به نظر می‌رسید. او توضیح داد که دوازده سال است که رانندگی می‌کند. نه، او ** نمی‌خورد و هرگز به دلیل سرعت غیرمجاز دستگیر نشده بود.
- شمامتاهل هستی؟
جین با کنجکاوی به پاسخ او به این سوال پدرش گوش داد. مطمئناً اگر او اینطور نبود، خیلی جالب‌تر می‌شد. البته، او یک راننده و یک کارآگاه بود، اما به نوعی، شاید به دلیل رفتار راحتش، جین نمی‌توانست جلوی این احساس را بگیرد که به احتمال زیاد بیشتر ماشین‌هایی که او رانده بود، ماشین‌هایی بودند که خودش داشت. او تصمیم گرفت که K-27 شریک کاملاً رضایت‌بخشی برای همکاری خواهد بود.
پدرش گفت:
- فقط یک چیز هست. تو می‌گویی ازدواج نکرده‌ای. من نمی‌فهمم چرا تو ارتش نیستی.
توماس دین با آرامش گفت:
- من واجد شرایط نیستم.
هرچند جین فکر کرد که می‌تواند برق شادی را در چشمانش تشخیص دهد.
- یکی از پاهام از سه ناحیه شکسته
آقای استرانگ اصرار کرد:
- اما کارهایی هست که یک جوان می‌تونه علاوه بر راهپیمایی برای کشورش انجام بده. دولت به مکانیک هم نیاز داره
توماس دین تقریباً با فروتنی گفت:
- می‌د.نم، اما من یک مادر دارم و پدرم فوت کرده
جین با شنیدن جواب او لبخند کوچکی زد. متوجه شد که چقدر با احتیاط از گفتن هر چیزی در مورد داشتن مادری که باید از او حمایت کند، طفره رفته است. اگر می‌فهمید که او میلیونر است، به هیچ وجه تعجب نمی‌کرد، با این حال پدرش که معمولاً در قضاوت در مورد مردان زیرک بود، ظاهراً راضی بود.
گفت:
- فکر می‌کنم حمایت از یک مادر اولویت داره. خب، دین، کی می‌تونی بیایی؟
راننده جدید در حالی که با جدیت به جین سر تکان می‌داد و دور می‌شد، پاسخ داد:
- اگر مایل باشید، فردا صبح.
 
آقای استرانگ، به محض اینکه تنها شدند، با شور و شوق درباره مرد جوان صحبت کرد و از جین به خاطر کشف او تعریف کرد، و وقتی جین این کار را کرد، احساس انزجاری از احساسات او را فرا گرفت. برای اولین بار، جین متوجه شد که کار او برای دولت چه ریاکاری‌ای را به دنبال دارد. او به رئیس فلک قول داده بود که فعالیت‌هایش را حتی از والدینش کاملاً مخفی نگه دارد. او قبلاً آنها را فریب داده بود و کارمندی را که واقعاً کارآگاه، جاسوس بود، به خانه آورده بود. او وسوسه شد که حداقل به پدرش بگوید که چه کاری انجام می‌دهد. جین می‌دانست که پدرش سرشار از روحیه میهن‌پرستی است. در حالی که ممکن بود پدرش کاملاً از کاری که جین انجام می‌داد، راضی نباشد، اما اگر جین می‌توانست به او بگوید، وجدانش او را آزار نمی‌داد، اما قولش - قول مقدسش - وجود داشت. او نمی‌توانست آن را بشکند.
در حالی که با ذهنی آشفته با خود بین وظیفه‌اش نسبت به والدینش و وظیفه‌اش نسبت به کشورش کلنجار می‌رفت، یکی از خدمتکاران با جعبه‌ای گل برای او وارد شد.
با اشتیاق نخ را برید و جعبه را باز کرد. رئیس فلک مخصوصاً می‌خواست که او با هاف جوان آشنا شود. اگر گمانش در مورد فرستنده درست بود، می‌توانست احساس کند که شروع فرخنده‌ای داشته است.
با لرزشی از هیجان، درب جعبه را برداشت و کارت همراه آن را از پاکتش بیرون کشید.
روی آن نوشته شده بود: «آقای فردریک یوهان هوف، به پاس قدردانی از یک بعدازظهر بسیار سودآور.»
او که از حس عجیب کارت شگفت‌زده شده بود، دستمال کاغذیِ دور گل‌ها را پاره کرد. ارکیده‌ها، ارکیده‌های شگفت‌انگیز و با رنگ‌های ظریف، در میان دسته‌ای از سرخس‌های سبزِ پَرمانند - پنج تا از آنها - قرار داشتند.
