود. آدونیس به دقت قاشق و چنگال‌ها را می‌چیند، انگار هر جزئیات برایش حکم مراسمی مهم دارد. شمعدان‌های نقره‌ای روی میز با نور نرم‌شان حال‌وهوای شام را شبیه یک مهمانی مخفی می‌کند.
روی صندلی کنار آدونیس می‌نشینم. دست‌هایم هنوز اندکی از گرمی دست‌های آدونیس را در خود دارند.
عرفان از کنار اپن رد می‌شود و وارد آشپزخانه می‌شود؛ موهایش هنوز نم‌دار است و بوی صابون تازه از پوستش بلند می‌شود. قطرات ریز آب از نوک موهای مشکی‌اش روی یقه‌ی لباس آبی اطلسی‌اش می‌چکد و پارچه را تیره‌تر می‌کند. شانه‌های پهنش در لباس نازک خیس، بیشتر از همیشه به چشم می‌آید. پاهای بره*نه‌اش روی سرامیک صدایی خفه می‌دهد. نگاهش برای لحظه‌ای به میز می‌افتد و بعد روی ما می‌چرخد؛ نه سرد است و نه گرم، چیزی بین بی‌تفاوتی و حسابگری.
 
آدونیس با همان آرامش مرموزش لبخندی می‌زند. انگشت اشاره‌اش را به سمت دیس غذا می‌گیرد و با لحنی تحسین‌آمیز می‌گوید:
- این غذا کار پیوند خانومه.
عرفان روی صندلی می‌نشنید. در سکوتی کوتاه قاشق و چنگال نقره‌ای براق کنار بشقابش را برمی‌دارد. نگاهی گذرا به من می‌اندازد، سری آرام از روی تحسین تکان می‌دهد و می‌گوید:
-‌ به‌ به... مثل این‌که حالت بهتر شده پیوند.
گرمایی از خجالت روی گونه‌هایم می‌نشیند. لبخندی محو روی ل*ب‌هایم شکل می‌گیرد و سرم را پایین می‌اندازم. تمام این شادی درونم از نگاه‌های آدونیس سرچشمه گرفته است. آهسته می‌گویم:
- آره... .
و بی‌اختیار به چشمان آدونیس نگاه می‌کنم؛ او هم همان‌طور که لبخند روی صورتش شکوفه زده، نگاهم را پس نمی‌زند. اما این لحظه‌ی شیرین طولی نمی‌کشد چون حس می‌کنم نگاه سنگین عرفان مثل خنجری روی پوستم می‌لغزد. به‌خصوص وقتی با نیش و کنایه ل*ب باز می‌کند:
-‌ اوقات خوبی داشتید پس!
زهر کلامش باعث می‌شود اخم کنم. مردک خودخواهِ خودپرست! ل*ب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم، اما چیزی نمی‌گویم.
عرفان با خونسردی کاسه‌ی خورش قورمه‌سبزی را به سمت خودش می‌کشد. کمی از خورش سبز و براق را روی برنج سفیدش می‌ریزد. بخار ملایم خورش بالا می‌رود و بوی لیمو عمانی و سبزی سرخ‌شده در فضا می‌پیچد. قاشقش را پر می‌کند و بی‌هیچ عجله‌ای در دهان می‌گذارد. ثانیه‌ها کش می‌آیند و نگاهش روی نقطه‌ای در میز ثابت می‌ماند. من دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. انگار منتظرم حکم قاضی را درباره‌ی مرگ و زندگی‌ام اعلام کند.
ناخودآگاه می‌پرسم:
-‌ چطوره؟
نیم‌نگاهی کج به من می‌اندازد. ل*ب‌هایش بالا می‌روند و با صدایی مطمئن می‌گوید:
-‌ خیلی... عالیه!
قلبم آرام می‌گیرد و نفسم را بی‌صدا بیرون می‌دهم. در همین لحظه آدونیس قاشقش را در خورش فرو می‌برد. لقمه‌ای در دهانش می‌گذارد، اما ناگهان گلویش می‌گیرد. چند سرفه‌ی کوتاه می‌کند. وحشت‌زده خم می‌شوم جلوتر:
- خوبی آدونیس؟
او دستی به گردنش می‌کشد، کمی به عقب تکیه می‌دهد و بین نفس‌های کوتاه می‌گوید:
- آره فقط یکم... .
صدای زنگ تلفن روی میز حرف او را می‌شکند. آدونیس با دستی لرزان گوشی‌اش را برمی‌دارد. نگاهش را از من می‌دزدد و می‌گوید:
-‌ ببخشید! یه لحظه.
و میز و آشپزخانه را به سرعت ترک می‌کند.
 
همان لحظه نیز قاشقی در خورش فرو می‌کنم. کمی از آن سبزی تیره و براق را با برنج سفید مخلوط می‌کنم و در دهان می‌گذارم. طعم تلخ مثل تیغ روی زبانم می‌نشیند. اخم می‌کنم و لقمه را به سختی پایین می‌دهم. پس برای این، آدونیس سرفه کرد. بغضی از دلخوری گلوی مرا می‌گیرد. زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:
-‌ خورشم خیلی تلخ شده... .
عرفان با خونسردی سری تکان می‌دهد، انگار اصلاً طعمش برایش چیزی غیرقابل‌تحمل نیست.
