دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

تو یه سری خونواده‌ها که میبینی همه‌شون شکست‌خورده و داغونن، هیچ کدومشون به هیچ جا نرسیدن و با همه قطع ارتباطن، هی هم از اینکه خیلی بلدن و بقیه بلد نیستن حرف میزنن، هیچ کاری هم نمیتونن انجام بدن فقط حرف میزنن، به اصطلاح لوزر واقعی...
اینا کسانی هستن که والدین سمی داشتن، والدینی که قدرت تصمیمگیری رو از بچه‌هاش گرفتن
 
16 مرداد 1404
چند ماهی هست که جنین برای کشف کردن چنگ میزنه، من مادر میدونم که اینکار به قصد اذیت کردن نیست، به قصد کنجکاویه، می‌خواد ببینه این چیه، این مو فلانی چیه، الان که با انگشت‌های کوچولوش انگار چشم رو کشف کرده ولی یه سری از آدم بزرگ‌ها واقعا نفهمن، نمیفهمن که با یه بچه یک ساله که تازه داره دنیا رو کشف می‌کنه طرف نه با یکی اندازه خودشون
من تلاشم رو میکنم که بفهمونم بهشون ولی مسخره‌تر آینه که همین چیز ساده رو هم نمیفهمن!!
میان هی به بچه من نکن بکن میکنن، هی انگشت براش تکون می‌دن که نه نه نه...

وااااای‌.... خدایا بهم صبر بده از این جماعت نفهم
 
۱۷ مرداد ۱۴۰۴
فکر میکنم دیشب پنج بار از خواب بیدار شدم و البته هر بار هم داشتم خواب می‌دیدم
یکی از خواب‌ها خواب مادربزرگم بود که در سال ۱۳۹۲ در سن ۷۶ سالگی به علت سرطان لنفاوی درگذشت خواب دیدم که مادربزرگم مثل یک بچه بود و توی اون خونه قدیمی که قبلاً زندگی می‌کرد بود.
اون خونه مثل یک بچه شده بود، ینی من میدونستم سنش زیاده ولی مثل یه بچه نیازمند شده بود، یه سری افراد غریبه اومده بودن و من می‌دونستم که اون‌ها شارلاتنن و قصد دارن زندگی مادربزرگم رو بشورن و ببرن، داشتم تلاش می‌کردم که به مادربزرگم بفهمونم ولی اون خیلی به اونا اعتماد داشت و از اینکه اونا دورشن و بهش رسیدگی میکنن راضی بود
 
این چند روز حسین بدجوری بد غذا شده البته دیدم یهو قاشق رو برداشت و خودش شروع کرد به خوردن ولی بازم درست نخورد
منم یه فکری به ذهنم رسید
 
داشتم تاریخچه استوریمو میدیدم که در چنین زمانی یک سال پیش حسین توی دستگاه زردی بود
کولر زیاد، من زیر پتو و حسن ل*خت با چشم بسته زیر دستگاه ک نور آبی داشت
فقط گریه کرد تا خود صبح و مدام تکون می‌خورد که از زیر دستگاه بیرون بیاد
دو هفته‌اش بود
 
عقب
بالا پایین