«پنج ارکیده - کتاب پنجم - یک بعدازظهر سودآور.»
جین حالا مطمئن بود که حداقل به یکی از مراقبان دولت، هویت آنها را لو داده است.
 
فصل هفتم
زن روی پشت بام

شگفت‌انگیز است که هر کسی - حتی فردی کاملاً بی‌تجربه مانند جین استرانگ - می‌تواند در عرض چند روز، وقتی ذهنش مصمم به کاری باشد، چقدر اطلاعات در مورد هر موضوع مشخصی کسب کند. بسیار شگفت‌انگیزتر این است که وقتی یک راننده باتجربه، یا به عبارت صحیح‌تر، یک مأمور مرموز و بافرهنگ سرویس مخفی، که خود را به شکل راننده خودرو درآورده است، به او کمک و یاری می‌رساند، چقدر می‌تواند یاد بگیرد.
اینکه توماس دین کیست، چرا در سرویس مخفی بود و نام واقعی‌اش چیست، سوالاتی بودند که مدام جین را گیج می‌کردند. در حضور پدر و مادرش، او چنان بازیگر ماهری بود که باور کردن چیزی جز آنچه به نظر می‌رسید برایش دشوار بود، مردی جوان، محترم، باهوش و چابک که مقررات راهنمایی و رانندگی و آناتومی خودروها را می‌دانست. وقتی او و جین تنها بودند، او تا حدودی نقاب از چهره برمی‌داشت. او به جای اینکه مدیر باشد، مدیر شد، هرچند هرگز اجازه نمی‌داد چیزی از روابط شخصی‌اش به میان بیاید. جین مطمئن بود که او تربیت‌شده‌ی دانشگاه است. او هم آلمانی و هم فرانسوی را خیلی بهتر از جین صحبت می‌کرد. او گاهی اوقات از کلماتی استفاده می‌کرد که هیچ راننده‌ی معمولی احتمالاً معنی آنها را نمی‌دانست. با به اشتراک گذاشتن راز چنین ماموریتی، آنها به سرعت رابطه‌ی دوستانه‌ای پیدا کردند، اما دختر هر زمان که کنجکاوی‌اش او را وادار به تلاش برای یافتن چیزی می‌کرد که هویت او را فاش می‌کرد، تردید می‌کرد. همیشه این احساس وجود داشت که هرگونه ابراز کنجکاوی بی‌مورد از سوی او، کارفرمایش را ناامید خواهد کرد. رئیس با کنجکاوی مخالف بود، مگر در مورد یک موضوع - اینکه آلمانی‌ها چه می‌کردند.
جین و دستیارش در روزهای پس از آمدن توماس دین، چیزهای زیادی در مورد خانواده هاف فهمیدند و همه را طبق دستور گزارش کردند. جین هیچ اطلاعی از کم و کیف کشفیاتش نداشت. رئیس فلک راضی به نظر می‌رسید اما همیشه او را تشویق می‌کرد که اطلاعات و جزئیات بیشتری کسب کند، همیشه جزئیات. دین نیز هشدار در مورد مشاهده حتی چیزهای بی‌اهمیت را تأیید کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
پدر و مادرش… او آنقدر بازیگر ماهری بود که باور کردن چیزی جز آنچه می‌دید، برایش سخت بود؛ مردی جوان، محترم، باهوش و چابک که با قوانین رانندگی و آناتومی خودروها آشنا بود. وقتی او و جین تنها بودند، کمی نقاب از چهره برمی‌داشت. به جای اینکه فقط مدیر باشد، واقعاً مدیر شد، هرچند هیچ وقت اجازه نمی‌داد چیزی از زندگی شخصی‌اش آشکار شود. جین مطمئن بود او تربیت‌شده‌ی دانشگاه است. هم آلمانی و هم فرانسوی را خیلی بهتر از او صحبت می‌کرد و گاهی از کلماتی استفاده می‌کرد که هیچ راننده‌ی معمولی احتمالاً نمی‌فهمید.
با به اشتراک گذاشتن راز ماموریت، رابطه‌شان سریع دوستانه شد، اما هر بار کنجکاوی جین به او فشار می‌آورد، دختر تردید می‌کرد. همیشه این حس بود که هر کنجکاوی بی‌مورد، رئیسش را ناامید می‌کند. البته رئیس فقط در یک موضوع کنجکاوی را می‌پذیرفت ، اینکه آلمانی‌ها چه می‌کنند.