واقعاً چطور می‌تواند چنین زهرماری را با این آرامش بخورد؟ قاشق دیگری برمی‌دارد، همان تلخی را دوباره در دهان می‌گذارد و آرام می‌گوید:
-‌ به خاطر لیمو عمانیه. حتماً هسته‌هاش له شده، باید هسته‌هاشو بیرون می‌آوردی.
نگاهی عاقل اندر سفیه به او می‌اندازم و می‌گویم:
-‌ توی آشپزی خیلی ماهری، نه؟
عرفان بی‌آن‌که جوابم را مستقیم بدهد، از جایش بلند می‌شود و با همان قدم‌های محکم و بی‌صدا به سمت یخچال می‌رود. سه لیمو از داخل کشو بیرون می‌کشد با تیغه‌ی چاقو لیموها را از وسط می‌برد‌‌. صدای خرد شدن گوشت لیمو زیر چاقو و پاشیدن بوی ترشش در هوا، لحظه‌ای حال و هوای تلخ سفره را می‌شکند.
با خونسردی لیمو عمانی‌های سیاه و چروک‌خورده‌ی خورش را جدا می‌کند و در ظرفی می‌اندازد، بعد یکی از نیمه‌های لیموی تازه را بالای کاسه می‌گیرد و آب ترشش را با فشار انگشتانش می‌چلاند. قطره‌ها آرام آرام در خورش فرو می‌روند و رنگ سبز تیره‌اش را کمی روشن‌تر می‌کنند. بعد قاشق را می‌گیرد، چندبار هم می‌زند و بی‌آن‌که مکثی کند، خودش اولین لقمه را می‌چشد.
- تنهایی زندگی کردن مزایای خودشم داره.
با همان خونسردی جمله را می‌گوید و بعد سر تکان می‌دهد:
- خیلی بهتر شد.
من تردید می‌کنم اما قاشقی برمی‌دارم. طعمش تغییر کرده و دیگر آن تلخی زننده نیست؛ مزه‌ای ملایم‌تر روی زبانم می‌نشیند. ناخودآگاه نگاه کوتاهی به او می‌اندازم. برق نگاهش برای لحظه‌ای روی من می‌افتد و بعد سریع، مثل کسی که خودش را لو داده به سمت ظرف غذایش برمی‌گردد.
 
#پارت_45

آدونیس ناگهان با عجله وارد آشپزخانه می‌شود، کاپشنش را از پشتی صندلی برمی‌دارد و تنش می‌کند.
- من باید برم.
متعجب می‌پرسم:
-‌ کجا؟
ل*ب‌هایش جمع می‌شود و می‌گوید:
-‌ بابام بود... یه کار فوری داشت.
عرفان با آرامش همیشگی‌اش، قاشق را روی سفره می‌گذارد و سرش را بالا می‌آورد. می‌پرسد:
-‌ شب برمی‌گردی؟
-‌ بهتون خبر میدم.
عرفان از جایش بلند می‌شود، به سمت اپن آشپزخانه می‌رود و بی‌هیچ هیجانی سوییچ مشکی ماشین را از روی قفسه برمی‌دارد. آن را با یک پرتاب نرم به سمت آدونیس می‌اندازد.
-‌ اینو بگیر.
آدونیس سوییچ را در هوا می‌قاپد. لحظه‌ای اخم‌هایش در هم می‌رود. صدایش کمی شرمگین است:
-‌ ببخشید عرفان... زود یه ماشین می‌گیرم.
عرفان با جدیتی که بیشتر شبیه مهربانی خشن است، جواب می‌دهد:
- گمشو بابا چرت و پرت نگو! ماشین منو تو نداره، سه چهار تا دیگه هم تو گاراژ هست.
باورم نمی‌شود همین صبح فریاد‌های عرفان از پشت تلفن گوش آدونیس را کر می‌کرد، حالا یکی سوییچ را به دیگری می‌دهد، بی‌هیچ مکثی. آدونیس می‌گوید:
-‌ فعلاً.
و من آهسته و مغموم می‌گویم:
-‌ خدانگهدار.
سکوتی میان رفتنش و بسته شدن در باقی می‌ماند. و چند لحظه‌ی بعد، فکری سراغم می‌آید..‌. پس آن دفعه که من قصد خودک*شی داشتم، با چه چیزی خودش را به آن سرعت رساند؟ مگر این عمارت با مسکو فاصله ندارد؟
عرفان دوباره پشت میز می‌نشیند. قاشقش را در دست می‌چرخاند و بعد نگاهش را روی من ثابت می‌کند:
- امروز چی‌کارها کردید با آدونیس؟
درگیری ذهنم را تمام می‌کنم و به جدال با عرفان می‌پردازم:
- یعنی میگی نمی‌دونی؟ تو که همه چیزو تو دوربین‌ها دیدی.
لبخند کجی روی لبش می‌نشیند، لبخندی که بیشتر از هر چیز بوی تمسخر دارد.
-‌ اون‌قدرها هم واسه این کارها وقت ندارم.
اما من مطمئنم دروغ می‌گوید. می‌دانم که چشمانش حتی وقتی بسته باشند، باز هم به من خیره‌اند. از جایم بلند می‌شوم. هوای سالن به یکباره برایم سنگین می‌شود، مثل این‌که دیوارها آرام‌آرام جلو بیایند. ترجیح می‌دهم در اتاقی باشم که یک دوربین کور بالای سقف نصب باشد، تا کنار کسی که نفس کشیدنش روی اعصابم راه می‌رود.
