فصل نهم
تعقیب
توماس دین، با عینک موتورسواری بزرگ و کلاه تا پایین بینیاش که به خوبی او را از شناسایی شدن حفظ میکرد، بیصبرانه در گوشهای که شب گذشته با جین استرانگ توافق کرده بودند نشسته بود. بهویژه تأکید کرده بود که جین باید دقیقاً یک ربع قبل از ساعت هشت برسد. او با پرسوجوهای دقیق فهمیده بود که خانواده هاف هر چهارشنبه، دستکم چهارشنبههای قبل، سفرهای مرموز خود را دقیقاً رأس ساعت هشت شروع میکردند. هدفش این بود که از آنها جلو بزند و آنها را در جایی دور از محدوده شهر سوار کند.
جین قول داده بود که سریع حاضر میشود. توماس دوباره با بیصبری به ساعتش نگاه کرد. فقط نیم دقیقه از ربع ساعت کم داشت، اما هیچ اثری از جین نبود. تنها فردی که در آن بلوک دیده میشد، پسری بود که بیاحتیاط به سمت او میآمد. دین با نالهای از سر ناراحتی ساعتش را در جیبش گذاشت و با خود کلنجار میرفت که باید چقدر بیشتر منتظر بماند. اگر جین نیامد، آیا بهتر است برود یا نه؟ او فکر کرد شاید اتفاقی پیشبینینشده جین را باز داشته باشد. شاید خانوادهاش به دروغ او در مورد سفر با دوستش شک کردهاند؟ یا شاید گزارشی که از بیماری او داده بود باعث شده باشد که آنها به او شک کنند؟ در همین فکرها بود که پسر جوان که قبلاً دیده بود نزدیکتر شد و کنار موتورسیکلت ایستاد.
پسر با کمی تردید گفت:
- صبح بخیر، توماس.
گویا هنوز مطمئن نبود که آیا درست دیده است یا نه.
دین با تعجب نفسش بند آمد. صدای پسر، صدای جین بود. جین با خوشحالی به حیرت و ناراحتی او خندید و کنار او نشست.
- از لباس مبدل من خوشت اومد؟
دین با حالتی آشفته گفت:
- عالیه. کاملاً منو گول زدی. من منتظر جین بودم!
جین لبخند زد و گفت:
- وقتی رئیس فلک گفت باید تغییر قیافه بدم تا هافها به من شک نکنند، یادم اومد که این لباسها رو داشتم. یه بار برای یه نمایش مدرسه استفادهشون کردم.
- اما تو حتی مثل یه دختر هم راه نمیری.
جین دوباره خندید.
- من روزها و روزها تمرین کردم. وقتی اولین بار این لباسها رو پوشیدم، برادرم از طرز راه رفتنم هو کرد. گفت هیچ دختری نمیتونه مثل پسرها راه بره. منم تصمیم گرفتم بهش ثابت کنم.
دین با نگرانی گفت:
- اما موهات...
حتی حالا که در نقش یک راننده فروتن ظاهر شده بود، باز هم از تحسین کردن موهای جین، که بلند، مشکی و درخشان بود، دست نمیکشید.
جین خندید و گفت:
- این رو زیر کلاه پشمیام پنهان کردم. ترسیدم بیفته. پسرهای ملوان بهش میگن 'کلاه بافتنی'، نه؟
همانطور که حرف میزد، کلاه پشمی نقابدارش رو روی سرش جابجا کرد، طوری که فقط صورتش نمایان شد.
- ولی مادرت... از دیدن این لباسها تعجب نکرد؟
- وقتی رفتم، تو رختخواب بود. تنها چیزی که دید، یه نگاه سریع به من بود با کت خاکی بابا، که تا مچ پام میرسید. من اون رو تا یه بلوک دورتر از خونه پوشیدم. فکر میکنی این کار درسته؟
تعقیب
توماس دین، با عینک موتورسواری بزرگ و کلاه تا پایین بینیاش که به خوبی او را از شناسایی شدن حفظ میکرد، بیصبرانه در گوشهای که شب گذشته با جین استرانگ توافق کرده بودند نشسته بود. بهویژه تأکید کرده بود که جین باید دقیقاً یک ربع قبل از ساعت هشت برسد. او با پرسوجوهای دقیق فهمیده بود که خانواده هاف هر چهارشنبه، دستکم چهارشنبههای قبل، سفرهای مرموز خود را دقیقاً رأس ساعت هشت شروع میکردند. هدفش این بود که از آنها جلو بزند و آنها را در جایی دور از محدوده شهر سوار کند.
جین قول داده بود که سریع حاضر میشود. توماس دوباره با بیصبری به ساعتش نگاه کرد. فقط نیم دقیقه از ربع ساعت کم داشت، اما هیچ اثری از جین نبود. تنها فردی که در آن بلوک دیده میشد، پسری بود که بیاحتیاط به سمت او میآمد. دین با نالهای از سر ناراحتی ساعتش را در جیبش گذاشت و با خود کلنجار میرفت که باید چقدر بیشتر منتظر بماند. اگر جین نیامد، آیا بهتر است برود یا نه؟ او فکر کرد شاید اتفاقی پیشبینینشده جین را باز داشته باشد. شاید خانوادهاش به دروغ او در مورد سفر با دوستش شک کردهاند؟ یا شاید گزارشی که از بیماری او داده بود باعث شده باشد که آنها به او شک کنند؟ در همین فکرها بود که پسر جوان که قبلاً دیده بود نزدیکتر شد و کنار موتورسیکلت ایستاد.
پسر با کمی تردید گفت:
- صبح بخیر، توماس.
گویا هنوز مطمئن نبود که آیا درست دیده است یا نه.
دین با تعجب نفسش بند آمد. صدای پسر، صدای جین بود. جین با خوشحالی به حیرت و ناراحتی او خندید و کنار او نشست.
- از لباس مبدل من خوشت اومد؟
دین با حالتی آشفته گفت:
- عالیه. کاملاً منو گول زدی. من منتظر جین بودم!
جین لبخند زد و گفت:
- وقتی رئیس فلک گفت باید تغییر قیافه بدم تا هافها به من شک نکنند، یادم اومد که این لباسها رو داشتم. یه بار برای یه نمایش مدرسه استفادهشون کردم.
- اما تو حتی مثل یه دختر هم راه نمیری.
جین دوباره خندید.
- من روزها و روزها تمرین کردم. وقتی اولین بار این لباسها رو پوشیدم، برادرم از طرز راه رفتنم هو کرد. گفت هیچ دختری نمیتونه مثل پسرها راه بره. منم تصمیم گرفتم بهش ثابت کنم.
دین با نگرانی گفت:
- اما موهات...
حتی حالا که در نقش یک راننده فروتن ظاهر شده بود، باز هم از تحسین کردن موهای جین، که بلند، مشکی و درخشان بود، دست نمیکشید.
جین خندید و گفت:
- این رو زیر کلاه پشمیام پنهان کردم. ترسیدم بیفته. پسرهای ملوان بهش میگن 'کلاه بافتنی'، نه؟
همانطور که حرف میزد، کلاه پشمی نقابدارش رو روی سرش جابجا کرد، طوری که فقط صورتش نمایان شد.
- ولی مادرت... از دیدن این لباسها تعجب نکرد؟
- وقتی رفتم، تو رختخواب بود. تنها چیزی که دید، یه نگاه سریع به من بود با کت خاکی بابا، که تا مچ پام میرسید. من اون رو تا یه بلوک دورتر از خونه پوشیدم. فکر میکنی این کار درسته؟