جین و دستیارش، بعد از ورود توماس دین، چیزهای زیادی درباره‌ی خانواده هاف یاد گرفتند و همه را طبق دستور گزارش کردند. جین اصلاً از جزئیات کشفیاتش خبر نداشت. رئیس فلک راضی بود اما همیشه او را تشویق می‌کرد که اطلاعات و جزئیات بیشتری جمع‌آوری کند، همیشه جزئیات. دین هم بر دقت در مشاهده‌ی حتی چیزهای کوچک تأکید داشت.
دین گفت:
- می‌بینی، بیشتر آلمانی‌ها خیلی منظم و برنامه‌ریزی‌شده‌اند. دوست دارند کارها رو طبق برنامه پیش ببرن. دیروز فهمیدم هاف پیر و برادرزاده‌اش معمولاً کل روز رو با ماشین سفر می‌کنن. همیشه چهارشنبه‌ها این کارو انجام می‌کنن.
جین پرسید:
- فردا می‌رن؟
دین جواب داد:
- فرض بر اینه که می‌رن. شش هفته است هر چهارشنبه همین کارو می‌کنن.
 
جین فریاد زد:
- نمی‌تونیم با ماشین دنبالشون بریم و ببینیم چه نقشه‌ای دارن؟
دین سرش را تکان داد:
- رئیس مواظبه. کارهای مهم‌تر داریم. می‌خوام یه دستگاه دیکتوگراف تو آپارتمانشون نصب کنم.
جین گفت:
- چقدر هیجان‌انگیزه!
دین ادامه داد:
- باید یه بهونه پیدا کنی که من برم بالا تو آپارتمان و مطمئن شم هیچ‌کدومتون اونجا نیستید.
-‌ این کار آسونه. مادر و عمه همه روز بیرونن و آشپز هم بعدازظهر تعطیل. راحت می‌تونم خدمتکارها رو بفرستم.
-‌ اما این همه ماجرا نیست، باید از شر خدمتکارها هم راحت شیم.
جین گفت:
- نمی‌دونم چطور می‌تونم از پسش بربیام.
دین ادامه داد:
-‌ او یه پیرزن آلمانیه، لنا کراوس. همیشه چهارشنبه‌ها لباس می‌شوره. وقتی بعدازظهر بره پشت بام، نوبت ماست. وظیفه توست که مطمئن شی تا وقتی کارم تموم شد، اونجا بمونه. بیشتر از نیم ساعت طول نمی‌کشه.
-‌ اما اگه شروع به پایین آمدن کنه چی؟ چطور جلوش رو بگیرم؟
-‌ از عقلت استفاده کن. بذار حرفش رو ادامه بده. وقتی شروع کرد به پایین اومدن، باهاش بیا. دکمه آسانسور رو چهار بار فشار بده. من در آپارتمان هاف رو باز می‌کنم و به موقع صداش رو می‌شنوم.
 
آخرین ویرایش:
جین پرسید:
— اما چطور در خونه‌شون رو باز می‌کنی؟
دین با لبخند کلیدی بیرون آورد:
— دیشب از مدیر فروشگاه قرض گرفتم و وانمود کردم که کلید کمدم رو گم کردم. می‌دونستم او شاه‌کلید داره که تمام درها رو باز می‌کنه. کمی موم داشتم و جلوی بینی‌اش قالب گرفتم.
جین گفت:
— چقدر هوشمندانه، اما اگه هاف‌ها فردا نرند چی؟
دین پرسید:
— امروز بعدازظهر با هوف جوان چای می‌خوری، نه؟
— بله، خودش از من خواست. ساعت پنج تو هتل بیلتمور می‌بینمش.
— وقتی باهاشه، فردا بعدازظهر بهش پیشنهاد بده با هم کاری انجام بدیم. ببین چی میگه.
— فکر خیلی خوبیه. ازش می‌خوام باهام بیاد جشن عصرانه.
دین پرسید:
— اخیراً با اون افسر نیروی دریایی بوده؟
— تا جایی که می‌دونم، از یکشنبه نه. نمی‌دونم هاف پیر پیام‌های رمزی دیگه‌ای گذاشته یا نه.
دین گفت:
— نه، نکرده. مکان همیشه تحت نظر بوده، ولی حتی نزدیکش هم نشده.
