Gemma
مدیرارشد بخشکتاب +طراح تالار نماوا+مدیر برتر فصل
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر برتر فصل
طـراح
داور آکادمی
گوینده
نویسنده رسمی رمان
-
Vitrin konusu
- #61
صدای قاشقها دوباره بلند میشود؛ آرام، بیهیچ وقفهای، انگار نه انگار نام آدونیس روی میز افتاده باشد.
گیتی لقمهای در دهان میگذارد و با همان خونسردی میگوید:
ـ خب، حالا نیست که نیست. غذا رو بخورین سرد میشه.
آندره دستمال سفره را باز میکند، بیهیچگونه تعجب یا پرسشی، و تنها سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد.
ـ گیتیجانم درست میگه. سر میز نباید بحثای اینجوری کرد.
آدریسا، انگار تنها دغدغهاش لکهی کوچکی روی لبهی لیوان باشد، دستمالی از جیبش درمیآورد و شروع میکند به تمیز کردنش.
ـ لطفاً غذاتونو بخورین. برای این درست نشده که حرف آدونیس باشه سر میز.
دهانم خشک میشود. کلمات در گلویم میمیرند. فقط به بشقاب روبهرویم خیره میمانم؛ رنگهای زندهی غذا برایم مثل تکههای مردهایست که بیهیچ طعمی کنار هم افتادهاند. درونم غوغا میکند، اما بیرون، این خانواده چنان آرام ادامه میدهد که انگار نبود آدونیس، امری عادی و بیاهمیت است.
قاشقها دوباره به آرامی با بشقابها تماس پیدا میکنند. ریتمی یکنواخت و مرگبار. صدایی که بیشتر شبیه مراسمی سرد است تا صرفِ غذا. من بین این صداها، خفه میشوم.
خون در رگهایم میجوشد. قاشقم را محکم در بشقاب فرو میبرم. از جا برمیخیزم و با صدایی که از خشم میلرزد میپرسم:
ـ یعنی چی؟! شما همینقدر راحتین؟ اصلاً شاید آدونیس به بلایی سرش اومده باشه. میشه... میشه یکی فقط بهش زنگ بزنه؟ اصلاً بهتر نیست بریم... دنبالش بگردیم؟
صدای خندهی گیتی، خشک و بیاعتنا میز را میشکافد. بعد آندره هم به خنده میافتد و در نهایت آدریا و آدریسا، هر کدام با خندههای کوتاه و تمسخرآمیز به جمع میپیوندند.
آندره با دست، بیخیال، در هوا تکان میدهد و میگوید:
ـ دنبالش بگردیم؟! دخترم... اگه هر بار بخوایم دنبال آدونیس بگردیم، باید یه عمر فقط تو خیابونها پرسه بزنیم.
گیتی قاشقش را در دهان میگذارد و با نگاهی سرد اضافه میکند:
ـ خوشگلم یه مرد سی و دو ساله که گم و گور نمیشه. آدونیس تا بوده همین بوده، ما دیگه عادت کردیم.
خندههایشان دوباره بلند میشود، مثل زخمی تازه که روی قلبم فشار میآورد.
احساس میکنم دستم میلرزد. عرفان بیصدا دستم را زیر میز میگیرد و آهسته با نگاهش، مرا به آرامش دعوت میکند. صدای آرامش به گوشم میرسد:
ـ پیوند... آروم باش. الان وقتش نیست.
اما چطور میتوانم آرام باشم وقتی میبینم نبودن آدونیس برای نزدیکترینهایش هیچ معنایی ندارد؟
با اکراه روی صندلی مینشینم، اما بغض و خشم در گلویم میپیچد.
سرم را کمی خم میکنم و لبهایم را بیصدا، به سختی تکان میدهم. در حدی که فقط عرفان بشنود زمزمه میکنم:
ـ من حس خوبی ندارم عرفان. باید بفهمیم آدونیس کجاست.
چشمهای عرفان، آرام و عمیق، روی من ثابت میماند. هیچ رد خنده یا تمسخری در نگاهش نیست؛ برعکس، نوعی سنگینی رازآلود از چشمانش بیرون میزند. خیلی آهسته، آنقدر که فقط من بشنوم جواب میدهد:
ـ من میدونم آدونیس کجاست.
لبهایم نیمهباز میمانند، اما کلمهای از گلویم بیرون نمیآید. صدای قاشق و چنگال بقیه مثل نویزی دوردست در گوشم محو میشود. زیر لب، صدایم لرزان اما پر از خشم از میان دندانهایم بیرون میجهد:
ـ کجاست عرفان؟ بگو الان کجاست؟
دستم را از زیر فشار انگشتانش بیرون میکشم، اما او دوباره محکمتر نگهشان میدارد. لبخند نصفهنیمهای میزند که بیشتر شبیه اخطار است تا آرامش. با صدای آهستهای که در همهمهی میز گم میشود، زمزمه میکند:
ـ یکم اینجا میمونیم... بعد خودم میبرمت پیش آدونیس.
قلبم به تندی میتپد. میخواهم فریاد بزنم، بخواهم همه بفهمند، اما نگاه سرد و نافذ عرفان مثل زنجیری به صندلیام میخکوبم میکند.
اما این وسط یک چیز خیلی عجیب است... عرفان نه اخمی دارد، نه اضطرابی، نه حتی شتابی در لحن صدایش. انگار تمام ماجرا برایش پیشپاافتاده باشد. خونسردیاش بیش از حد است؛ خونسردیای که بوی خستگی میدهد، بوی آدمی که انگار دیگر چیزی برایش مهم نیست.