اما صدایش نمی‌گذارد:
-‌ پیوند! غذاتو کامل بخور.
دست به سینه می‌ایستم و به او زل می‌زنم.
- مزه‌ش خیلی مزخرف شده.
آرام می‌خندد و می‌گوید:
- چون خودت پختیش داری سخت می‌گیری.
تسلیم می‌شوم، انگار قدرت مقاومت در برابرش را ندارم. دوباره می‌نشینم و قاشق را به دست می‌گیرم. تحمل این مرد… واقعاً برایم شکنجه است.
- دوست داری مسکو رو ببینی؟
دستم از حرکت می‌ایستد. به او خیره می‌شوم و با تردید سرم را تکان می‌دهم. نگاهش دقیق می‌شود، صدایش معنا‌دارتر:
-‌ فقط همراه من؟
اخم می‌کنم و لرزی در صدایم می‌نشیند:
-‌ یعنی... آدونیس نمیاد؟
لقمه‌اش را قورت می‌دهد، انگار به عمد مکث می‌کند تا ضربه‌ی حرفش محکم‌تر بخورد.
- آدونیس درگیر خانواده‌شه.
صدایم ناخودآگاه بالا می‌رود، نفس‌هایم تندتر می‌شود:
-‌ ولی تو خودت گفتی اون هر روز این‌جا می‌مونه!
عرفان نگاهی به گوشی‌اش می‌اندازد؛ نه از سر بی‌حوصلگی، بیشتر مثل کسی که بخواهد بازی را به تاخیر بیندازد.
-‌ قرص آبیت رو خوردی؟
یک روز با دست‌های خودم این مرد را خفه می‌کنم تا نتواند مدام از بحث‌هایمان کنار بکشد.
-‌ آره. آدونیس بهم داد.
سکوتی کوتاه همه چیز را می‌بلعد. تنها صدای عقربه‌های ساعت دیواری به گوش می‌رسد. عرفان آرام بشقاب خالی‌اش را برمی‌دارد، قدم‌هایش در سکوت روی کفپوش چوبی سنگین‌تر از همیشه می‌کوبند. برمی‌گردد، نگاه گذرایی به من می‌اندازد:
-‌ دستت درد نکنه عزیزم.
عزیزم و درد. عزیزم کلمه‌ای‌ست که در دهان او مثل سمی آرام جریان پیدا می‌کند. یک نگاه به بشقاب پرِ آدونیس می‌اندازم؛ غذا سرد شده، بخار رویش خوابیده است، مثل جای خالی صاحبش که هنوز در فضا می‌لرزد.
 
نفسم را آهسته بیرون می‌دهم، اما صدای عرفان دوباره می‌شکندش:
- هیچ‌وقت نفهمیدم چطوریه که آدم می‌ذاره یه غذای گرم اونم دست‌پخت یکی مثل تو، این‌طوری یخ کنه.
کلماتش نرم نیست، اما طنین‌شان چیزی دارد که قلبم را می‌لرزاند؛ بی‌آن‌که نگاهم کند، ادامه می‌دهد:
-‌ من اگه جای اون بودم، حتی یه قاشق هم نمی‌ذاشتم از دستم در بره و... دیدی که واقعاً هم همین‌ شد.
قاشق از دستم لیز می‌خورد و ته بشقاب می‌افتد. صدای خفیف فلز روی چینی با تیک‌تیک ساعت در آشپزخانه قاطی می‌شود. جرأت نمی‌کنم نگاهش کنم. عرفان پشت به من دارد، اما از لرزش صدایم می‌فهمم که اثر حرفش را دیده است. می‌گویم:
- آدونیس… واسش کار پیش اومد. وگرنه این‌طور نیست که براش مهم نباشه.
این‌بار برمی‌گردد، نگاهش صاف روی من می‌نشیند. لبخند کمرنگی می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:
- یا شاید هیچ‌کس مثل من بلد نیست بفهمه که دقیقاً چی برات مهمه.
خنده‌ای عصبی از گلویم بیرون می‌جهد، خنده‌ای که بیشتر شبیه هق‌هقی خفه است تا شادی. از روی صندلی باند می‌شوم و دستانم را باز می‌کنم. صدایم بالا می‌رود، می‌لرزد و می‌کوبد:
- چرا یه طوری رفتار می‌کنی که انگار خیلی بهم اهمیت میدی؟
عرفان تکان می‌خورد، مثل کسی که تیر خورده باشد. بعد با یک جهش، صدایش از من بلندتر می‌شود:
- پس بهت اهمیت نمیدم؟!
چند ثانیه نگاهش را درون چشم‌هایم می‌دوزد؛ نگاهش برق می‌زند و سپس با لحنی بریده‌بریده می‌گوید:
-‌ نمی‌دونی چه شبایی که نخوابیدم تا بتونم یه راه کوفتی واسه درمان چشمات پیدا کنم. چقدر سگ‌دو زدم، چقدر پیش این و اون برای کمک بهم اصرار کردم. چنین خونه‌ی لعنتی بزرگی رو در اختیارت قرار دادم تا فقط راحت باشی… اون‌وقت…
-‌ کسی ازت نخواسته بودم این‌کارو کنی!
صدای من حرفش را می‌شکند، مثل شیشه‌ای که زیر ضربه‌ی سنگ خرد می‌شود.
هوا در یک لحظه غلیظ و خفه می‌شود. حتی صدای تیک‌تیک ساعت روی دیوار هم محو می‌گردد. سکوتی هجوم می‌آورد که سنگین‌تر از هر فریادی است. نگاه عرفان تاریک می‌شود، رگ‌های گردنش برجسته، نفس‌هایش تند و ناگهان می‌گوید:
- خیلی… نمک‌نشناسی پیوند!
کلمه‌ها مثل سیلی روی صورتم می‌نشینند. ماتم می‌برد، حتی دلم می‌لرزد؛ اما نمی‌گذارم به رویش بیاورم. به سختی ل*ب می‌زنم:
-‌ کاش حداقل یه حق انتخاب واسم میذاشتی.
پوزخندش سرد است، مثل تیغی که از گلو پایین می‌رود. ل*ب‌هایش می‌لرزد و آرام، اما با تمسخر می‌گوید:
-‌ کدوم بیماری از درمان فراریه؟
نامم را فریاد می‌زنم مثل شلاقی که در فضای بسته‌ی خانه می‌پیچد:
- پیوند شکوهی!
پاهایم دیگر تاب نمی‌آورند و به سمت راه‌پله می‌دوم. صدای قدم‌هایم روی راه‌ پله‌ی شیشه‌ای می‌پیچد. عرفان از پشت داد می‌زند:
-‌ باید سرنگت رو بزنم!
-‌ نیازی نیست!
نفس‌نفس می‌زنم، گلویم می‌سوزد.
-‌ پیوند، حالت بد میشه… لج نکن!
به وسط پله‌ها که می‌رسم، مکث می‌کنم. تمام بدنم می‌لرزد. پایم را محکم به شیشه می‌کوبم، صدای تق‌تقش مثل ناقوسی شکسته در خانه می‌پیچد. رو به او برمی‌گردم، چشم‌هایم پر از اشک و خشم است. فریاد می‌کشم:
- بذار بمیرم از دستت راحت شم!
و بدون لحظه‌ای صبر، باقی پله‌ها را یکی‌یکی می‌بلعم، بی‌آن‌که جرأت کنم پشت سرم را نگاه کنم و ببینم او چه‌طور در جایش منجمد مانده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک لحظه بین راه می‌ایستم. نکند آن‌طور که به شیشه ما کوبیدم ترک خورده باشند؟ نکند همین حالا زیر وزن من فرو بریزند و تمام این عمارت لعنتی با من پایین برود؟ اما نمی‌خواهم سرم را برگردانم، حتی برای لحظه‌ای نمی‌خواهم صورت او را ببینم. دوباره راه می‌افتم اما این بار بی‌صدا و آرام، با گامی محتاط مثل کسی که از میدان مین عبور می‌کند.
وارد اتاق می‌شوم و در را محکم می‌بندم. می‌خواهم قفلش کنم اما هیچ کلیدی رویش نیست. دستگیره را تکان می‌دهم و در را باز می‌کنم. کلید آن طرفش هم نیست. همه‌جا بی‌راهه‌ست. همه‌جا بن‌بست. در را دوباره می‌کوبم.
پوفی از سر کلافگی می‌کشم، به موهایم چنگ می‌زنم و ناخن‌هایم روی پوست سرم فشار می‌آورند.
به دوربین بالا سرم چشم‌غره می‌روم. آن چشم سیاه همیشه بیدار است و من نیز از همه‌چیزِ این خانه متنفرم؛ از دیوارهای صاف و بی‌روحش، از دکوراسیون مدرنش که بیشتر شبیه تابوتی براق است، از بوی اسطوخودوس‌اش که مثل پتویی خفه‌کننده روی ریه‌هایم سنگینی می‌کند و از همه بیشتر… از صاحبش. از آن نگاه سرد، از آن کنترل بی‌پایان.
فقط با حضور آدونیس است که این عمارت کوفتی قابل تحمل می‌شود، اما حالا کو آدونیس؟ چرا وقتی بیشتر از همیشه به بودنش نیاز دارم، نیست؟
دور اتاق بی‌قرار می‌چرخم. من باید با زندگی‌ام چه کنم؟ همه‌چیز به هم ریخته… زندگی امنی که در آسایشگاه داشتم، با همه‌ی محدودیت‌ها و حصارها، دست‌کم امن بود. باغچه‌ام را از دست داده‌ام، کتاب‌هایم به دست فراموشی سپرده شدند.
دیگر هیچ‌چیز از من نیست. نه خاکم، نه زبانم. در ایران نیستم، در یک کشور غریبم. چطور باید فرار کنم؟ به کجا؟ به چه کسی؟ پناه؟ این کلمه مثل جوکی تلخ در ذهنم می‌پیچد. پناهی نیست. هر جا بروم باز قفسی دیگر، باز دستی دیگر که روی شانه‌ام سنگینی کند.
یک سنگینی در گلویم حس می‌کنم. به گمانم همان هیولای لعنتی‌ای باشد که اسمش بغض است. می‌خراشد، دیواره‌ی گلویم را می‌سوزاندو نفس کشیدن را دشوار می‌کند.
چشمانم را می‌بندم. شاید اگر چشم‌هایم بسته باشند، دنیا برای لحظه‌ای محو شود. اما فقط تاریکی‌ست. هیچ‌وقت رهایی نیست.
چه چیزی می‌تواند حالم را بهتر کند؟ چه چیزی می‌تواند این کابوس را برای چند دقیقه هم که شده، خاموش کند؟
و ناگاه یاد وان حمام می‌افتم. آب داغ، بخار، حس غرق شدن بی‌هیچ خطری. اولین بار با همان حس کردم به زندگی برگشته‌ام. به گمانم وان تنها چیزی‌ست که هنوز می‌تواند مرا به یاد زنده بودن بیندازد.
در را باز می‌کنم و دوباره سنگ‌های طلایی‌ـ‌مشکی روشویی مثل خورشید در میانه‌ی تاریکی می‌درخشند، براق و سرد، درست مثل دنیایی که مرا در خودش بلعیده. حتی توالت فرنگی هم برق می‌زند اما با آن جلا و صیقلی‌اش بیشتر شبیه یک شی نمایشی‌ست تا چیزی برای استفاده.
نگاهم آهسته بالا می‌رود و سقف مشکی را وجب به وجب می‌کاود. هیچ دوربینی نیست. خیالم راحت می‌شود، نه از سر اعتماد، که از سر ناچاری؛ می‌دانم عرفان به اندازه‌ی کافی پست هست، اما به آن حد از کثافت نرسیده که در سرویس بهداشتی هم دوربین کار بگذارد.
به سمت وان مشکی می‌روم و کنارش می‌ایستم. دکمه‌ی باریک روی بدنه‌اش را فشار می‌دهم و صدای یکنواخت پر شدنش مثل موسیقی‌ای آرام‌بخش در فضا می‌پیچد. به گمانم از آن وان‌های پیشرفته باشد، همان‌هایی که خودش می‌داند چه‌طور دما را متناسب با بدن انسان تنظیم کند.
صبر نمی‌کنم. گویی لباسم وزنه‌ای هزار کیلوگرمی‌ست. بی‌آن‌که لحظه‌ای درنگ کنم، خودم را از قید و بند لباس‌های سفید خلاص می‌کنم. پارچه روی زمین سرد و براق می‌افتد و صدای خشکش برای لحظه‌ای مثل ناقوسی در گوشم می‌پیچد. لباس‌ها را همان‌جا کنار وان رها می‌کنم و خم می‌شوم تا دستم را در آب ببرم.
گرما انگشتانم را می‌بلعد. آن‌قدر دلنشین است که مورمور شادی از نوک انگشت‌هایم می‌دود و بالا می‌آید، تا شانه‌هایم، تا پشت گردنم، مثل این‌که برای اولین بار بعد از قرن‌ها، بدنم یادش بیاید لذت چیست. ل*ب‌هایم بی‌اختیار لرز خفیفی به خود می‌گیرند.
در شیشه‌ای حمام را می‌بندم. صدای بسته شدنش مثل مهر سکوتی بر جهان بیرون است. دیگر هیچ صدایی جز شرشر پر شدن وان و صدای نفس‌های خودم نمی‌شنوم. پایم را بالا می‌آورم و روی سطح آب نیمه‌پر می‌گذارم.
پوست کف پایم با آب داغ تماس می‌گیرد و موجی از حرارت از پایین تا مغزم می‌دود. آهی عمیق می‌کشم، آهی که انگار سال‌ها در گلویم اسیر بوده.
آرام خودم را در وان سر می‌دهم. اجازه می‌دهم گرمای آب مثل آغوشی غریب اما مهربان، تمام تنم را در خودش فرو ببرد. بدنم به یک‌باره از وزنه‌ی سنگینی که همیشه روی شانه‌هایم بود تهی می‌شود. برای اولین بار، حس می‌کنم شاید هنوز زنده‌ام.
بخار از سطح آب بالا می‌آید، ابتدا ملایم، بعد چنان غلیظ که ظرف چند ثانیه دیوارها، آینه و حتی سقف سیاه را می‌پوشاند. همه چیز محو می‌شود و تنها من می‌مانم و آب. بخار را عمیق می‌بلعم، تا ریه‌هایم پر شوند از گرمایی که از درون، یخ‌های وجودم را آب کند. بازدمم را آرام بیرون می‌دهم. ل*ب‌هایم به زمزمه‌ای بی‌اختیار باز می‌شوند:
- این همون چیزی بود که می‌خواستم... .
 
چشم‌هایم را می‌بندم. می‌گذارم حرارت آب دورم بپیچد و بخار، پوستم را نوازش کند. برای چند لحظه، همه‌چیز سکوت مطلق است. اما ذهنم آرام نمی‌گیرد؛ مثل پرنده‌ای‌ست که در قفس به هر طرف می‌کوبد. بی‌اختیار روزی که با آدونیس گذرانده بودم از میان مه حافظه بالا می‌آید.تمام عمارت را در کمال حوصله نشانم داد و نمی‌دانست من بیشتر محو او بودم تا محو عمارت عرفان. وقتی که از افتخاراتش و دستاوردهای چند سال گذشته‌اش می‌گفت دلم می‌خواست او را در آغو*ش بگیرم.
یادم می‌آید وقت ناهار، وقتی نگاهش به نگاهم قفل شد، حس کردم تمام میز و صندلی‌های دورمان محو شدند. حتی صدای قاشق‌ها روی بشقاب‌ها هم انگار محو شد. تنها چیزی که باقی ماند، آن نگاه بود.
و بعد... لحظه‌ای که دستم را گرفت یا لحظاتی که مرا در آغو*ش کشید. برق لم*س‌های کوتاهش هنوز روی پوستم زنده‌ست. آب داغ اطرافم کافی نیست که آن حس را بشوید، هنوز جایی در عمق وجودم را می‌سوزاند.
آرام‌تر در آب فرو می‌روم. بخار صورتم را می‌پوشاند، اما در ذهنم تصویر لبخند آدونیس واضح‌تر می‌شود. صدای بم و آرامش در گوشم می‌پیچد، همان‌طور که چیزی را زمزمه می‌کرد... چیزی که معنی‌اش را نمی‌دانستم، اما قلبم را برای لحظه‌ای به تپش انداخته بود.
با این‌حال، در همان لحظه‌ای که گرما می‌خواهد آرامم کند، سایه‌ای از شک مثل خنجری زیر پوستم می‌خزد. آیا واقعاً همه‌ی آن لحظات صادق بودند؟ یا بخشی از همان بازی‌ای‌ست که آدونیس استادانه بلد است؟
چشم‌هایم را دوباره باز می‌کنم. بخار جلوی دیدم را گرفته. وان مرا در آغو*ش گرفته، اما ذهنم روی مرز لرزانی میان لذت و اضطراب سرگردان است.
افکارم را پس می‌زنم و نگاهم روی قفسه‌ی شامپوها قفل می‌شود. ردیف بطری‌های براق و شیشه‌ای مثل جواهراتی پشت بخار چشمک می‌زنند. دستم را کمی بالا می‌آورم، نوک انگشتانم به بطری طلایی می‌رسد. لحظه‌ای قبل از این‌که در مشت بگیرمش، زمین از زیر پایم می‌لرزد... یا شاید سرم است که می‌چرخد.
جهان دورم تار می‌شود، بطری از لای انگشتانم رها می‌شود و با صدایی تُرد روی سنگ‌های سیاه می‌غلتد. صدایش آن‌قدر بلند در گوشم می‌پیچد که انگار از اعماق یک غار می‌آید.
تیری داغ از شقیقه‌ام می‌گذرد و تا پشت چشمانم می‌کوبد. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم اما باز هم نمی‌توانم جلوی لرزشم را بگیرم. نفس‌هایم کوتاه، مقطع و بریده بیرون می‌دوند.
ناگهان احساس می‌کنم قلبم از ریتم می‌افتد. دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم و با وحشت فشار می‌دهم، انگار می‌خواهم مطمئن شوم هنوز می‌تپد. پوست زیر دستم داغ‌تر از همیشه است.
چیزی گرم از بینی‌ام سرازیر می‌شود. اول فقط حس خیسی‌ست، اما وقتی سرم را پایین می‌آورم، قطره‌های قرمز در هوا کج می‌شوند و بعد با صدای نرم و خفه‌ای داخل آب می‌چکند. لکه‌های خون، روی سطح صاف آب پخش می‌شوند و در بخار می‌رقصند.
سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم، اما هر بار گلویم می‌سوزد، انگار هوا هم مسموم است. دست‌هایم که روی دیواره‌ی وان‌اند می‌لغزند، سرم سنگین‌تر از تحمل گردنم می‌شود. جهان دور سرم می‌چرخد، تاریکی از گوشه‌ها به وسط هجوم می‌آورد. آخرین چیزی که می‌بینم انعکاس محو صورتم در آب قرمزرنگ است، با چشمانی نیمه‌باز و بی‌رمق. پلک‌هایم می‌افتند و همه‌چیز تمام می‌شود.
 
***

فصل سوم: ونسا


چشمانم را آرام باز می‌کنم. نور زرد اتاق مثل خنجری باریک روی مردمک‌هایم می‌لغزد و سوز می‌نشاند. سرم همچنان تیر می‌کشد، اما انگار تیر سوزنی را در پوست ساعدم احساس می‌کنم. گرمای حوله‌ای نم‌خورده روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند و رطوبت سردی هنوز از پوستم می‌چکد. زیر پتو جمع شده‌ام، اما لرزش در استخوان‌هایم آرام نمی‌گیرد.
حرکت سنگینی بالای سرم سایه می‌اندازد. عرفان آگاه روی صورتم خم شده؛ بوی تلخ الکل و سیگار کهنه از لباس تیره‌اش اذیتم می‌کند. رگ‌های قرمز در چشمانش روی سفیدی چشمش پخش شده و اخمی که میان ابروهایش گره خورده، مرا به ترس وامی‌دارد اما چند لحظه... من این‌جا چه می‌کنم؟
- بهت چی گفتم پیوند؟
صدایش مثل غرش خفه‌ای در فضای بسته‌ی اتاق می‌پیچد. دستش را بالا می‌آورد، رگ‌های برجسته‌ی ساعدش زیر پوست کشیده می‌شوند و ناگهان سرنگ را محکم به میز کنار تخت می‌کوبد.
- گفتم بذار سرنگ کوفتیتو بزنم تا حالت بد نشه.
سرنگ نمی‌شکند اما قلب من شاید. نفسم بند می‌آید. صورتم می‌سوزد و گمان می‌کنم از روی شرم است. به زحمت ل*ب‌هایم را باز می‌کنم:
- من... تو حموم بودم... تنم ل... .
ابرویش را بالا می‌برد، دست‌هایش را با بی‌حوصلگی روی کمرش می‌گذارد.
- مگه مهمه؟
لرزان زمزمه می‌کنم:
– چطور نیست؟ من... .
حرفم را با تیزی صدایش قطع می‌کند، نزدیک‌تر می‌آید، بوی تندش در گلوی من می‌پیچد:
- می‌دونی اگه دیرتر می‌رسیدم چی می‌شد؟
سرش را نزدیک‌تر می‌آورد:
- تمام خاطرات این دو روزتم فراموش می‌کردی!
چشمانم خیره می‌ماند، خشکم می‌زند. ل*ب‌هایم بی‌اختیار می‌جنبند:
- دفعه‌ی... قبل هم همین‌طور شد؟
لحظه‌ای سکوت. نگاهش را از من می‌گیرد، چشم‌هایش خیره می‌ماند به گوشه‌ای تاریک از اتاق. من اما سماجت می‌کنم:
- دارو رو نزدی و... هفت ماه از خاطرم رفت؟
صدایش پایین‌تر می‌آید، خشکی در کلماتش موج می‌زند:
-‌ نه... اون قضیه فرق می‌کرد.
لبش را به دندان می‌گیرد، پلک‌هایش نیمه‌افتاده.
- چشمات کامل خوب نشده بود. ایوان گفت باید... بهت شوک مغزی بدیم.
خنده‌ای تلخ از گلویم بیرون می‌جهد، قهقهه‌ای کوتاه و شکسته:
- به همین راحتی؟
ناگهان صدایم از درون سینه‌ام می‌درد:
- حاضر بودی حتی بمیرم ولی چشام درمان شن؟
چشمانش لحظه‌ای می‌لرزد اما بعد محکم می‌گوید:
- تو که چشات سالم بود، فقط مغزت آسیب دیده بود. ولتاژ اون شوک هم به حدی نبود که بهت صدمه بزنه. من فقط... .
آرام‌تر ادامه می‌دهد:
- دارم تمام سعیمو می‌کنم که این مقطع حساس درمانت درست بگذره.
چشمانم می‌سوزد، اما در نگاهش چیزی فراتر از خستگی هست: ترحمی سرد و بی‌رحم. کلمات از دهانم بریده‌ بریده و لرزان می‌گریزند:
- از اتاق من... گورتو گم کن!
لحظه‌ای سکوت. بعد خنده‌‌ی حرص‌زده‌اش بلند می‌شود:
- مشکل کوفتیت با من چیه؟
نفسم به شماره افتاده، خشم و اشک در گلوی خشکیده‌ام می‌پیچند:
- مشکلم؟
صدایش مثل پتکی فرود می‌آید:
- تا می‌تونی پاچه‌مو می‌گیری، ولی جلو آدونیس یه‌طور رفتار می‌کنی انگار فرشته‌ای! من کسی نیستم که باید ازش متنفر باشی.
 
فاصله‌ی صورتش با من به اندازه‌ی چند تار موست و نفس‌های تندش روی گونه‌‌ی داغم می‌ریزد. من اما طوری با شجاعت کلمات را بیان می‌کنم که انگار چیزی واسه از دست دادن ندارم:
-‌ چرا هیچ‌وقت نمیگی داری چی‌کار می‌کنی؟ چرا من باید عروسکِ دستِ تو باشم؟
او ساکت می‌ماند. دستش را از روی تخت برمی‌دارد و به آرامی روی میز کنار سرنگ می‌گذارد، انگار می‌خواهد خشونت لحظه‌ی قبلش را پاک کند. ولی نگاهش، آرام نمی‌شود. همان آتش. همان وسواس.
-‌ چون... تو زیادی برام مهمی. بیشتر از چیزی که باید.
یکه می‌خورم. این اولین‌بار است که اعترافی چنین مستقیم از دهانش می‌شنوم. می‌خواهم حرفی بزنم، اما فقط نفس در گلویم حبس می‌شود.
او دوباره خم می‌شود و صدایش را پایین می‌آورد:
-‌ می‌خوای حقیقت رو بدونی؟ دلیل اینکه از آدونیس خوشت میاد اینه که اون همیشه برات یه نقاب قشنگ زده. من اما... همه‌ی زشتی‌ها و ضعف‌هاتو می‌بینم، همه‌شون رو نگه می‌دارم، تا می‌تونم اصلاح‌شون می‌کنم و بازم کنارت می‌مونم. حالا بگو... واقعاً باید از کی متنفر باشی؟
دستم بی‌اختیار می‌لرزد، ناخنم را روی لبه‌ی پتوی نم‌خورده می‌کشم.
- تو خودبرتربینی داری.
چشم‌هایش تنگ می‌شود. لبخندی محو، اما عصبی گوشه‌ی دهانش جمع می‌شود.