جین با آهی گفت:
— متاسفم، حقیقت رو به برادرزاده‌ام لو دادم. اون حرفام با کارتر درباره «کتاب پنجم» شنید و می‌دونست منظورم چیه. مطمئنم پیرمرد هنوز گزارش می‌ده.
 
دین گفت:
- مطمئناً تو فرار از سایه‌ها استاده. هر روز دنبال شده، ولی همیشه موفق شده مأمورا لو بده.
جین گفت:
- مشتاقم بدونم برادرزاده‌ام امروز چی میگه. هر بار که منو می‌بینه، با نگاهی پر از لذت و غرور نگام می‌کنه.
دین هشدار داد:
- مواظب باش تلاش نکنی او رو تحت فشار بذاری. به نظر من از همه باهوش‌تره. اگه اصلاً برادرزاده هاف پیر نبود و واقعاً مافوقش بود، اصلاً تعجب نمی‌کردم. به هیچ وجه شبیه هاف پیر نیست.
جین گفت:
-‌ راستش، باهوش هم هست. ما حتی یه کلمه هم نداریم که بتونه اون رو مقصر کنه.
-‌ هیچ چیز قطعی نیست، اما همه چیز کنار هم آسیب‌زننده‌ست. یه جوان آلمانی با سن و ظاهر نظامی، درست قبل از ورود ما به جنگ از سوئد رسیده، پول زیاد داره، وقتش رو صرف پرسه زدن در نیویورک می‌کنه و مرتب با حداقل یه افسر نیروی دریایی در ارتباطه. خانه‌ای رو انتخاب کرده که سربازان ما از اونجا به سمت فرانسه می‌رن. خودت دیدی که اون K-19 رو تعقیب می‌کرد که چند ساعت بعد کشته شد.
جین موافقت کرد:
- اوضاع درست به نظر نمی‌رسه.
چند ساعت بعد، روبروی مرد جوان برای چای، شک و تردیدش بیشتر شد. باورش سخت بود که فردریک هوف قاتل باشه. بافرهنگ، تمیز، رک و مهربان به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
جین با لحنی محتاطانه گفت:
- بهتر نیست اول شب به دیدنم بیایی؟ تازه مادرم رو دیدی، دوست دارم بابا رو هم بشناسی.
هوف با خوشحالی پاسخ داد:
-‌ می‌تونم؟ فردا شب چطوره؟
-‌ چهارشنبه‌ست، روزی که ما و دین قراره دیکته بنویسیم. چطور پنجشنبه بعدازظهر انجام بدیم
به آرامی جواب داد. همان روزی بود که او و دین قصد داشتند دیکته بنویسند. از خودش پرسید که چطور می‌توانست با آرامش این مکالمه‌ی خودمانی را با مردی که قصد خیانت به او را داشت، ادامه دهد. از شدت شرمندگی کمی رنگش پرید و ادامه داد:
- چطورخ عصر پنجشنبه این کار ر. انجام بدیم؟
هوف فریاد زد:
- خوشحالم، و درباره جشن بعدازظهر شنبه چی؟
جین خوشحال بود که حداقل بیست و چهار ساعت استراحت کرده. در حین صحبت، به چهره و نگاهش توجه می‌کرد. قلبش هشدار می‌داد که آشنایی‌شان ممکن است به صمیمیت نزدیک شود. جین با خود فکر می‌کرد که آیا او هم مثل خودش، تظاهر به دوستی می‌کند تا اسرار دولتش را فاش کند؟ نه، نمی‌توانست، باور نمی‌کرد. مطمئن بود که تحسین جین بی‌ریا است. چیزی به او می‌گفت که شور و اشتیاق و عزم راسخ جین ممکن است به سرعت او را به شرایط شرم‌آوری بکشاند. حتی ممکن است از او درخواست ازدواج کند. برای لحظه‌ای ترس بر او غلبه کرد و وسوسه شد که از حرفه جدیدش دست بکشد، اما به یاد آمریکایی‌های شجاع در سنگرها، سربازان در دریا، زیردریایی‌های بی‌رحم و کمین کرده افتاد و با جدیت تمام ملاحظات شخصی را کنار گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
وقتی گفت‌وگو درباره‌ی نمایش عصرانه به پایان رسید، گفت:
- از رفتن به بیرون شهر گفتی. این روزا سفر با قطار اذیتت نمی‌کنه؟
-‌ خوشبختانه خودم دارم رانندگی می‌کنم.
-‌ اگه مجبور نباشی خیلی دور بری، بد نمی‌گذره.