من در آتش میسوزم و او مثل سنگی سرد کنارم نشستهاست.
گیتی لقمهای در دهان میگذارد و با همان خونسردی میگوید:
ـ خب، حالا نیست که نیست. غذا رو بخورین سرد میشه.
آندره دستمال سفره را باز میکند، بیهیچگونه تعجب یا پرسشی، و تنها سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد.
ـ گیتیجانم درست میگه. سر میز نباید بحثای اینجوری کرد.
آدریسا، انگار تنها دغدغهاش لکهی کوچکی روی لبهی لیوان باشد، دستمالی از جیبش درمیآورد و شروع میکند به تمیز کردنش.
ـ لطفاً غذاتونو بخورین. برای این درست نشده که حرف آدونیس باشه سر میز.
دهانم خشک میشود. کلمات در گلویم میمیرند. فقط به بشقاب روبهرویم خیره میمانم؛ رنگهای زندهی غذا برایم مثل تکههای مردهایست که بیهیچ طعمی کنار هم افتادهاند. درونم غوغا میکند، اما بیرون، این خانواده چنان آرام ادامه میدهد که انگار نبود آدونیس، امری عادی و بیاهمیت است.
قاشقها دوباره به آرامی با بشقابها تماس پیدا میکنند. ریتمی یکنواخت و مرگبار. صدایی که بیشتر شبیه مراسمی سرد است تا صرفِ غذا. من بین این صداها، خفه میشوم.
خون در رگهایم میجوشد. قاشقم را محکم در بشقاب فرو میبرم. از جا برمیخیزم و با صدایی که از خشم میلرزد میپرسم:
ـ یعنی چی؟! شما همینقدر راحتین؟ اصلاً شاید آدونیس به بلایی سرش اومده باشه. میشه... میشه یکی فقط بهش زنگ بزنه؟ اصلاً بهتر نیست بریم... دنبالش بگردیم؟
صدای خندهی گیتی، خشک و بیاعتنا میز را میشکافد. بعد آندره هم به خنده میافتد و در نهایت آدریا و آدریسا، هر کدام با خندههای کوتاه و تمسخرآمیز به جمع میپیوندند.
آندره با دست، بیخیال، در هوا تکان میدهد و میگوید:
ـ دنبالش بگردیم؟! دخترم... اگه هر بار بخوایم دنبال آدونیس بگردیم، باید یه عمر فقط تو خیابونها پرسه بزنیم.
گیتی قاشقش را در دهان میگذارد و با نگاهی سرد اضافه میکند:
ـ خوشگلم یه مرد سی و دو ساله که گم و گور نمیشه. آدونیس تا بوده همین بوده، ما دیگه عادت کردیم.
خندههایشان دوباره بلند میشود، مثل زخمی تازه که روی قلبم فشار میآورد.
احساس میکنم دستم میلرزد. عرفان بیصدا دستم را زیر میز میگیرد و آهسته با نگاهش، مرا به آرامش دعوت میکند. صدای آرامش به گوشم میرسد:
ـ پیوند... آروم باش. الان وقتش نیست.
اما چطور میتوانم آرام باشم وقتی میبینم نبودن آدونیس برای نزدیکترینهایش هیچ معنایی ندارد؟
با اکراه روی صندلی مینشینم، اما بغض و خشم در گلویم میپیچد.
سرم را کمی خم میکنم و لبهایم را بیصدا، به سختی تکان میدهم. در حدی که فقط عرفان بشنود زمزمه میکنم:
ـ من حس خوبی ندارم عرفان. باید بفهمیم آدونیس کجاست.
چشمهای عرفان، آرام و عمیق، روی من ثابت میماند. هیچ رد خنده یا تمسخری در نگاهش نیست؛ برعکس، نوعی سنگینی رازآلود از چشمانش بیرون میزند. خیلی آهسته، آنقدر که فقط من بشنوم جواب میدهد:
ـ من میدونم آدونیس کجاست.
لبهایم نیمهباز میمانند، اما کلمهای از گلویم بیرون نمیآید. صدای قاشق و چنگال بقیه مثل نویزی دوردست در گوشم محو میشود. زیر لب، صدایم لرزان اما پر از خشم از میان دندانهایم بیرون میجهد:
ـ کجاست عرفان؟ بگو الان کجاست؟
دستم را از زیر فشار انگشتانش بیرون میکشم، اما او دوباره محکمتر نگهشان میدارد. لبخند نصفهنیمهای میزند که بیشتر شبیه اخطار است تا آرامش. با صدای آهستهای که در همهمهی میز گم میشود، زمزمه میکند:
ـ یکم اینجا میمونیم... بعد خودم میبرمت پیش آدونیس.
قلبم به تندی میتپد. میخواهم فریاد بزنم، بخواهم همه بفهمند، اما نگاه سرد و نافذ عرفان مثل زنجیری به صندلیام میخکوبم میکند.
اما این وسط یک چیز خیلی عجیب است... عرفان نه اخمی دارد، نه اضطرابی، نه حتی شتابی در لحن صدایش. انگار تمام ماجرا برایش پیشپاافتاده باشد. خونسردیاش بیش از حد است؛ خونسردیای که بوی خستگی میدهد، بوی آدمی که انگار دیگر چیزی برایش مهم نیست.
من در آتش میسوزم و او مثل سنگی سرد کنارم نشستهاست.