- اگه بگم تو بیشتر... تعجب می‌کنی؟
وای که دلم می‌خواهد جیغ بکشم. صدا در سینه‌ام بالا و پایین می‌شود اما بیرون نمی‌آید. اما به زور آن کلمات را از قفس حنجره رها می‌کنم:
- تا می‌تونم این جمله رو تکرارش می‌کنم. هر روز که از خواب بلند میشم و چشمم به چهره‌ی نحست می‌خوره باز تکرارش می‌کنم... خوب به من گوش کن آقای آگاه... من هیچ‌وقت، نخواستم نجاتم بدی!
تندتند سری تکان می‌دهد و به ناگاه دستم را می‌گیرد. انگشتانش یخ‌زده، انگار رگ‌هایش خون ندارند. فشار می‌دهد، آن‌قدر محکم که درد در بندبند انگشتانم می‌پیچد.
- همین‌طوری دستتو گرفت نه؟
منظورش... آدونیس است؟ او لطافت بیشتری دارد تا تویِ زورگویِ زبان نفهم!
- تو هم خوب گوش کن خانوم شکوهی... من از دستت نمیدم. حتی اگه به قیمت پاک شدن همه‌ی خاطراتت باشه... حتی اگه هر روز از نو مجبور بشم یادت رو بسازم.
ناخودآگاه آب دهانم را قورت می‌دهم. تمام هوای اتاق برایم کم می‌شود. در نگاهش چیزی هست که ترکیبی‌ست از عشق، جنون و یک تهِ خفقان‌آور از مالکیت.
 
و چه از گزینه‌ی آخر متنفرم. با آن حساسیت‌های نابه‌جا و نگاه‌های سنگین‌اش، می‌دانستم کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست اما احساسش را به خاطر تنفری که از او داشتم، سرکوب می‌کردم. من حتی یک تار موی آدونیسم را به چنین کنترل‌گرِ مغز معیوبی نمی‌فروشم، چه برسد قبول کردن ابراز علاقه‌اش. برود با همان مارینای خیالی روزهایش را سر کند... من بیدی نیستم که با چنین بادهایی به لرز بیفتم.
نگاهش را می‌بلعم؛ نگاهی که هم‌زمان گور و پناهگاه است. با تمام وجودم می‌گویم:
- ازت متنفرم.
صدا از گلویم بیرون می‌خزد، خشن و خش‌دار، اما پر از زهر. لبخندش محوتر می‌شود، بعد آرام ل*ب را روی هم فشار می‌دهد. یک لحظه به گمانم می‌رسد که واقعاً دلش شکست، اما زود پلک می‌زند و صورتش سخت می‌شود.
- بلند شو.
از جایش برمی‌خیزد و خود را شتابان به کمد می‌رساند.
- تو ازم متنفر نیستی پیوند. تو فقط هنوز نمی‌فهمی چرا کنارمی.
وحشیانه کشوهای کمد را زیر و رو می‌کند و من مانده‌ام که چرا. نفسم تند شده، قلبم به جنون افتاده. دستم ناخودآگاه سمت میز می‌رود، سمت همان سرنگ لعنتی که هنوز روی سطح چوبی افتاده. چشم‌هایش دنبال حرکت دستم می‌افتد. برق خطر در نگاهش می‌زند.
- می‌خوای باهاش خودتو بکشی؟ باز چاقو قرمزه رو بیارم؟
انگشتانم می‌لرزند و عقب می‌کشم. بغضی گلوی مرا مثل طناب می‌فشارد.
- انقدر دورو و بزدلی که دلم نمی‌خواد حتی نگات کنم!
بغضم می‌ترکد، اشک روی گونه‌ام می‌دود.
- چرا من باید تاوان وسواس تو رو بدم؟
انگار گریه‌ی من بیشتر کلافه‌اش می‌کند. از کشوی کمد یک لباس آبی و شلوار سفید بیرون می‌کشد و روی تخت می‌اندازد. من اما شوری اشک‌هایی که به ل*ب‌هایم می‌رسند را می‌چشم.
- با توئم!
فکر می‌کنم محکم بیانش می‌کنم اما در کلامم چیزی جز لرزش و بی‌نوایی پیدا نکرده‌ام.
عرفان چند لحظه خیره نگاهم می‌کند. چشم‌هایش انگار خون گرفته، ولی پشت آن خون، یک لرزش عجیب هست. لبخندی کوتاه و عصبی، روی لبش می‌لغزد. یک پالتوی بلند سفید از کمد بیرون می‌کشد و روی تخت می‌اندازد. به لباس‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:
- ده دقیقه بیشتر منتظر نمی‌مونم.
سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. دستم را روی ملحفه مشت می‌کنم.
- من با تو جایی نمیرم.
خیره نگاهم می‌کند و آرام می‌گوید:
- جای بدی هم نمیریم.
و دوست دارم آن نگاه پر غرورش را پر از شرمندگی و خضوع کنم. می‌غرم:
- قشنگ بگو کجا.
دستانش را در جیب‌های شلوارش اسیر می‌کند. شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- میریم ببینیم آدونیس شما کدوم گوریه.
و سپس سکوت، مثل مه غلیظی اتاق را پر می‌کند. تنها صدای قلب من است که بی‌وقفه بر سینه‌ام می‌کوبد. مگر می‌شود اسم او بیاید و قلب من آرام باشد؟
 
عقب
بالا پایین