- برای یه روز، مسیر طولانی‌ایه، ولی من بهش عادت دارم. زیاد این سفر رو می‌رم.
جین که حس می‌کرد دست‌کم نکته‌ای به دست آورده، از جا برخاست تا برود. می‌دانست که هر دو خانواده‌ی هاف فردا از مسیر همیشگی خارج می‌شوند. از آخرین حرفی که زده شد، این‌طور برمی‌آمد که قرار است به همان جایی بروند که چهارشنبه‌های پیش هم می‌رفتند. نکته‌ای بود که باید به آقای فلک گزارش می‌داد.
وقتی هردو بلند می‌شدند، گفت:
- ماشینم بیرونه. نمی‌خوای برسونمت؟
میزبانش گفت:
-‌ نه، ممنون. امشب این‌جا می‌مونم برای شام. ستوان کرامر قراره بیاد پیشم.
او در حالی‌که دین او را تا ماشین همراهی می‌کرد، گفت:
-‌ منو یادت نره.
یک بلوک آن‌طرف‌تر از هتل، به شیشه زد و همین‌که دین ماشین را متوقف کرد، روی صندلی کناری نشست. همین یک هفته پیش بود که از هر دختری که کنار راننده می‌نشست، انتقاد می‌کرد. در واقع، با لحنی ناپسند درباره‌ی دختری در جمع خودشان حرف زده بود که به این کار عادت داشت، اما حالا دیگر به آن فکر نمی‌کرد. از وقتی وارد این حرفه‌ی پرمشغله و مفید شده بود، به نظر می‌رسید خیلی چیزها در زندگی‌اش رنگ و معنای تازه‌ای پیدا کرده‌اند. در او، چیزی از توانایی و صراحت پدرش به‌سرعت در حال شکل‌گیری بود. و حالا که می‌خواست محرمانه با دین صحبت کند، بی‌توجه به ظواهر، ساده‌ترین راه را انتخاب کرد.
- ظاهراً خوب از پسش براومدی.
دین، در حالی‌که کمی رنگ به چهره‌اش برگشته بود، پاسخ داد:
-‌ امیدوارم. مثل همیشه، چهارشنبه‌ها با ماشین به سفر میرن.
-‌ نگفت کجا میرن؟
-‌ نه، ولی ستوان کرامر امشب توی هتل بیلتمور باهاش شام می‌خوره.
-‌ خیلی خب. اینا چیزیه که رئیس می‌تونه خودش پیگیری کنه. این راه رو فردا بعد از ظهر برامون باز می‌کنه.
-‌ چه بهونه‌ای بیارم که بهت بگم چرا باید بیای آپارتمان؟
-‌ بگو می‌خوای چند تا از عکسا رو عوض کنم. اگه گیر بیفتم، حسابم با کرام‌الکاتبینه.
-‌ امیدوارم کسی نبینتت.
-‌ هیچ‌کس جز متصدی آسانسور منو نمی‌بینه، اونم اصلاً براش مهم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ظاهراً دین هم درست می‌گفت، چون بعدازظهر روز بعد با چمدونی وارد آپارتمان استرانگ شد که توش دستگاه و سیم‌های لازم رو مخفی کرده بود. جین که منتظرش بود، داد زد:
- زود باش! خدمتکار هاف‌ها همین الان رفت بالا پشت‌بوم.
دین که داشت، سوراخی بین دیوار آپارتمان خودش و همسایه می‌زد، گفت:
- حداقل چند دقیقه راحت می‌تونیم بهش فرصت بدیم.
دقیقا وقتی کارش تموم شد و یه سر سیم رو از توی سوراخ رد کرد، زنگ تلفن خورد و جین با نگرانی پرید سمت گوشی.
دین هشدار داد:
- صدا رو عوض کن! اگه تماس‌گیره، بگو خونه نیستیم.
جین برگشت گفت:
-‌ ستوان کرامر بود که زنگ زد.
-‌ صدات رو شناخت؟
-‌ فکر نکنم.
-‌ چی گفت؟
-‌ گفت به خانم استرانگ بگو که تماس گرفتم.
-‌ پس بهت شک نکرد.
-‌ ولی مگه خطر نداره بیاد سمت آپارتمان هاف؟
دین رفت سمت پنجره و به خیابون پایین نگاه کرد.
-‌ نه، اون از خیابون بالا میاد. معلومه که سعی نکرد ببینه خانواده هاف هستن یا نه. خنده‌داره.
-‌ چرا خنده‌داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین